Chapter 37
Crossroads Of Truth
[ جانگ هیچول ]
« خب به هر حال اصلا تو چطور نامهیوک، دوست هیوشو رو از قبل میشناختی ؟ »
تهیون: « برحسب اتفاق دیدمشون، یک شب در خیابان قدم میزدم که با نامیوک برخورد کردم، کمی باهم حرف زدیم خیلی رفاقتی بینمون نبود اما وقتی در جشن فانوس دیدمشون برای یک لحظه خیلی احساس نزدیکی بهشون پیدا کردم. زندگی اونها مثل من بهم ریختست. »
« منظورت از بهم ریخته و پیچیده چیه ؟ تو که زندگی خوبی داری. »
تهیون: « فراموشش کن، منظورم اینکه اونها خیلی شبیه من بودن. حتی با اینکه خیلی نمیشناختمشون. »
« اما اینکار یکم بی احتیاطی و خظرناکه تهیون، تو خوب میدونی آمار دزدی و مچ گیری چقدر بالا رفته. »
تهیون: « میدونم، اما نامیوک واقعا یک آدم دوست داشتنی و محترمه و خیلی به من اهمیت میده، منم بهش اهمیت میدهم. اون بدون قضاوت کردنم بهم گوش میده و از رفتارم خوشش میاد. حتما ملاقات دوبارمون دست سرنوشت بوده که در جشن فانوس دوستیمون عمیق تر بشه و نامیوک و بیول تبدیل به یکی از آدمای مهم زندگیم بشن. »
« فقط با یک بار دیدن این همه شناختیشون ؟ » به طرز نگران کننده ای به دو آدم غریبه نزدیک شده است و جوری رفتار میکند انگار چیزی را مخفی میکند. پس از اعتماد کورکورانه اش به هیوشو، میترسم دوباره آسیب ببیند.
تهیون: « هیچول من خیلی به اون اعتماد دارم، تازه دوستش بیول هم یک دختر صمیمی و دوست داشتینه ! همون دختریه که چند وقت پیش اسمش در مجلات مد معروف شده بود. »
وقتی صحبت های شب جشنوراه در ماشین را به خاطر میآورم میفهمم که قبل از هرکسی باید تهیون باشم، او بی دلیل بیش از اندازه با نامهیوک تکیه کرده است و حتی شاید در دامش افتاده است، نامهیوک نمیتواند بلایی سر هیوشو بیاورد اما تهیون خیلی لغمه راحتی است. سریعا از پیست خارج میشوم و با تهیون تماس میگیرم.
قبل اینکه دیر شود باید دست به کار شوم ، مخصوصا در رابطه با تهیون.
[ آهن تهیون ]
در دفترم مشغول انطباق اسم ها با آزمون ها هستم. هیچول با من تماس میگیرد. رابطه من و هیچول بیشتر در حد دیدار های یک ماه در میان بود، زیاد نمیتوانم افراد صمیمی باشم اما در این مدت زیاد با او در ارتباطم.
« چطوری هیچول ؟ » با بی حوصلگی پاسخ میدهم تا از سرم بازش کنم.
هیچول: « تهیون باید باهم صحبت کنیم. » لحنش جدی به نظر میرسد.
« اتفاقی افتاده ؟ » با نگرانی میپرسم.
هیچول: « باید تمام ارتباطت رو با نامهیوک و حتی بیول قطع کنی ! » دستوری حرف میزند. وقتی کسی بهم دستور میدهد کمی لج میکنم. با دستورات کنار نمیآیم.
« منظورت چیه چرا باید همچین کاری کنم ؟ » سعی میکنم آرامشم را حفظ کنم.
هیچول: « اونا آدمای سالمی نیستن، نمیتونی جزئیاتش رو بدونی ولی باید بیخیالشون شی. »
« من بی دلیل ارتباطم رو با کسی قطع نمیکنم. » لجبازی ام تحریک میشود. حس بدی بهم دست میدهد، چرا تنها من زمانیکه دوستانی جدید پیدا کردم باید رهایشان کنم ؟
هیچول: « تهیون لطفا لج نکن ! قول میدم در یک فرصت مناسب برات توضیح بدهم. » او نمیتواند انقدر راحت رد روابط من با افراد دیگر دخالت کند وقتی حتی با من صمیمی نیست.
[ جانگ هیچول ]
تهیون: « هیچول باید باهم حرف بزنیم. » با عصبانیت تلفن را رویم قطع میکند.
« تهیون ؟ تهیون اینجا نیا ! هیو- » ناگهان از گوشه چشمم حس میکنم کسی نزدیکم میشود.
[ یون هیوشو ]
تا نزدیکش میشوم گوشی را قطع میکند و مضطربانه به من نگاه میکند.
« هپ اتفاقی بدی افتاده ؟ وقتی با عجله از پیست خارج شدی نگرانت شدم. » میخواهم دستم را روی بازویش بگذارم تا احساس راحتی کند اما تا دستم را دراز میکنم خودش را کنار میزند.
هپ: « خ-خوبم، فقط یک لحظه خیلی خسته شدم. » چشمم به تلفنش است.
« وقتی رسیدی هم آشفته به نظر میرسیدی، اگه مشکلی داری میتونی به من بگی. »
هپ: « مشکل تویی! » ناگهان فریاد میزند. قفسه سینه ام شروع به تیر کشیدن میکند. به نظر میرسد خودش از رفتار ناگهانی اش شوکه شده است.
هپ: « م-متاسفم هیونگ. » چشمانش را از من میدزدد. از شدت دردم به سختی میتوانم صحبت کنم.
« اگر انقدر اذیت میشی میخوای دوباره از زندگیت برم ؟ »
هپ: « نه نه هیونگ واقعا منظورم این نبود من این روزا بخاطر نزدیک شدن به مسابقات خیلی حساس و بی فکر شدم، خستگیه تمرین کردن و اضطراب مسابقه باعث شد ملاقات ناگهانیم با تو یکم ذهنم رو بهم بریزه، ه-همش همینه. » بهانه ای سرهم میکند.
هپ: « خب من زودتر برم سر تمرین. » سریعا مینشیند تا بند کفش هایش را سفت کند. من فقط با دستانمک که در جیبم مشت کردم تا بتوانم دردم را تحمل کنم نگاهش میکنم.
« به من دروغ نگو. » سرش را بلند میکند.
« به کسی راجب تک تک اخلاقیات و رفتارهات میدونه دروغ نگو. » کامل ترش میکنم.
هپ: « باشه هیونگ، بحث طولانیه بزار بعد این سانس باهم مفصل صحبت کنیم. خب ؟ » چشمانش مردد است.
« هرجور راحتی. » وقتی وارد پیست میشود من هم از آنجا خارج میشوم. انقدر قفسه سینه ام درد میکند که تصمیم میگیرم بیرون از ساختمان بروم تا کمی هوا بخورم.
« مگر من جز اهمیت دادن بهت چه کار کردم هپ ؟ مگر جز اینکه لبخند به لبت بیارم و خوشحال ببینمت و خوشبختیت رو بخوام چی خواستم ؟ از روزی که تبدیل به امید زندگیم شدی فقط تلاش کردم از خودم سردت نکنم. پس مشکلت با من چیه ؟ چی مانع ما شده ؟ »
[ آهن تهیون ]
سریعا کتم را میپوشم و به طرف باشگاه تمرین هیچول میروم، او یا هیوشو نمیتوانند مانعم شوند.
درست است، آن دو غریبه برایم ناگهان به همین اندازه مهم شده اند. انقدر که نمیتوانم تحمل کنم کسی راجبشان چیز بدی بگوید و کسی حقق ندراد بهم بگوید از آنها فاصله بگیرم. آن هم وقتی بعد این همه سال دوباره از ته قلبم احساس خوشحالی کردم. بنابراین هرکاری میکنم تا بتوانم از آنها محافظت کنم.
به آنجا میرسم، ماشین را در گوشه ای پارک میکنم و پیاده میشوم، حرف هایی که میخواهم به هیچول بگویم را برای آرخین بار مرور میکنم، اما وقتی میخواهم وارد شوم با صحنه ای نگران کننده روبه رو میشوم.
[ یون هیوشو ]
به دلایلی هرچقدر محکم تر نفس میکشم دردم نه تنها بهتر نمیشود بلکه بدتر میشود. انقدر دردش شدید میشود که نمیتوان سرپا بایستم، قبل آنکه تعادلم از دست دهم روی زمین خم میشوم. یعنی این آخر راه است ؟ ممکن است الان بمیرم ؟ اگر نتوانم با هپ صحبت کنم و دوباره لبخندش را ببینم نابود میشوم.
همان لحظه ماشینی کنارم نگه میدارد و از آن پیاده می شود.
[ آهن تهیون ]
پسری را میبینم که روی زمین خم شده است و قفسه سینه اش را به شدت فشار میدهد. به سمت او میدوم.
« آقای محترم ! آقای محترم شما خوبید ؟ » با نگرانی به سمتش خم میشوم.
« ن-نمیشنوم. » دستانش را روی بازوهایم میگذارد و محکم فشار میدهد.
وحشت میکنم، تابحال در وضعیت اورژانسی قرار نگرفتم. دستم را زیر گردنش میگذارم و کمی صافش میکنم تا راحت تر نفس بکشد و بلافاصله تلفنم را برای زنگ زدن به اورژانس آماده میکنم.
« ک-کاری نکن. خ-خوبم. » دوباره بازویم را فشار میدهد و نمیگذارد با اورژانس تماس بگیرم. سرم را بلند میکنم و حتی از قبل هم مضطرب تر میشوم. رنگش کاملا پریده است و دستش انقدر سرد است که حتی از روی کتم هم سرمایش را حس میکنم و حقیقت بدتر از آن این است که او هیوشو است.
[ یون هیوشو ]
« با من نفس بکش، با من نفسای عمیق بکش. » پسریکه جلوی من نشسته است میگوید. حتما هپ است. حتما او نگرانم شده است و تا اینجا آمده تا مطمئن شود حالم خوب است.
گوش هایم زنگ میزند و چشمانم همه جارا تار میبند و قفسه سینه ام خیلی درد میکند. غیرقابل تحمل است اما اگر بخاطر هپ هم که شده باید همراهی اش کنم. نباید قبل اینکه دلیل ناراحتی اش را بدانم بمیرم.
« فقط آروم نفسای عمیق بکش. » آرام درد قفسه ام و زنگ گوش هایم میخوابد اما چشمانم هنوز تار میبیند.
« میتونی دستتو حرکت بدی ؟ فقط دور شونه ام بنداز تا بلندت کنم. میریم داخل میشینیم. » مرا آرام سمت خودش میکشد.
« من خوبم هپ. » با صدای ضعیفم بهش اطمینان میدهم تا خیلی نگرانم نشود.
[ آهن تهیون ]
گمان کرده است من هیچول هستم. مرا هپ خطاب میکند. او را بلند میکنم و داخل میبرم، وقتی روی صندلی ای او را بنشانم قبل اینکه بفهمد من که هستم از آنجا خارج میشوم. درست وقتی میخواهم وارد باشگاه شوم روبه رویم کسی قرار میگیرد. غیر ممکن است.
نامیوک: « تهیون ؟؟ » با تعجب به من خیره میشود درحالیکه هیجان زده میشود، البته تا قلب اینکه متوجه شود چه کسی را به شانه ام تکیه داده ام.
نامیوک: « شویو ! شویو تو خوبی ؟ خدای من رنگ گچ شدی ! » ناگهان فریاد میزند.
« کمک کن داخلش ببریم، وقتی من رسیدم اینجوری بود. » هیوشو را روی اولین صندلی مینشانیم.
سریعا برای او آب میآورم. باید مراقب باشم اسمش را به زبان نیاورم. آنها نباید درمورد گذشته من و هیوشو بفهمند.
« ا-الان میتونی صدامو واضح بشنوی ؟ » آرام آب را سمتش میگیرم.
نامیوک: « منظورت چیه صداتو میشنوه تهیون ؟ » با وحشت میپرسد.
« وقتی بیرون بود می-میگفت نمیتونه صدامو بشنوه. »
هیوشو: « هپ گفتم نگران نشو من خوبم. » سرش را بلند میکند تا من و نامیوک را نگاه کند. دیگر راه فراری ندارم.
نفسم را حبس میکنم. از واکنشش خیلی میترسم. به مدت زیادی در سکوت صاف در چشمانم خیره میشود.
[ یون هیوشو ]
هپ به نامیوک شرایطم را توضیح میدهد اما نباید بگذارم بهم شک کنند، با تمام توانم چشمانم را باز میکنم و آرام سرم را بلند میکنم و کمی به هپ خیره میشوم تا تاری چشمانم برطرف شود. خیلی زود میفهمم پسریکه بهم کمک کرده هپ نبوده است. اول گمان میکنم اشتباه میبینم یا بخاطر فشاری که به قفسه ام آمده است توهم میزنم. اما بالاخره مطمئن میشوم. دیگر تکمیل شد، از آن خواب احمقانه بالاخره با آن کودن هم روبه رو شدم.
حاضر بودم همانجا بمیرم ولی بهش دست نزنم و به کمک او سرپا نشوم.
[ کونگ نام-هیوک ]
با نگرانی منتظرم تا شویو حواسش برگردد و با ما صحبت کند، در این فاصله متوجه میشوم شویو با دقت به تهیون خیره شده است احتمالا چون او را با هیچول اشتباه گرفته است، اما تهیون رنگش پریده و لیوان آبی که در دستش گرفته بخاطر لرزش دستش سرریز میشود.
« تو خوبی ؟ » آرام دستم را پشتش میگذارم. سرش را آرام تکان میدهد درحالیکه همچنان ارتباط چشمی اش را با شویو حفظ کرده است. شاید بخاطر دیدن وضعیت شویو انقدر بهم ریخته است. امکا مگر چقدر حالش بد بوده است ؟
شویو: « تو. » کمی چهره اش به عصبانیت تغییر میکند درحالیکه به نظر میرسد میخواد چیزی به تهیون بگوید.
شویو: « تو.. » چشمانش را میمالد و حواسش را جمع میکند. که ناگهان تهیون مانع ادامه حرفش میشود.
تهیون: « لطفا برای حرف زدن به خودتون فشار نیارید، کمی آب بخورید. » با دستانش که هنوز میلرزد لیوان را به سمتش دراز میکند. شویو لیوان را میگیرد و لیوان را از تهیون میگیرد و تهیون سریع دستانش را کنار میزند.
تهیون: « من آهن تهیون هستم، از آشنایی باهاتون خوشبختم، امیدوار حالتون بهتر شده باشه. » ناگهان بی مقدمه خودش را معرفی میکند و ناگهان تئظیم میکند. دستانش را پشتش مشت کرده است.
[ یون هیوشو ]
حتی یک قطره هم از دست او آب نمیخورم، هنوز هم همان اندازه ازش متنفرم. ناگهان خودش را معرفی میکند و تئظیم میکند. جوری رفتار میکند که مرا نمیشناسد، از چشمانش مشخص است میداند که هستم.
« یون هیوشو » نامم را بازگو میکنم. بالاخره بلند میشود و چند قدم عقب میرود.
نامیوک: « شویو تو خوبی ؟ ناگهان چه اتفاقی افتاد ؟ چرا بیرون رفتی ؟ چرا اینجوری شدی ؟ تهیون میگفت صداش. نمیشنیدی به سختی بلند شدی. » با نگرانی تعداد زیادی سوال میپرسد.
« شلوغش نکن، فقط فشارم افتاد، شاید بخاطر هوای داخل بود. » بهانه ای سرهم میکنم. تهیون شکاکانه زیرچشمی نگاهم میکند. برعکس هپ او هیچ تغییری نکرده است. تنها چیزیکه تغییر کرده است نوع پوشش است. گمان میکند اگر لباس های گران قیمت بپوشد و بزرگانه تر به نظر میرسد، ذاتش را میتواند پنهان کند.
هنوز هم همانقدر کودن به نظر میرسد. او آخرین نفری هم نیست که میخواستم مرا نجات دهد.
اصلا اینجا چه میکند ؟
بیول: « شماها اینجا چیکار میکنید ؟ » به ما نزدیک میشود، بلافاصله بلند میشوم، نمیخوام مسئله بیشتر از این کش پیدا کند.
« اومدم کمی هوا بخورم، نامیوکم اومد. » قبل اینکه کسی چیزی بگوید به بیول توضیح میدهم.
بیول: « صبر کن، تهیون ؟ » با تعجب او را به اسم کوچک خطاب میکند، آنها آن کودن را از کجا میشناسند.
« شماها چطور این پسر رو میشناسید ؟ » آن کودن با دیدن من کاملا دست و پایش را گم کرده است.
نامیوک: « تهیون همون پسریه که همیشه ازش براتون تعریف کردم، کسی که در جشن فانوسم ملاقاتش کردم و میخواتسم به شما معرفیش کنم. قسمت بود تو تهیون رو اینجا ملاقات کنی. » دستش را دور شانه تهیون میاندازد.
درست است، او مرا قبلا هم دیده است، دیشب وقتی از جشن فانوس برمیگشتیم او با شناختن من از آنجا دویده است و دور شده است.
بیول: « تهیون واقعا پسر خاصیه، ما حتی باهم فانوس هوا کردیم. الان که توهم باهاش آشنا شدی میتونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم. مگه نه هیوشو ؟ »
« همینطوره. » با نگاهی سرد رو به تهیون میگویم. او سرش را پایین انداخته است و سعی میکند نگاهم نکند.
همان لحظه هپ با من تماس میگیرد.
هپ: « هیونگ، لطفا نگو رفتی. واقعا نیاز دارم باهات حرف بزنم. »
« رفتم کمی هواخوری، نامیوک و بیول هم اومدن. تو هنوز داخل پیستی ؟ » میپرسم. ناگهان میبینم که تهیون به سرعت از میان نامیوک و بیول کنار میرود و به سمت پیست میدود.
« همونجا بمون، من میام. ظاهرا واقعا نیازه درمورد یه سری چیزا باهم حرف بزنیم. » گوشی را روی هپ قطع میکنم و با عصبانیت پشت سر آن کودن داخل میروم.
« شما همنیجا بمونید. » رو به نامیوک و بیول میگویم.
[ جانگ هیچول ]
با اضطراب منتظرم تا هیوشو بیاید، لحنش پشت تلفن خیلی سرد بود، یعنی خیلی باهاش تند حرف زدم ؟ اما من « واقعا از آنچه شنیده ام شوکه شده ام. ناگهان به جای او تهیون جلویم ظاهر میشود. این یک فاجعه است.
« ت-تهیون ؟ » با نگرانی سمتش میروم، او خلی پریشان به نظر میرسد.
تهیون: « راحت شدی ؟ ازینکه دوباره به اجبار من رو با اون روبه رو کردی راحت شدی ؟ » با پریشانی میپرسد.
تهیون: « درسته هیوشو دوست توعه اما شما نمیتونید مانعم شید ازینکه به بیول و نامیوک نزدیک شم ! اون هم وقتی انقدر کنارشون احساس خوشحالی کردم. شما حتی نمیتونید تصور کنی نامیوک در چه شرایطی کنارم بود ! »
« تهیون لطفا اول آروم باش، وقتی تلفن رو روم قطع کردی نتوسنتم بگم هیوشو اینجاست. من دشمنت نیستم. »
تهیون: « اونا برام با ارزشن هیچول، همونقدر که هیوشو برای تو با ارزش بودن ! هیوشو بهت چیزی گفته ؟ برام مهم نیست اون چی فکر میکنه، من به هرنحوی ازون فاصله میگیرم اما از نامیوک و بیول نمیگذرم ! »
« تهیون خیلی داری احساسی برخورد میکنی. تو این آدمارو یکبار دیدی، چرا انقدر بهشون وابسته شدی ؟ » با تعجب میپرسم.
« من و نامیوک الان دو ماهه که باهم در ارتباطیم ! » فریاد میزند. خشکم میزند.
[ یون هیوشو ]
من نیز پشت سر تهیون به سمت سالن روانه میشوم. به طرف سالن میروم که ناگهان صدای های بلندی میشنویم. کل سالن ساکت است و تنهای صدایی که شنیده میشود بحث میان هپ و تهیون است.
در تمام این مدت آن دو باهم در ارتباط بوده اند ؟ جلوتر میروم تا موضوع بحثشان را بشنوم. واقعا آن دو سر چه چیزی باهم بحث میکنند ؟
هپ: « تهیون تو میفهمی داری چی میگی ؟ » با صورتی آشفته و نگران سر تهیون فریاد میزند.
تهیون: « وقتی زیر فشار کار و روحی خفه میشدم اون تا صبح کنارم میشست و بدون اینکه قضاوتم کنه به حرفام گوش میداد. هیچول من حالم بد بود ولی کسی را نداشتم که باهاش حرف بزنم ! بدون اینکه به کارای احمقانم برچسب بزنه یا عجیب خطابم کنه وقتی فهمید از چه خانواده ای اومدم به حرفام گوش داد، بهم اعتماد کرد و حتی راجب خودش و زندگیش بهم گفت ! »
هپ: « باورم نمیشه یعنی تو هویت واقعی اون پسرو میدونستی و این همه مدت در خلوت ترین موقع شب باهاش تا صبح وقت میگذروندی ؟ تو احمقی ؟ »
تهیون: « تو فرض کن احمقم ! به هرحال چه فرقی برات داره ؟ زندگی به کامت شیرینه ! » طئنه میزند.
هپ: « تهیون بهانه نیار، اون پسر یه خلافکاره متجاوزگره ! اون ذاتش خرابه ! » با تمام توانش فریاد میزند.
[ جانگ هیچول ]
ناگهان کنترلم را از دست میدهم و بلند سر تهیون فریاد میزنم، ناگهان گوش هایش را میگیرد و چند قدم عقب میرود. کاملا فراموش کرده بودم او چقدر به صداهای بلند حساس است. من فقط نگرانش هستم.
هیوشو: « هپ ؟ » ناگهان صدایش را میشنوم. به سرعت به سمت او برمیگردم. مشخصا تمام حرف هایمان را شنیده است. به اطراف نگاه میکنم، همه به من خیره شده اند.
« ه-هیونگ برات توضیح میدهم. » دست و پایم را گم میکنم. دوباره به سمت تهیون برمیگردم.
« ت-تهیون من واقعا متاسفم نمیخواستم سرت- » سعی میکنم دستانم را روی شانه اش بگذارم.
تهیون: « تو خانوادم نیستی که بخوای انیجوری سرم داد بزنی. » پرخاشگرانه از جایش بلند میشود و خودش را کنار میزند و با چشمانم پر از آنجا میرود.
هیوشو: « اینجا چه خبره هپ ؟ » با بی توجهی به تهیون از من میپرسد.
« هیونگ من نمیخواستم اینجوری شه وقتی فهمیدم نامهیوک- »
هیوشو: « چرا از خودم نپرسیدی ؟ متوجهم که در اخبار و تلویزیون چه چیزایی راجب نامیوک نوشته شده و طبیعی بود که گیج بشی. اما چرا قبل این فاجعه از من نپرسیدی ؟ »
« هیونگ تو متوجهی با چه آدمایی نشست و برخواست میکنی ؟ » با نگرانی میپرسم.
هیوشو: « من به تمام کارهایی که انجام دادم مختارم. تو چطور ؟ » نگاهش سمت جایی دیگر میرود. برمیگردم تا آن نقطه را نگاه کنم. ناگهان بیول و نامهیوک در طبقه بالا میبینم. نامهیوک با پیشانی به من خیره شده است. وقتی میبیند به او نگاه میکنم سریعا از آنجا خارج میشود، بیول نیز پشت سرش میرود. من به هیچ وجه نمیخواستم این سو تفاهم به وجود بیاید.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...