Chapter 6
A Man Called Father
از کلانتری بازمیگردم. ساعت از شش گذشته است و اما نمیتوانم به آن موضوع اهمیت دهم.
وقتی به مغازه رسیدم صاحب مغازه خواست بخاطر تاخیرم گله کند اما وقتی مرا در آن وضع دید جاخورد و دیگر چیزی نگفت. بر اساس توصیفاتشان چشم هایم کاملا قرمز بود، موهایم بهم ریخته بود، گردنم کاملا کبود شده بود و دور دستانم به شدت قرمز شده بودند، ولی با وجود تمام این اوضاع بدم مجبورم کرد آن روز نیز مغازه را تمیز کنم. نمیتوانستم شکایت کنم چون به آن پول نیاز داشتم.
به محض شروع، دستانم به لرزش میافتد. سعی داشتم خودم را کنترل کنم اما آنقدر وحشت زده بودم که هنگام برق انداختن ویترین مغازه یکی از لیوان ها از دستم سر میخورد و میشکند.
پیرمرد به محض شنیدن صدا از داخل اتاقک پشت مغازه به سمت صدا میآید. زمانیکه لیوان شکسته را روی زمین میبیند، با عصبانیت فریاد میزند و دستان چروکیده اش را به دیوار میکوباند و ناگهان سیلی محکمی میزند. محکم تر از پدرم.
من را با شدت به بیرون مغازه هل میدهد، تعادلم را از دست میدهم و با آرنج بر روی سنگلاخ میافتم و بلافاصله سوزش شدید خراشیده شدن آرنج هایم را به تیزی سنگ ها حس میکنم.
و در یک لحظه گوشم شروع به زنگ زدن میکند و چشم هایم پیرمرد را میبیند که هنوزم دارد سرم فریاد میزند اما صدایی جز زنگ زدن نمیشنوم. آنقدر بدنم درد میکرد که حتی نمیتوانستم تکان بخورم یا حتی صحبت کنم.
آن روز، آن لحظه یک بار برای همیشه به خودم میآیم. این واقعیت زندگی بود که باید میفهمیدم، اینکه دیگر در رویا های بچگانه ام نیستم، جامعه واقعی همین است، همه تنها دنبال منافع خودشان اند و کسی از سر انسانیت کاری انجام نمیدهد. هیچ یک برای هم دل نمیسوزانند. این جامعه ای است که که ما با میل خودمان تشکیلش داده ایم و با اراده خودمان همینطور نگهش میداریم، این ذات واقعی ماست. تمام عمرامان با ماسک بر روی صورتمان زندگی میکنیم، زخم هایمان رو میپوشاینم و تصور میکنیم خوشبختیم.
من نیز از این پس باید مانند جامعه رفتار کنم تا دیگر ضربه نخورم.
« پسر عوضی میدونی اون لیوان چقدر ارزش داشت ؟! باید پولشو بهم برگردونی ! » بلندتر داد میزد.
از لابه لای موهایم که بر صورتم ریخته بود دیدم که دستش را برای سیلی ای دیگر بلند کرده است، دیگر از سیل خوردن نمیترسیدم.
« قیمتش چقدره ؟ » سعی میکنم با زحمت بر زانوهایم از زمین بلند شوم، ناگهان دستانم را دیدم که از کناره هایش خون میآید، وقتی اون صحنه را دیدم، سرم گیج میرود و دوباره بر زمین میافتم.
« قیمتش پنج میلیون وونه میتونی بدی ؟! » یقه ام را میگیرد و فریاد میزند.
میدانستم دیگر همه چی تمام شده است، برای ناتوانی پرداخت نکردن خسارت به زندان خواهم رفت.
« هی تو ! نمیبینی پسر بیچاره خونیه ؟ یقشو ول کن، خشمتو کنترل کن مرد. » صدای مردی را میشنوم.
« کارکن مغازه ی منه تو دخالت نکن. سرت تو کار خودت باشه. » با بدهانی گفت.
« یا یقشو ول میکنی یا مجبور میشم مداخله کنم پیرمرد. » تن صدایش کلفت تر شد.
بالاخره صاحب مغازه یقه ام را ول میکند و با خشم بر زمین رهایم میکند.
« اگه تا فردا پول این شیشه رو نیاری دست از سرت برنمیدارم. »
تهدید آمیز گفت برای آخرین بار به آن مرد نگاهی تند انداخت و داخل مغازه رفت.
آنقدر غرق ماجرا شده بودم که به کلی خودم را فراموش کردم، کل بدنم درد میکرد و آنقدر سوزش زیاد بود که نمیتوانستم از جایم برخیزم.
آن مرد بلافاصله سمت من دوید، از زیردست هایم بلندم کرد و مرا با احتیاط بر روی صندلی چوبی کنار کتاب فروشی خودش نشاند.
مردی میانسال بود و بدن ورزیده ای داشت.
« بیشتر از یک هفته است که میبینم هر روز به اینجا میای و به سختی کار میکنی، گم شدی یا خودت اینجا اومدی ؟ » با ملایمت میپرسد.
فقط سرم را به نشانه ی مخالفت تکان میدهم، نمیتوانم صحبت کنم.
« منو ببخش نباید همچین سوالی میپرسیدم، اجازه دارم دستتو ببینم ؟ »دستش را به سمتم دراز میکند.
به تمام کبودی های بر روی گردن و مچ پاهایم خیره شد و در آخر آرنج هایم را دید که قطره قطره ازشان خون میچکید. با عجله بلند شد و ازم خواهش کرد همانجا بر رو صندلی بنشینم.
با چندین کیسه ی یخ و جعبه ی کمک های اولیه برگشت. سعی داشت کمکم کند.
با ضدعفونی و پماد خواست دستانم را پاک کند، آنقدر سوخت که وقتی به آرنج هایم رسید دستانم را عقب کشیدم.
بلافاصله بعدش پشیمان شدم، با اینکه ظاهر مهربانی داشت ولی جثه بزرگی داشت. اگر عصبانی میشد میتوانست تمام استخوان هایم را بشکاند.
« نگرانم که عفونت کنه، مطمئنم دردش از آنچه قبلا تجربه کردی کمتر و قابل تحمل تره »
آنچه قبلا تجربه کردی آن موقع نفهمیدم چطور حدس زده است اما خیلی سخت نبود، شکل کبودی ها نشان میداد که کسی به من تجاوز کرده است.
پس از اینکه آرنج هایم را پانسمان کرد و دستانم را پماد زد، برخاست و داخل کتاب فروشی رفت. این بار با یک لیوان آب برگشت و دستم داد.
« اجازه دارم اسمت رو بدونم؟ » با لبخندی ملایم میپرسد.
در آن شرایط واقعا برایم مهم نبود چه کسی اسمم را بداند. هرچند میتوانست به پرورشگاه زنگ بزند تا برای بردنم بیایند و اینگونه مرا از سرش باز کند، اما هیچگاه این کار را نکرد.
« یون هیوشو » جواب دادم.
« چقدر اسم زیبایی داری! اگر اشتباه نکنم "هیو" در کره ای به معنای آرامش و" شو" در ژاپنی به معنای مروارید است. ببینم تو دو رگه ای ؟ »با کنجکاوی حدس میزند.
اطلاعات زیادی داشت، من تمام اینها را تنها از مادرم شنیده بودم. به نشانه ی تایید سرم را تکان دادم.
« میدونی معنی کامل اسمت چیه ؟ »
« مادرم میگفت معنی زیبایی درونی را میدهد اما در واقعیت معنایی ندارد »
چرا این را گفتم ؟ با خودم فکر میکنم. او پس از توضیحاتم بهم لبخندی میزند و میگوید معنی اش با شخصیت و طرز برخوردم سازگاز است.
« منم موک دِهو¹ هستم و از آشناییت خوشبختم. » خودش را معرفی میکند.
« بگو ببینم هیو شو، تو چجوری از اینجا سر در آوردی ؟ »
« از خونه فرار کردم »
«به کار احتیاج داری ؟ » صندلی ای میآورد و روبهروی من مینشیند.
« بله آقا. »
« اگر برای من کارکنی پول اون مغازه دار رو میدم. من به ازای هر ماه دو میلیون وون بهت میدم. »
« به نظر نمی آمد مبلغی باشه که یک کتابفروش بخواد به یک پسر سیزده ساله به عنوان دستمزد بپردازه » هرچند محتاج آن کار بودم اما رک حرف میزنم .
« خب درسته هیوشو، انقدر بزرگ هستی که بفهمی. فقط تصور کن آدم دست و دلبازی هستم و روی حرفم میمانم. قبول میکنی اینجا کار کنی ؟ »
کمی مکث میکنم. چاره ای جز پذیرفتن ندارم. بلند میشوم تا به نشانه احترام تئظیم کنم، جلویم را میگیرد.
« خواهش میکنم بلند نشو، به خودت فشار نیار. » اصرار میکند.
« گشنته ؟ » پرسید.
« کمی » در حقیقت دلم نمیخواست تایید کنم اما یک روز و نیم بود که هیچ چیز نخورده بودم.
« بسیار خب، تو همینجا استراحت کن تا من برات یک اسنک بخرم. »
من نمیخواستم کسی بهم لطف کند، از اینکه بدهکارکسی باشم بدم می آید، این کاری بود که سالها پدرم با من و مادرم کرد.
« آقای موک » به سمت من بازمیگردد.
« این رو از من قبول کنید، قول میدم سخت کار کنم. » تنها پولی که ته جیبم باقی مانده بود را به او میدهم و سرم را به نشانه تشکر خم میکنم. ناگهان دست گرمی روی موهایم احساس میکنم.
« پسر مسئولیت پذیری هستی، اما پیش خودت نگهش دار » سرم را نوازش میکند.
« لطفا قبولش کنید. » پافشاری میکنم.
« مشخصه زیر بار نمیری، این بار قبولش میکنم، در ضمن میتونی موک صدام بزنی»1- Mok Dae-ho
پس از آن حادثه موک تبدیل به تنها آدم قابل اعتماد زندگی ام شد.
وقتی بهش فکر میکنم میبینم که واقعا خام بوده ام و خیلی دیر فهمیدم نباید به کسی بی چون و چرا وابسته شوم. موک واقعا با من صمیمی و مهربانانه رفتار میکرد و حتی گاهی من رو به اشتباه پسرش خطاب میکرد.
من نیز کارم رو از نو در آنجا آغاز کردم.
نام کتاب فروشی متانویا² بود،موک مردی اهل ادبیات و فلسفه بود و چیزی را بی دلیلی نمیپذیرفت.
نام کتابخانه برگرفته از یک کلمه یونانی بود و معنای گسترده ای داشت.
2- Metanoia
« متانویا سفری برای ایجاد تغییر در قلب، ذهن، خود و یا روش زندگی کسی باشد که سبب تغییر افکار، سبک زندگی و سلائق یا باورها میشود. یک کتابفروشی خوب، میتواند این تاثیر را بر ذهن حک کند. »
متانویا تنها کتابفروشی ای کوچک و فراموش شده بود، هرچند من و موک با تلاش هایمان بزرگترش کردیم و با پنج سال زحمت آنجارو تبدیل به کتابخانه ای دنج برای مسافرها کردیم، همچنین به مرور زمان مشتری های خودمان را پیدا کردیم و به پرفروش ترین مغازه ایستگاه ایریونگ تبدیل شدیم.
« ما تنها بخاطر شما از این جاده آمده ایم تا بتوانیم از فضای گرم اینجا برای کتاب خواندن استفاده کنیم. »
« اینجا واقعا بهترین کتاب فروشی است که تابحال به آن سر زده بودم »
« اینجا تبدیل به فضای امن من برای آرامش گرفتن شده است. »
اینها تمام جملاتی بودند که از زبان کسانی میشنیدم که مادام به اینجا رفت و آمد داشتند.
زمان زیادی از آن حادثه گذشت تا واقعا متوجه شوم به من تجاوز شده است.
اما زمانیکه متوجه شدم حس کردم تمام آن اتفاقات را باری دیگر تجربه کرده ام، در واقع ضربه اصلی را زمانی خوردم که متوجه شدم واقعا چه چیزی را تجربه کردم.
آن شب به کلبه بازگشتم و ساعت ها جلوی پنجره به انعکاسم زل زدم. من مورد تجاوز قرار گرفته بودم. اما یک مشکل وجود داشت.
« من یک پسرم » زمزمه میکنم. در سکوت به کبود هایم که هنوز اثراتشان مانده بود خیره میشوم.
« چندش آوره » زمزمه میکنم.
« چندش آوره » تکرار میکنم.
« چندش آوره » با فریاد تکرار میکنم و لیوان شیشه داخل دستم را به طرف دیوار پرتاب میکنم.
غرورم میشکند و خرافاتی که پدرم در سرم کرده است به ذهنم حمله ور میشود.
من آغشته به گناهم، من یک پسر چندش آورم که دستان یک مرد به تمام اعضای بدنش آلوده شده است.
یک سنجاق را در دست میگیرم و بی رحمانه در گوشم فرو میکنم و در نهایت صلیبی به گوشم آویز میکنم، خون میچکد، عفونت میکند و به شدت درد میگیرد. این مجازاتم بود و هنوز هم هست. هیچگاه آن را از گوشم در نیاوردم.
زمان زیادی برد تا بتوانم به موک اعتماد کنم و از زندگی ام برایش بگویم، هرچند زمان زیادی نیاز نبود تا بفهمد من تحصیل نکرده ام و بی سواد هستم.
او برایم تمام کتاب های دبستان را تهیه کرد و با وجود مقاومت هایم، با تمام حوصله و وقتش تلاش کرد به من در یادگیری کمک کند. برعکس پدرم او پافشاری میکرد تا من مادام بیاموزم.
او مرا وارد دنیای کتاب ها کرد. از رمان ها تا سروده ها و دکلمه ها و مقالات و به لطف او پس از آشنا شدن با آنها، در تمام طول زندگیم کتاب خواندن دری برای فراموش کردن زندگی شد.
آن مرد چنان دنیا دیده و باتجربه بود که طی سالهایی که با او گذراندم از او زندگی کردن آموختم. هرچه بیشتر سرسختی و عطشش را برای دنیا میدیدم، سخت تر تلاش میکردم تا به عنوان تنها کسی که بهم ایمان داشت ناامیدش نکنم.
بعضی اوقات با خودم فکر میکردم که ای کاش واقعا همچین مردی را میتوانستم " پدر " خطاب کنم.
BẠN ĐANG ĐỌC
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...