Chapter 32
Wooden Blossoms
[ چانگ بیول ]
فقط ده دقیقه پیاده روی تا شروع به کار در یکی از بزرگترین برند های لباس جهان فاصله دارم.
حتی تصورش هم غریب و باور نکردی به نظر میرسد.
آنچه از بچگی ام در رویایش بودم فقط تا ده دقیقه دیگر تبدیل به واقعیت میشود.
[ کونگ نام-هیوک ]
شویو آنقدر اصرار داشت که با لی یونگ سان حرف بزنم که همراهم تا سئول آمد، اما من نمیخواستم پیش لی یونگ سان برگردم چون میخواستم از سانگ هون مدرک جمع کنم و به او نزدیک شوم.
« شویو. » با اضطراب خودم را آماده میکنم تا بهانه برای نرفتن سمت دادگستری پیدا کنم.
« راستش یکم دل درد دارم. » به سمت من برمیگردد.
شویو: « منظورت چیه ؟ میخوای بریم درمانگاه ؟ »
« نه، فقط یک دل پیچه سادست اما باید بشینم. » دروغ گفتن به او واقعا حس بدی دارد.
شویو: « تو بشین، منم دنبال نزدیکترین درمانگاه میگردم. » تابحال او را انقدر به فکر ندیده بودم.
« واقعا لزومی نداره، یکم بشینم بهتر میشم. » بی آنکه به حرفم گوش دهد درگیر نقشه موبایلش میشود.
شویو: « درمانگاه اینجاست، من یک کار اداری دارم- »
« اصلا نگران نباش خودم میتونم برم، به لی یونگ سان هم فردا تنهایی سر میزنم. » حرفش را قطع میکنم.
او از آنجا دور میشود، باید بگویم شانش همراهم بوده است زیرا الان دیگر مجبور نیستم تا درمانگاه بروم.
مدتی همانجا مینشینم پس از کمتر یک ساعت بیول را میبینیم که با لبخندی بزرگ از نمایندگی شرکت ولانتینو در سئول بیرون میآید. به هیجان سمتش میروم.
« خیلی زود تموم شد ! چه اتفاقی افتاد ؟ »
بیول: « خب خلی طول نکشید، یه معرفی کوچک از روند کار شرکت داشتند و پس از آن در یک جلسه کوتاه راجب جزئیات قرارداد حرف زدیم. » برقی در چشمانش است اما گمان میکردم خوشحال تر باشد.
« این یعنی تمومه ؟ »
بیول: « تمومه. » با صدایی بلند خوشحالی اش را ابراز میکند.
« باورم نمیشه تو الان به طور رسمی مدل برند ولانتینو هستی ! »
بیول: « جشن بگیریم ؟ »
« موافقم ! » استقبال میکنم. همان موقع شویو نیز بازمیگردد.
شویو: « کار جدیدت رو تبریک میگم. » قبل آنکه بیول چیزی بگوید به او تبریک میگوید انگار که با تمام وجودش باور داشته او این کار را در ولانتینو میگیرد. هرسه امان به سمت دکه ای کوچک میرویم، یک شامپاین ارزان قیمت میگیرم و با سه لیوان پلاستیکی روی یک از میزهای کوچکش مینشینیم.
« خب تعریف کن ! اونجا چه اتفاقی افتاد ؟ » من و شویو منتظر میشویم تا بیول تعریف کند.
[ چانگ بیول ]
« خب من وارد اونجا شدم و به گرمی از من استقبال کردند، ابتدا یک نفر من رو همراهی کرد و طبقات مربوط به مدل هارا نشانم داد و تعدادی طراح و نحوه کار رو به من توضیح داد. پس از آن من رو به اتاقی راهنمایی کردند، اونجا درباره ی انگیزه ام از حرف هایی که آن شب در مراسم زدم را پرسید و راجب استعداد و اهدافم سوال کرد.
مرا یکی از وکلای آنجا به سمت اتاق مدیریت راهنمایی کرد و من چند کلمه با سرمدیر گروهی که قرار بود باهاشون کار کنم حرف زدم. »
« اونها حتی بهم پیشنهاد دادن بعد از امضای قرارداد ها و برگه ها میتونم از امروز شروع کنم. همان موقع هم چندتا از طراحهای حاضر آنجا من رو در گروهشون میخواستند ! » با هیجان تعریف میکنم.
نامیوک: « خدای من فوق العادست. » با صدای بلند میگوید. هیوشو هم با دقت گوش میکرد و به نظر میرسید برای نخستین بار حرف هایم برایش اهمیت دارد.
« میدونم ! واقعا همه چی فوق العاده به نظر میرسید من رو ابرا بودم. » همراهی اش میکنم.
نامیوک: « خب بعدش چی شد ؟ »
« بعد چی ؟ »
نامیوک: « بعد اینکه قرارداد رو امضا کردی خب. » گیج میشود.
« نمیدونم. »
نامویک: « منظورت چیه ؟ » از پاسخم جا میخورد.
« منظورم اینکه نمیدونم.. » لیوان شامپاینم را سر میکشم و دوباره آن را پر میکنم.
نامیوک و حتی شویو با تعجب به من چشم دوخته بودند.
« شاید اگر قرارداد هارو امضا میکردم حتما بلافاصله مشغول به کار میشدم. »
نامیوک: « تو قرارداد رو امضا نکردی ؟ » شانه ام را بالا میاندازم.
« شاید وقتی موهامو کوتاه کردم رویاهامم باهاشون رفت. » به نظر میرسد حرف هایم را باور نمیکنند.
« وقتی اونجا بودم، خیلی خوشحال بودم. "بیول تو واقعا به بزرگترین آرزوت رسیدی !" با خودم تکرار میکردم. »
« اما وقتی سر اون میز نشستم و آنها قرارداد را همراه خودکار روبه رویم قرار دادند یک چیزی تغییر کرد، آن لحظه انگار دیگه مطمئن نبودم. انگار تمام آنچه بیشتر از پنج سال برای بدست آوردنش دست و پا زدم، قبل اینکه حتی بخواهم بدستش بیارم ارزشش را از دست داده باشد. » از شیشه درب ورودی مغازه به انعکاس خودم خیره میشوم.
« شایدم تاثیر آب و هوای اسپرینگه. » با خودم می خندم.
« اما انگار با امضا کردن آن قرارداد در چنگ هان دونگ جه ای از نوع معروف تر میافتادم. انگار که زیر آنچه خودم در آن مراسم ادعا کردم میزنم. دختریکه به نظر میآمد حریص تر از آن است که دیگر زیر دست یک آژانس مدلینگ کوچک کار کند، خودش را اسیر آژانسی لاکچری تر کرده است. »
« درسته الان برای شو لباس زمستانه اشان مدل میشوم، اما فقط برای این است که بتوانم پس انداز کنم. اگر بر اساس تیتراژ اخبار کره قراره الگویی برای دختر های جوان باشم، پس باید شبیه یک الگوی واقعی رفتار کنم. دخترانی که باید بدانند برای پرواز کردن نیازی به بال های مصنوعی ندارند. » چند دقیقه سکوت میکنیم.
« کار جدیدتو تبریک میگم. » ناگهان هیوشو که ترجیح داد الکل نخورد کمی شاپاین در لیوانش میریزد و آن را جلو می آورد. من و نامیوک در سکوت نگاهی به یکدیگر میاندازیم. اینکه هیوشو انقدر با آؤامش بدون گله کردن یا طئنه زدن همراهی امان میکند جفتمان را متعجب میکند.
سپس با جلو آوردن لیوان هایمان هیوشو را همراهی میکنیم.
نامیوک: « به سلامتی غرور احمقانمون. » لیوان هایمان را به هم میزنیم و سر میکشیم.
[ لی سانگ-هون ]
« کسی با این مشخصات را پیدا کردید ؟ » میپرسم.
نوچه ام: « بله رییس، یک نفر هست. در حومه ی شهر سئول با خانواده اش زندگی میکند، آنها ثروتمند هستند و شرکت چوب سازی "ناموکو1" متعلق به آنهاست. اسم کاملش جانگ هیچول است و همراه کار کردن در کارخانه پدرش، حرفه ی رقص روی یخ را تمرین میکند. » پاسخ میدهد.
« خوبه، اطلاعات شرکتش رو برام ارسال کن. میخوام شخصا باهاش تماس بگیرم. » پوزخند میزنم.
« ببینیم این هیچول مرموز که همیشه کنار هیوشو میچرخیده الان کجاست ؟ » کتم را میپوشم.
[ جانگ هیچول ]
سریع از روی تختم بلند میشوم و در چند دقیقه آماده میشوم و به طبقه پایین میدوم.
مادر: « پسرم هیچول، بیا کنارمون صبحانه بخوریم. » با صورتی خنده رو به میز صبحانه اشاره میکند.
« صبحتون بخیر » با لبخند سر زمین مینشینم.
پدر: « پسرم امروز میتونی به جلسات رسیدگی کنی ؟ من باید یه سر به کارگاه بزنم. »
« بله پدر، خودتون رو خسته نکنید. »
مادر: « عزیزم خیلی به پسرمون فشار نیار، میدونی که امتحان ورودیش به مسابقات نهایی رقص روی یخ نزدکیه. »
پدر: « خودش خوب میدونه که هروقت ازم بخواد کارهارو به منشیش میسپارم. » دستش را روی شانه ام میگذارد.
« مچکرم پدر. » کیف و وسایلمان را برمیداریم و از خانه خارج میشویم.
مادر: « پسرم تمرین بعد از ظهرت رو فراموش نکن. » تا دم در من و پدرم را بدرقه میکند.
« چشم مادر. » پاسخ میدهم.
« امروز روز شلوغی خواهد بود. » با خودم زمزمه میکنم در حالیکه به تمام کارکنان سلام میدهم و به دفتر کار پدرم میروم. به خیابان های شلوغ سئول از پنجره شرکت نگاهی میاندازم.
پشت صندلی مینشینم و مشغول بررسی نمونه کار های جدید میشوم سپس سمت جلسه میروم.
« کنده کاری های این میز های جدیدمان میتوانند قوس بیشتری به خودشان بگیرند. » پیشنهاد میدهم.
پس از یک ساعت و نیم به گروهمان استراحتی میدهم.
« آقای جانگ. » منشی پدرم با قهوه ای در دستش سمتم میآید.
« بازم فراموش کردی که من قهوه نمیخورم. » با لبخند لیوان را از دستش میگیرم.
منشی: « واقعا متاسفم آقای جانگ، لطفا اجازه بدید براتون عوضش کنم. »
« خواهش میکنم ! ایرادی نداره، حالاکه زحمت کشیدی مینوشم. » لبخندی ملایم میزنم تا مضطرب نشود.
به محض آنکه جلوی دهانم میگیرم بوی تلخیش را حس میکنم و کمی بهم میریزم.
« میتونی دو بسته شکر برام بیاری ؟ » منشی پدرم با دو بسته شکر برمیگردد.
منشی: « آقای جانگ امروز یک تماس داشتیم، یک تاجر مهم به نام لی سانگ-هون میخواد به شرکت ما یک نمونه کار اختصاصی سفارش بده. »
« اما ما سفارشات اختصاصی قبول نمیکنیم اینو بهشون گفتی ؟ » به سمت جلسه میروم.
منشی: « بله گفتم، اما ایشون خیلی اصرار کردند. »
« بسیار خب، چندتا از نمونه کارهای خاصمون رو براشون ارسال کن، اگر بازم نپسیدندشماره طراحمون رو بهشون بده تا شخصا با ایشون صحبت کنند. اگر سرش شلوغ نباشد خودش سفارش را قبول میکنند. »
منشی: « اما آقای جانگ یک مشکلی هست. ایشون پافشاری کردند که میخواهند شخصا از شما مشورت بگیرند. »
« با من ؟ منظورت اینکه میخواهند با مدیر شرکت حرف بزنند ؟ »
« خیر، ایشون تاکید کردند میخواهند با شخص جانگ هیچول مشورت بگیرند، من هم چون میدانستم امروز در شرکت هستید برای ساعت چهار براتون با ایشون ملاقات ترتیب دادم. » از شنیدن حرفش جا میخورم.
« اما من اون ساعت باید از شرکت خارج شوم. »
منشی: « اما پدرتون گفتند امروز تا ساعت 5 حضور دارید، من با توجه به حرف ایشون ملاقات رو تنظیم کردم، واقعا متاسفم. » مضطرب میشود.
« بسیار خب ایرادی نداره نگران نشو. شماره ایشون رو به من بده. پس از جلسه خودم باهاشون مجددا تماس میگیرم. » لبخندی ملایم به او میزنم.
پس از جلسه به اتاق کارم بازمیگردم و با او تماس میگیرم. خوشبختانه بلافاصله پاسخ میدهد.
« درود، من جانگ هیچول، سهام دار شرکت ناموکو هستم، شما آقای لی هستید ؟ »
« درود آقای جانگ، باعث افتخارمه با شما صحبت میکنم. » محترمانه پاسخ میدهد.
« امروز شما با منشی پدرم که مدیر اصلی این شرکت هستند درخواست یک ملاقات شخصی کردید، شخصا تماس گرفتم تا عذرخواهی کنم چون امروز پدرم به شرکت سر نمیزنند. »
« اما من گفته بودم میخواهم با شما مشورت کنم، او گفت شما امروز شرکت هستید. » متوجه نمیشوم چرا اصرار دارد با من مشورت کند، من در این شرکت مقامی برای مشورت با مشتری ها ندارم و فرد مهمی نیستم.
« راستش من خیلی فرد مناسبی برای مشورت نیستم اگر با پدرم صحبت کنید، ضمن اینکه شرکت ما شفارشات اختصاصی را نمیپذیرد. »
« راستش اگر میتوانستم حضوری ملاقاتتون کنم تا راجب جزئیات سفارشم صحبت کنم خیلی بهتر میشد، چون من هم کارهایم رو برای ملاقات با شما جابه جا کرده بودم. » مشخصا دلخور شده است اما شکایتی نمیکند. او واقعا محترم به نظر میرسد. حس شرمندگی میکنم.
« بسیار خب آقای لی، راستش من امروز سر ساعت چهار باید از شرکت خارج شوم تا به تمرینم برسم، اگر شما مشکلی با پیاده روی ندارید نمیخوام روتونر و زمین بیاندازم و تا آنجا باهاتون فرصت حرف زدن را داشته باشم. »
با شرمندگی و خجالت پیشنهاد میدهم.
« راستش عالی میشه. » استقبال میکند. تعجب میکنم زیرا انتظار داشتم تلفن را با کلی گله رویم قطع کند.
« پس راس ساعت چهار جلوی در شکرت منتظرتون هستم. »
[ لی سانگ-هون ]
تلفن را قطع میکنم و نوچه ام صدا میزنم.
« ماشین رو آماده کن، موش در تله افتاد. » پوزخندی میزنم و راه می افتم.
به در ورودی شرکت ناموکو میرسم، ساختمانی بسیار بزرگ است و پسری همسن و سال هیوشو درست روبه رویش با کوله پشتی ای بزرگ ایستاده است و اطرافش را نگاه میکند. حتما خودش است.
« ببینم وقتی یکی از افراد با ارزش زندگیتو در مشتم بگیرم بازم میتونی به پر ادعا باشی هیوشو. » از ماشین پیاده میشوم و به سمتش میروم.
« آقای جانگ هیچول ؟ » دستم را سمتش دراز میکنم. به سمت برمیگردد و با لبخندی گرم و صمیمی با من دست میدهد.
جانگ هیچول: « از آشنایی باهاتون خوشبختم آقای لی. » استقبال میکند.
« متاسفم که اینجوری مزاحمتون شدم. » شروع به قدم زدن میکنیم.
جانگ هیچول: « خواهش میکنم، کوتاهی ما بود که ساعت اشتباهی براتون مشخص کردیم. » با شرمندگی میگوید.
« باید اعتراف کنم قدم زدن رو به نشستن ترجیح میدادم. » مشخص است لقمه آسانی است.
جانگ هیچول: « موافقم ! » با لبخند میگوید.
« خب راجب سفارشتون بگویید. » بلافاصله سر اصل مطلب میرود.
« من یه میز سفارشی تجملاتی برای دفتر شخصی ام در رستوران میخواستم. قطعه چوبی خاص که در دفترم به خوبی جلب توجه کند. »
جانگ هیچول: « متاسفانه ما نمیتونم همچین استثنایی را قبول کنیم، چون فقط سفارشات عمده رو میپذیریم. »
« اما من واقعا ظرافت کار شرکت ناموکو رو به تمام شرکت های دیگه ترجیح میدهم. »
جانگ هیچول: « البته که داشتن مشتری مثل شما باعث افتخار ماست و من هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم تا مطمئن شوم حالاکه شرکت مارو برای انتخاب کردید خواهشتون رو زمین نیندازمم. بنابراین میتونم پیشنهاد کنم به وبسایت رسمی شرکت سر بزنید و از نمونه کارهای خاصمون دیدن کنید که کمی از تولیدتات عمده امان متفاوت هستند. » خیلی پایبند به قوانین شرکت است که حوصله سربر است.
« آقای جانگ من چیزی میخوام که فقط یکی ازش پیدا شه اگر منظورم رو متوجه شید، چیزیکه هرکسی نداره و هرکسی که در دفترم میاد بهش خیره شه و حس کنه تابحال نمونه ای مانند این ندیده. »
جانگ هیچول: « خب شرکت ما اسپانسر چندتا شخصی نیز هست که کارهای دستی خاص رو ارائه میدهند و با مشتری های شخصی تر کار میکنند. اگر مایل باشید میتوانم- »
« آقای جانگ اگر ناراحت نمیشید، من اصرار دارم که با شخص شما کار کنم. »
جانگ هیچول: « اگر گستاخی نباشه میتونم دلیل اصرارتون برای همکاری با من رو بدونم ؟ »
« راستش چندین بار مصاحبتون رو کنار پدرتون در نشست های تبلیغاتی دیدم، میتونید اینگونه برداشت کنید که از میان معدن الماسی رو برای خودم گلچین کردم. من با آدمایی کار میکنم که قبولشان داشته باشم آقای جانگ. » پس شنیدن بهانه ام کمی در فکر فرو میرود.
جانگ هیچول: « خب نه دقیقا یک سفارش اختصاصی اما شاید از این پیشنهادم استقبال کنید. »
جانگ هیچول: « شرکت ناموکو یک آلبوم شخصی داریم، آنها نمونه طرح هایی هستند بخاطر پیچیدگی تراش ها یا هزینه های بالا هیچگاه به خط تولید نرسیدند. خیلی از آنها کارهای منحصر به فردی هستند که میتوانستد در بازار چشمگیر باشند. البته این جزو آرشیو شخصی شرکت ماست و هیچگاه به عنوان نمونه سفارش ارئه داده نمیشود اما حالاکه شما انقدر اصرار دارید شاید بتونم آن آرشیو رو بهتون ارائه دهم. »
موش در تله افتاد، دوباره به خودم تکرار میکنم. کم کم به ساختمانی بزرگ نزدیک میشویم.
« متاسفم که وقتتون رو گرفتم ممنون که این زمان را به من اختصاص دادید. »
جانگ هیچول: « باعث افتخار بود. » به سمت ساختمان برمیگردد.
« اینجا همان مجتمع رقص روی یخ معروف است مگه نه ؟ »
جانگ هیچول: « درسته، برای تمرین اینجا میآییم. »
« شما این حرفه رو دنبال میکنید ؟ من واقعا به این حرفه علاقمندم همیشه مسابقات و برنامه هایش از تلویزیون دنبال میکنم خیلی دوست داشتم بتوانم داخل ساختمان را ببینم. » بهانه ای جدید درست میکنم تا بتوانم به او نزدیک تر شوم.
جانگ هیچول: « راستش الان فقط برای تمرین اب چندتا از هم تیمی هایم میروم اما محدودیت برای تماشاچی نداریم. اگر مایل باشید میتوانید با من داخل بیایید. »
« خیلی خوشحال میشم.» پوزخند میزنم. او واقعا خیلی ساده لوح است.
وارد ساختمان میشویم، او به سمت گروه تمرینش میرود و من در کافی شاپ کوچکش مستقر میشوم.
[ جانگ هیچول ]
« سلام به همگی ! » با هیجان کفش هایم را میپوشم و به سمت تیمم حرکت میکنم.
هم تیمی ام: « دیر کردی. »
« راستش ناچار شدم بخاطر یه اشتباه زمانی در طول راهم تا اینجا با یکی از مشتری ها صحبت کنم. »
هم تیمی ام: « مشتری ؟ همان مردی که در کافتریا نشسته است ؟ » با دستش به آقای لی اشاره میکند.
« خب آره، وقتی تا اینجا آمد و گفت دلش میخواهد کمی از اجراهای تمرینمان را ببیند. »
هم تیمی ام: « زودتر بریم سر تمرین ؟ کمتر از یک ماه تا اجرای اصلی زمان داریم. »
پس از دو ساعت تمرین از زمین خارج میشویم. من سمت کافتریا میروم، مودبانه نیست آقای لی را تنها آنجا رها کنم. او مهمان من است.
لی سونگ هون: « آقای جانگ واقعا تمرین بی نقصی بود، حتی گذر زمان رو متوجه نشدم ! »
« خوشحالم که خوشتون آمده. » لبخندی بزرگ میزنم.
لی سانگ هون: « اگر زمان استراحتتونه یه قهوه مهمنتون کنم ؟ » میپرسد.
امروز همه اصرار دارند به من قهوه دهند، حتی واژه اش صدای او را یادآوری میکند و باعث میشود افکارم بهم بریزد. « راستش قهوه نمیخورم اما با یه چای موافقت میکنم. » سر میزش مینشینم.
« خب تعریف شرکت مارو از کجا شنیدید ؟ کنجکاو شدم بدانم. »
لی سانگ هون: « من یک تاجر و رستوران دار هستم، در سئول یک رستوران دارم. من تمام وسایلم را از یه مغازه مطمئن در یانگجو خریداری میکنم، آنجا اجناس به نسبت سئول ارزان تر است. »
« درسته، در سئول قیمت ها واقعا بالاست. » هر کلمه ای که مرا یاد او میاندازد مادام مطرح میشود.
« حدود چند سال پیش اتفاقی از جلوی یک ساز فروشی گذر میکردم که پیانوهای چوبی زیبا میفروخت. اوجنس چوب هایی که کار شده بود خیلی خوب بود، وقتی ازش پرسیدم از کجا نمونه کارهاش رو خریداری میکنه شرکت ناموکو رو به من معرفی کرد و حتی گفت شمارو از نزدیک میشناخته است. »وقتی این را میگوید ناگهان لبخند همیشه پوشانده شده بر صورتم محو میشود. حتی او نیز متوجه میشود. مگر چند سازفروش در یانگجو است که برحسب اتفاق از شرکت ما اجناسش را میخرد و مرا از نزدیک میشناسد ؟
لی سانگ هون: « آقای جانگ ناخواسته حرف نادرستی زدم ؟ »
« ن-نه، نه، فقط داشتم فکر میکردم آنها را میشناسم یا نه. » سریعا خودم را جمع میکنم و دوباره لبخند میزنم.
« من کم کم برم برای ادامه تمرین. » بلافاصله بلند میشوم.
لی سانگ هون: « چاییتون رو نصفه خوردین. » او نیز بلند میشود.
« متاسفم، خیلی میل نداشتم. »
لی سانگ هون: « موردی نداره، من هم کم کم برم و بیشتر از این مزاحمتون نشم. بعدا راجب جزئیات سفارشم باهاتون تماس میگیرم. » تئظیم میکند و میرود.
[ لی سانگ هون ]
« خودشه » زمزمه میکنم.
« بی شک یه چیزی بین این پسر و هیوشو اتفاق افتاده، اگر اینطور نبود با مطرح کردن یانگجو و سازفروشی انقدر بهم نمیریخت. » با خودم فکر میکنم.
« میخوام هرچی که هست رو درباره جانگ هیچول و رابطش با یون هیوشو رو بدونم. » به نوچه ام میگویم.
[ جانگ هیچول ]
هم تیمی ام: « هیچول از بعد زمان استراحت خیلی خطا میری، مشکلی پیش اومده ؟ »
« از صبح خیلی فعالیت کردم، احتمالا بخاطر اونه. »
« امکان ندارد آن سازفروش مرا انقدر خوب بخاطر داشته باشد، یعنی بعد از رفتن من اسپرینگ هیوشو بازم به سارفروشی رفته ؟ شاید راجب من بیشتر با سازفروش حرف زده است. شایدم سازفروش من رو در تلویزیون دیده باشه. نکنه هیوشو من رو در تلویزیون دیده ؟ نه اون اهل تلویزیون نبود، اون هیچ وقت به اخبار اهمیتی نمیداد.
اما به من اهمیت میداد، یعنی دنبالم گشته ؟ شایدم پیدام کرده. شاید نخواسته دوباره وارد زندگیم بشه، احتمالا ازم متنفره. اگر بفهمه خانوادم ثروتمندند بیشتر ازم متنفر میشه. اون از آدمای ثروتمند متنفره. یعنی هنوز در اسپرینگ زندگی میکنه ؟ امکان نداره کمتر از یک سال پیش سر زدم حتی قفل در باز نمیشد، از پنجره دیدم که روی مبل ها پارچه سفید با کلی گرد و خاک نشسته. اگر دنبال من بگرده چی ؟ »
هم تیمی ام: « هیچول این سومین باریه که پای چپتو دیر جلو میزاری. »
« واقعا متاسفم، بیاین یدور دیگه اجراش کنیم، بیشتر دقت میکنم. »
هم تیمی ام: « من عادت ندارم تورو اینجوری ببینم، به نظرم باید بری خونه استراحت کنی تا فردا با انرژی بیشتری تمرین کنی. » پیشنهاد میدهد.
« حق با توئه، باید یکم استراحت کنم.. »
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...