Chapter 5
Childhood Dusk
هوا دیگر کاملا تاریک شده بود، در را محکم بستم و مبل کنار دیوار بود را با زور و زحمت جلوی در کشاندم. در کلبه قفل ندارد، این تنها راه است تا کسی نتواند وارد کلبه شود.
جایم را برای خوابیدن حاضر میکردم. یک هفته بود که در کلبه مستقر شده بودم و روز هایم با کار کردن در آن مغازه میگذشت،با پارچه های مبل زیر در را پوشاندم تا سرما خیلی وارد نشود، البته تاثیر چندانی ندارد، کلبه پر از درزهای کوچک است.
قبل از خواب از داخل کوله ام بطری آبم را برداشتم اما داخلش خالی بود، در واقع مطمئن بودم هنوز تمامش نکرده بودم، چون خیلی با احتیاط از مواد غذایی استفاده میکردم.
ناگهان صدایی از ته کلبه به گوشم رسید. با نگرانی به کمک چراغ قوه اطراف کلبه رو چک کردم، کسی نبود.
با این ذهنیت که صدای چوب های پلاسیده کلبه بود تصمیم گرفتم بخوابم، در گوشه ای از دیوار جمع شدم و با پارچه نازک دور خودم به خواب رفتم.
نیمه های شب بود که با صدای سرفه یک نفر از خواب پریدم، قلبم تند تند میزد و با اضطراب سعی کردم در تاریکی کلبه اطرافم را نگاه کنم. یک دستم عاجزانه دنبال چراغ قوه میگشت درحالیکه به دیوار تکیه داده بودم. مطمئن بودم صدای سرفه یک نفر را شنیدم.
« کی اونجاست ؟ » با صدایی لرزان فریاد کشیدم.
ناگهان قدم ها را روی کفه ی چوبی کلبه را شنیدم که مرتب صدایش نزدیک تر میشد.
« جلو نیا » با ترس داد زدم.
« این کلبه مال منه کوچولو » دوباره سرفه کرد.
در آن تاریکی صورتش درست دیده نمیشد اما سایه اش جثه ای بزرگ بود و صدایش بسیار کلفت بود.
« ش-شما کی هستید ؟ » آب گلویم را محکم غورت دادم.
« تو خودت فک میکنی کی هستی ؟ به چه جراتی اومدی تو کلبه من خوابیدی کوچولو ؟ » صدای طلبکارانه اش را بلند تر کرد.
تنم شروع به لرزیدن کرد. نمیتوانستم تکان بخورم یا چیزی بگویم.
« جایی برای موندن ندارم. » آهسته گفتم.
نفس عمیقی کشید و روی زانوهایش خم شد. با شیشه نوشیدنی نصفه در دستش صاف در چشمانم زل زد.
« پس جایی برای موندن نداری. » دهانش بسیار بوی بدی میداد.
« التماس میکنم بزارید که اینجا بمونم، هرکاری بخواید میکنم، قسم میخورم. من جایی ندارم که برم » پس از آن سکوت سنگینی میانمان حاکم شد، متوجه شدم مدت زیادی است که به سر و وضعم نگاه میکند، دوباره در صورتم سرفه کرد.
« خیلی خب پسر کوچولو حالا که انقدر به اینجا احتیاج داری من اجازه میدم همینجا زندگی کنی » شیشه نوشیدنی را یک جا سر کشید.
خواستم تشکر کنم اما بلافاصله بعدش، شیشه خالی را با خشانت به گوشه ای پرتاب کرد و صدای شکستنش آمد.
« فقط میدونی که هر چیزی یک هزینه ای داره به هرحال اینجا خونه ی منه » با زانوهایش بهم نزدیک تر شد. بوی سطل زباله میداد.
« هرچیزی که بخواید سعی میکنم بهتون بدم. اگر بخواید تمام پولی که همراهم دارم به همراه کوله پشتیم و وسایل توش رو بهتون میدم. » بهش پیشنهاد دادم.
« ولی من خودم کوله پشتی دارم پسر کوچولو. » موهایم را که روی صورتم ریخته بود را با دستانش کنار زد.
« تمام پولی که در آوردمو بهتون میدم. » باز هم سرش را به نشانه مخالفت تکان داد.
« من فقط همینارو دارم باور کنید راست میگم. »
دستان سیاهش را روی شانه ام گذاشت و پوزخند زد.
« نگران نباش کوچولو چیز دیگه ای ازت میخوام که مطمئنم میتونی برام انجامش بدی. » با اطمینان گفت.
« چی ؟ » لحنش تغییر کرده بود و کمی نگاه بیش از حدش داشت اذیتم میکرد.
« بدنت » شانه ام در دستانش فشرد.
منظور مردی که دستکم چهل سال سن دارد چه میتواند باشد وقتی از یک پسر 12 ساله بدنش را تقاضا میکند ؟
« خیلی عذر میخوام اما متوجه منظورتون نشدم، » حرفم را قطع کرد.
« این کلبه رو میخوای یا نه ؟ »
« بله. » این تنها راه بود.
دستش را از رو شانه ام تا پایین آرنجم سر داد و این بار آرنجم را محکم فشار داد.
« چقدر لاغری، اصلا به خوراکت توجه نمیکنی. » گمان کردم از سر نگرانی این حرف را میزند، تا زمانی که فهمیدم بیش از اندازه دارد به بدنم دست میزند.
« بابت نگرانیتون ممنونم اما میشه، » ناگهان از ساعد دستم محکم مرا کشید و بلندم کر و با زور روی یکی مبل هایی پرتاب کرد که رویش پارچه بود.
از شدت ترس کل بدنم بی حس شده بود و فکّم میلرزید. به مچ دستم که درد گرفته بود چنگ زدم، میتوانستم قرمزی اش را حس کنم، هرچند آن لحظه این کوچک ترین نگرانی ام بود.
با ترس از لابه لای موهایم که روی صورتم ریخته بود نگاهش کردم، او به من نگاه نمیکرد. گیج شده بودم، آَفته بودم، حالم بد بود.
همه جا تاریک بود و تنها نور ماه بود که از لابهلای درزهای کلبه کمی به داخل میتابید. همان نور و صداها کافی بود تا متوجه شوم مشغول پایین کشاندن زیپ شلوارش است.
« ببخشید ولی من چطور میتونم کمکتون کنم ؟ » تمام جراتم را به خرج دادم و پرسیدم، مگرچه اتفاقی ممکن بود بیافتد ؟ در بدترین حالت قرار بود با کمبرند مانند پدرم کتکم بزند.
نسبت به حرفم بی اعتنایی کرد از آن پس دیگر هیچ یک از حرف هایم را نشنید. خلاف تصورم کمربند ار گوشه ای رها کرد و شلوارش را در آورد.
بدون هیچ مقدمه ای دستانش را به دو طرف من که روی مبل دراز کشیده بودم تکیه داد و رویم خم شد.
در آن سرمای سوزناک عرق کرده بودم، شاید اگر تنها میدانستم چه کاری میخواهد با بدنم انجام دهد آنقدر اذیت نمیشدم. با زور شروع به در آوردن لباس هایم کرد، سعی میکردم با دست های لاغر و ضعیفم شانه اش را کنار بزنم و بدنش را دور کنم.
« بس کنید دارید ! چیکار میکنید !؟ » این آخرین جمله ای بود که آن شب گفتم، مابقی اش جیغ ها و گریه هایی که از سر درد میکشیدم، دست هایی که از شدت درد بی وقفه سست شده بودند و سعی میکردند جثه بزرگش را کنار بزنند و چشم هایی که برای کمک تقلا میکردند را به یاد میآورم.
اینطور شد که آن کلبه اولین راز زندگی مرا در دلش مخفی کرد.
هرچند آن زمان وحشتناک بودند، اما دیگر آنقدر اذیتم نمیکنند. فقط میتوانند قفسه سینه ام را آنقدر به درد بیاورند تا بمیرم. دیگر نیازی نیست حس کنم چقدر زندگی پستی را گذراندهام زیرا زندگی تلخم دارد پایان میابد.
به هر حال من برای به دست آوردن آن کلبه آن شب بدنم را نه، بلکه کودکی ام را فروختم. کودکی ای که برای بقیه با شروع نوجوانی و پی بردن به رازهای بزرگسالان و کنجکاوی در مورد مسائل جنسی تمام میشد، برای من با شروع سیزده سالگی پس از آن شب تمام شد.
کلبه ای که بعد ها پی بردم که حتی متعلق به آن مرد نبود، تنها از خامی ام سو استفاده کرد.
زمانیکه هنوز در خرافات مسیحیت و تمام آن باور های احمقانه حبس شده بودم، طوری خودم را از بیرون میدیدم انگار من گناهکار بودم و من مسوب این اتفاق بودم و شاید اگر انقدر روی آن کلبه پافشاری نمیکردم این اتفاق سرم نمی آمد.
وقتی کارش با من تمام میشود بی احساس از رویم بلند میشود و بدون کلمه ای اضافه تر کوله پشتی سیاهش را برمیدارد و از کلبه خارج میشود.
حدود چند ساعت فقط روی مبل جمع میشوم و میلرزم. نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده است. کسی نبوده که راجب این مسائل به من چیزی بگوید.
به ماشین تکیه داده بودم. دستانم را داخل جیبم میگذارم و شروع به حرکت از میان ریل ها به سمت ایستگاه میکنم. روی سکوی چوبی ایستگاه مینشینم و چشمانم را میبندم، درونم پسری کوچک را حس میکنم.
پسری که پس از کابوسی کاملا واقعی با پاهای لرزان، صورت گریان، چشم های قرمز، کبودی ها و خراش هایی که روی تمام بدنش نقش بسته بود از کلبه فرار میکند.
پسری که حال فهمیده است که هیچ معجزه ای وجود ندارد و هیچ امیدی نمیتواند او را از دست این دنیا نجات دهد. راه حلی جز رفتن به پلیس به ذهنم نمیرسد، من درد کشیده بودم. شاید اگر برایشان توضیح میدادم کاری برایم میکردند برای همین با پاهای برهنه و همان لباس پاره بر تنم به سمت نزدیک ترین کلانتری که میشناسم میروم.
که واقعا گناهکار بود ؟ احتمالا من بوده ام. من باعث شدم او بتواند همچین کاری را با من انجام دهد. من یک مرد بودم، اگر واقعا ذات مردانگی داشتم او نمیتوانستم همچین بلایی سرم آورد.
از تمام وجودم متنفر شدم، از تمام اعضای بدنم متنفر شدم.
احساساتم پیچیده تر از آنی بود که پس از آن تجربه توصیف کنم و اگر میخواستم کسی نمیفهمید. بنابراین سکوت کردم، کاری که همیشه میکنم.
دوباره میایستم و از میان گل هایی که با شروع پاییز خشک و پژمرده شده بودند، قدم میزنم و به سمت درخت بید میروم، دستم را روی تنه خشک درخت میکشم و میان شاخه های لختش سر میدهم و در نهایت بالاخره نگاهم به کلبه میافتد. هنوز هم از بیرون مانند یک خرابه به نظر میرسد.
قسمت بزرگی از قلبم که پس از ترک کردن اسپرینگ هیچگاه بازنگشت، انسان ها اسمش را حس تعلق میگذارند، ولی من به اسپرینگ این حس را نداشتم. من سالهاست به هیچ چیزی حس تعلق نمیکنم، حتی به خودم.
به سمت اسپرینگ میروم، انگار من ایستاده بودم و کلبه به من نزدیک میشد. با هر قدم بزرگتر و بزرگتر میشد.
با تردید دستانم را در جیبم میکنم و کلید هایی که از سالها پیش در کشویم نگه داشته بودم را درمی آوردم ، میخواستم آنها را از بین ببرم زیرا قصد برگشت به این مکان را نداشتم، در این کلبه با اتفاقاتش باید برای همیشه بسته میماند اما نمیدانم چرا دوباره در این نقطه ایستاده ام.
در را باز میکنم، وسایل از آن موقع ها تا به حال اصلا تکان نخورده اند. روی همه چیز خاک نشسته بود و پرده ها خراب شده بودند، پارچه های سفید همه اشان پر از خاکستر بودند. وقتی آخرین بار از کلبه خارج شدم آن ار مانند روز اولش کردم بلکه کسی دیگر اینجا را بیاید و سرنوشتی دست کم بهتر از من داشته باشد.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...