Chapter 44
A Cold Embrace
[ جانگ هیچول ]
روی صندلی ملاقات زندان نشسته ام، مضطربانه منتظر آمدن سانگ هون هستم. تابحال زندان نیامده ام.فضای اینجا خیلی متشنج است. همه جا تاریک است و نورها خیلی اذیت کننده اند.
آیا با آمدن به اینجا کار درستی کرده ام ؟ همان موقع سانگ هون با دستبند وارد اتاق میشود.
مامور: « زمان ملاقات ده دقیقه است. » پشت در میایستد.« همه چیز رو برام تعریف کن، میخوام واقعیت هارو بدونم. » با جدیت میگویم.
سانگ هون: « واقعیت ؟ » پوزخند میزند.
سانگ هون: « هیوشو نتونسته واقعیتارو بهت بگه ؟ » میپرسد. سکوت میکنم.
سانگ هون: « اگر واقعا دنبال واقعیتی امشب ساعت 11 برو سازفروشی قدیمی یانگجو. »
« م-منظورت چی-چیه ؟ »[ یون هیوشو ]
گوشی ام زنگ میخورد. شماره ناشناس است. پاسخ نمیدهم. دوباره زنگ میخورد.
« بله ؟ »
سانگ هون: « دلت برای نتای دست نوشت لالایی مادرت تنگ نشده ؟ » تلفن را فشار میدهم.
« هنوز از جنگیدن خسته نشدی ؟ » میپرسم.
سانگ هون: « اگر نت هارو میخوای امشب ساعت 11 برو به سازفروشی قدیمی یانگجو. » همان لحظه تلفن را رویم قطع میکند. او بی شک نمیخواهد نابود شدن زندگی اش توسط من را بی جواب بگذارد.[ چانگ بیول ]
ساعت نزدیک ده شب است، من درگیر یادگیری الگوهای دوخت هستم و هیوشو در اتاقش است، نامیوک دوباره امشب تا صبح اضافه کاری در دادگستری میماند.
هیوشو: « برای خرید و هواخوری بیرون میرم. » با کتش همیشگی اش از پله ها پایین میآید.
« الان میری ؟ تا برگردی دیر وقت میشه. » با نگرانی میگویم اما بی آنکه چیزی بگوید از اسپرینگ خارج میشود.[ یون هیوشو ]
سوار ماشینم میشوم و راه میافتم. جاده ها مانند همیشه خیلی خلوت است. نمیدانم چرا دارم با اراده خودم سه سمت تله اش میروم. اما بخشی از قلبم میخواهد آن نت هارا دوباره بدست آروم. جلوی سازفروشی بسته یانگجو نگه میدارم. ساعت تقریبا یازده شده است. از ماشین پیاده میشوم. کسی را آن اطراف نمیبینم.
از داخل ویترین متوجه پیانو قدیمی میشوم، تعدادی برگه لای در بسته اش قرار دارند. حتما نت ها هستند.چند قدم عقب میروم و از دور نگاهی به سازفروشی میکنم. میخواهم از داخل رفتن منصرف شوم اما چیزی مانعم میشود، صدایی در قلبم که میگوید اگر فقط کمی دیگر فرصثت زندگی کردن داشته باشم دلم میخواهد دوباره آن لالایی را به خاطر بیاورم.
سنگی کوچک از روی زمین برمیدارم و آن را در دستم فشار میدهم. میدانم این یک تله است.سنگ را محکم به سمت پنجره ویترین پرتاب میکنم و با یک صدای محیب تکه شیشه بزرگ به قطعات کوچک تبدیل میشود. باورم نمیشود که اینکار را کرده ام اما مگر دیگر چه چیزی برای از دست دادن دارم ؟
پس از مکثی کوتاه با احتیاط از پنجره شکسته شده وارد سازفروشی میشوم.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...