•17•

13 2 0
                                    

Chapter 17 
Colors Of Society

[ کونگ نام-هیوک ]
« اگه کمک کنی اعتراض نمی‌کنم. » می‌خندم.
ناگهان بدون مقدمه نزدیکم می‌شود کمی یقه ام را صاف می‌کند و موهایم را مرتب می‌کند.
هانا: « تسلط خیلی مهمه، مادرم از آدمای گیج و دو به شک بدش میاد. اما ذهنتو درگیرش نکن، طرف مقابل مهم نیست مهم تویی، فقط کافیه از کلمات درست استفاده کنی »  سرم را به نشانه تایید تکان می‌دهم.
هانا: « انگیزت از انتخاب این دانشگاه چیه ؟ » جدی می‌شود.

« خب هنوز کاملا نمیدونم من-» حرفم را قطع می‌کند.
هانا: « غلط » دست به سینه می‌شود.
« انگیزه ام، یک شروع دوبارست. » خودم را تصحیح می‌کنم
هانا: « خوبه، متفاوته. مادرم هیچ وقت دنبال جواب روزمره نیست. » کمی صدایش را پایین تر می آورد.
« نه مثل تمام کسایی که اینجا یه سخنرانی هشت صفحه ای حفظ کردن. »

هانا: « فقط خودت باش. » او تمام آنچه برای کی مصاحبه خوب نیاز داشتم را به من گفت و تمام نقاط ضعفم را  اصلاح کرد و تا قبل اینکه مطمئن نشود من سربلند از آن مصاحبه بیرون نمی‌آیم رهایم نکرد. با وجود اینکه که میان مکالمه امان چندین بار موبایلش زنگ خورد و هیچ یک را پاسخ نداد، این نخستین باری بود که یک نفر زمانش را به من اختصاص می‌دهد.
« بهتره وارد اتاق انتظار شی، فقط ده دقیقه مونده. » به ساعت مچی اش نگاه می‌کند.
« ممنونم هانا. » سریعا تئظیم می‌کنم و به طرف ورودی می‌دوم.
« فایتینگ¹ ! » فریاد می‌زند.

1- Fighting

[ چانگ بیول ]
پس از آنکه وارد می‌شود کمی آنجا منتظر می مانم. مصاحبه یک ساعت است اما مطمئنم نیستم باید منتظرش بمانم یا نه. طئنه های جونا هنووز در گوشم تکرار می‌شود. دلم می‌خواهد برگردم خانه، کمی روی تختم گریه کنم و بخوابم. شاید هم نمی‌خواهم برگردم. برگشتن منطقی است. اگر قرار باشد منتظرش باشم یعنی حداقل یک ساعت باید انتظار بکشم. هرچند، حمایت کردن از یک دوست حس لذت بخشی بود که مدت ها تجربه نکرده بودم. 

کمی نگرانش هستم ار آنجایی که می‌دانم مادرم چقدر سخت گیر است. اما فکر نکنم مشکلی پیش آید. تصمیم می‌گیرم برگردم. همان لحظه فردی از دور نزدیک می‌شود. هیوشو است. مطمئنن نیستم.

[ یون هیو-شو ]
وقتی به دانشگاه می‌رسم نامیوک وارد جلسه آزمون شده است، جلوی در زنی با چهره آشنا می‌بینم. همان دختر است که آن روز در دادگستری با او روبه رو شدیم. چرا همه جا او را می‌بینم ؟
چانگ بیول: « دوباره همدیگرو ملاقات کردیم. »
« شما چرا اینجا هستید ؟ »
چانگ بیول: « راستش برحسب اتفاق از اینجا گذر می‌کردم و نامهیوک رو دیدم، بابت مصاحبه اش کمکش کردم. »

« من شمارو می‌شناسم ؟ » گونه ای که منتظر این سوال بوده است ناگهان چشمانش درشت می‌شود.
چانگ بیول: « فکر کنم همنیطور باشه. » لبخندی بزرگ می‌زند.
« چانگ بیول. همون دختری که در دگو زندگی می‌کرد ؟ » 
« خب همنیطوره ولی با اسم مستعارم راحت ترم. » همان اسم مستعار باعث شد حس کنم او فردی دیگر است. هرچند تغییرات ظاهری اش نیز بی تاثیر نمی‌تواند باشد.
« توهم همون پسر دو رگه ای ژاپنی هستی که از من جلوی دانش آموزای مدرسه دفاع کردی. حتی تمام مدتی که با خانواده ات از دگو ناپدید شی دوست بودیم. » بالاخره آنچه منتظر شنیدنش بودم را به زبان می آورد.

« ملاقات دوباره مون عجیبه. » زمزمه می‌کنم.
« همیشه دلم می‌خواست بتونم یه روزی دوباره ببینمت. » چشمانش برق می‌زند. چرا باید از ملاقات دوباره یک غریبه آنقدر خوشحال شود ؟
بیول از دوران بچگی امان یاد می‌کند و اینکه هم صحبتی با من چقدر رویش تاثیر گذاشته است. من خیلی علاقه ای به یاد آوری خاطرات نداشتم، زیرا خاطره ای وجود نداشت.

در طی این مدت چندین بار ساعتش را نگاه می‌کند و مادام تلفنش زنگ می‌خورد اما هیچ یک از تماس هارا پاسخ نمی‌دهد. او بیشتر از یک همراه مانند یک فراری رفتار می‌کند، انگار نمی‌خواهد به مکانی که ازش آمده است برگردد.

« اگر عجله داری مجبور نیستی اینجا منتظر بمانی، به هرحال من تا آخر مصاحبه اینجا هستم. »
چانگ بیول: « حتما داری فکر میکنی چقدر بی اعتنا و بی مسئولیتم که تماس های کاری ام را پاسخ نمیدم مگه نه ؟  نمی‌خوام فکر کنی دورو ام. »
« همچین فکری نکردم. » از کسانی که همیشه می‌خواهند دیگران را راضی نگه دارند بدم می‌آید.
چانگ بیول: « به هرحال فقط نیاز دارم کمی از فضا دور شوم. » 

« موهات سیاه نبود ؟ »
جانگ بیول: « اینطوری بهتره، مدیرم میگه. » موهایش رو لمس می‌کند.
« خیلی تغییر کردی. »
چانگ بیول: « تغییر خوب یا بد ؟ » لحن صحبتش متفاوت می‌شود انگار که از حرفم مردد یا گیج شده باشد.
« مطمئن نیستم. » پاسخ می‎دهم. صورتش درهم می‌روم.
چانگ بیول: « تغییراتم زشت ترم کرده منظورت این بود ؟ » دیگر از واکنش های بیش از حد محتاط و حساسش کلافه می‌شوم. چرا باید به تک تک حرف هایی که می‌زنم انقدر اهمیت دهد ؟

هیوشو : « منظورتو از زشت نمی‌فهمم. مگه من چقد از زندگی تو میدونم که به خودم اجازه قضاوت بدم. » قبل اینکه بفهمم تند با او حرف می‌زنم. کلافه ام می‌کند.
« اما تو اصلا تغییر نکردی، هنوزم مثل آن موقع ها سرد و آرومی. » این بار حرفم را به خودش نمی‌گیرد و فقط لبخند می‌زند.

[ چانگ بیول ]
او همیشه همانطور بود، مثل هر آدم دیگه ای نبود. او مانند هیچ کس رفتار نمی‌کرد. هیچگاه همرنگ جامعه نمی‌شد. درست برخلاف من. در واقع همین شخصیتش بود که شیفته خودش کرده بود.

[ کونگ نام-هیوک ]
چانگ ایون-جانگ² مدیر ارشد رشته حقوق کیفری³، حتی اسمش هم قدرتمند هم به نظر می آید.
« روز بخیر. » آرام تئظیم میکنم.
« روز بخیر، بفرمایید بشینید. » به صندلی مصاحبه اشاره می‌کند. او به همان اندازه ای که بیول تاکید کر جدی و مقررایتی است. سرش را بلند می‌کند و نگاهی کوتاه و دقیق به من می‌اندازد.
چانگ ایون-جانگ : « آقای کونگ نام-هیوک ؟ » اسمم را بلند می‌خواند.

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now