•36•

16 2 0
                                    

Chapter 36
Chancy Temblor
[ جانگ هیچول ]
تهیون را می‌بینم که با شتاب سمت به من می آید، درحالیکه رنگش پریده است.
« تهیون، تو خوبی ؟ » انقدر نفس نفس می‌زند که توانایی صحبت را ندارد.
« اتفاقی افتاده ؟ » پس از آنکه سوار ماشین می‌شویم و راه می‌افتیم می‌پرسم.
تهیون: « ن-نه » با اضطراب پاسخ می‌دهد.

دستانش را میان پاهایش مشت کرده است و فقط به جلو خیره شده است. پاهایش را مادام تکان می‌دهد.
« مطمئنی خوبی ؟ مضطرب به نظر می‌رسی. »
تهیون: « نه. » دوباره تکرار می‌کند. ناگهان به یاد می‌آورم که هیوشو نیز امشب در جشنواره بوده است. شاید او ار دیده است که انقدر بهم ریخته است.
« سانگ هون بخاطر یک کار فوری مجبور شد بره. » توضیح می‌دهم.

تهیون: « اگر قرار بود برای یک کار فوری بره چرا من رو به این جشنواره با خودت کشوندی ؟ » لحنش تند می‌شود. کاملا مطئن می‌شوم که او نیز هیوشو را ملاقات کرده است.
« خیلی اتفاقی با هیوشو روبه رو شدم. » بالاخره سرش را بلند می‌کند و با پریشانی نگاهم می‌کند.
تهیون: « باورم نمیشه انقدر بدشانس باشم. » با صدایی مضطرب صورتش را می‌گیرد.

تهیون: « چرا از بین این همه آدم دوباره باید با اون درگیر می‌شدم ؟ چرا دقیقا دوستای هیوشو ؟ »
« منظورت اون دختر و پسره ؟ » می‌پرسم.
تهیون: « البته که باید می‌تونستم حدس بزنم فقط آدمی مثل هیوشو بتونه در همچین شب مهم و به یاد ماندنی برای فانوس هوا کردن، دوستاشو به یک آدم دیگه بفروشه. اصلا تغییر نکرده ! » با طئنه می‌گوید.

عذاب وجدان می‌گیرم، ازینکه با برخورد کردن با هیوشو جمعشان را بهم زدم ناراحتم، اما خودش اصرار کرد.
« تو چطور با هیوشو و دوستاش روبه رو شدی ؟ » 
تهیون: « من نمی‌دونستم نامیوک و بیول دوستای هیوشو هستند ! درست زمانیکه فکر کردم خوشحالیمو در یک سری افراد پیدا کردم، اونا دوستای صمیمی هیوشو از آب در آمدند. »

تهیون: « هیچول تابحال انقدر به جایی حس تعلق پیدا نکردم ! ما حتی باهم فانوس هوا کردیم. »
« من و هیوشو هم باهم فانوس هوا کردیم. » با تردید می‌گویم.
تهیون: « هیوشو کل شب کنار تو بود، وقتی بیول و نامیوک هرلحظه چشمشون به پیام ها و تلفنای هیوشو بود ؟ » ناگهان لحنش به حساب پس گرفتن تغییر می‌کند.  

[ چانگ بیول ]
کل راه را سکوت می‌کنم و دست به سینه می‌نشینم. احترام گذاشتن به ترجیح هیوشو واقعا کار سختی است.
نامیوک: « با هیچول بهت خوش گذشت ؟ شرط می‌بندم وقتی بعد مدت ها هم  دیگرو ملاقات کردین جفتتون خیلی هیجان زده شدید. از نگاهت مشخصه. » با لبخندی ملایم از هیوشو می‌پرسد.
هیوشو: « همینطوره. » از سر عصبانیت خنده ام می‌گیرد.

هیوشو: « مشکلی پیش اومده بیول ؟ » درحین رانندگی ازم می‌پرسد. همینکه بالاخره متوجه دلخوری ام شده است یک قدم بزرگ است.
« راستش نمی‌دونم، به نظر خودت مشکلی پیش نیومده ؟ یا کلا فراموش کردی با چه جمعی به این جشنواره اومدی و می‌خواستیم کنار هم چیکار کنیم ؟ » با طئنه می‌پرسم.
نامیوک: « بیول لطفا. » سعی می‌کند تنش را از بین ببرد.

« بهتره الکی از کارش دفاع نکنی نامیوک، بزار توضیحشو بشنویم. » درحالیکه منتظرم هیوشو با طئنه صحبتش را آغاز کند و مرا عصبانی تر کند منتظر پاسخش هستم و خودم را آماده کرده ام.
« متاسفم، حق با توئه. من و هپ نتونستیم تمام کارایی که میخواستیم رو کنار هم انجام بدیم. من خیلی دلتنگش شدم. وقتی دوباره ملاقاتش کردم حس کردم قلبم دوباره زنده شده. نیاز داشتم بتونم دوباره باهاش وقت بگذرونم. »

وقتی اینگونه پاسخ می‌دهد جا می‌خورم. نمی‌توانستم باور کنم یک فرد انقدر بتواند برای هیوشو جایگاه خاصی داشته باشد، کمی از لحن صحبتم مردد می‌شوم.
« خب، یعنی، التبه که از خوشحالیه که تو خشوحال میشم اما دلم می‌خواست هرچند کنار دوستت اما حضورتو کنارمون حس کنم، نامیوک هم همینطور. » آرام تر حرف می‌زنم.

« اگر با ما احساس غریبگی نمی‌کنی ماهم خوشحال می‌شیم راجبش بدونیم. » با چشمانش از آینه ماشین خیره می‌شوم، نگاهش متفاوت است. انگار مانند همیشه نیست. انگار با فردی دیگر صحبت می‌کنم. ملایم تر است، لبخند محوی روی صورتش نشسته است و خیل خوب به نظر می‌رسد. 
ناگهان گوشی نامیوک زنگ می‌خورد، ساعت از یک گذشته است. چه کسی ممکن است به او زنگ زده باشد ؟

او مخفیانه گوشی اش را برمی‌دارد و نگاهی به شماره می اندازد و بلافاضله قطع می‌کند.
« این وقت شب ؟ » 
نامیوک: « احتمالا اشتباه تماس گرفته. » کمی شک می‌کنم. شانه ام را بالا می اندازم و در فکر فرو می‌روم.

به خانه می‌رسیم. هر یک از ما به سمتی می‌رویم و آماده خواب می‌شویم. اسپرینگ در سکوت فرو می‌رود. دست وقتی چشمانم سنگین می‌شود، ناگهان صدای باز شدن در اتاق نامیوک را می‌شنوم.
آرام از جایم بلند می‌شوم و از گوشه در به بیرون نگاه می‌کنم. او درحالیکه به لیست شماره های گوشی اش مراجعه می‌کند از پله ها پایین می‌رود و از کلبه خارج می‌شود، از پنجره اتاقم می‌بینم که با کسی تماس گرفته است.
آرام پنجره اتاقم را باز می‌کنم تا بتوانم مکالمه اش را بشنوم.

[ کونگ نام-هیوک ]
« کار تو بود مگه نه ؟ روبه رو کردن هپ با هیوشو کار تو بود ! » با عصبانیت پشت تلفن به سانگ هون می‌گویم.
سانگ هون: « مگه کار بدی کردم ؟ فقط یک عشق فراموش شده رو زنده کردم. » با لحنی احمقانه می‌خندد.
« فقط می‌خواستی کل شب رو برامون زهرمار کنی، اما موفق نشدی ! هیوشو خیلی خوشحاله، می‌خنده. منم قرار نیست رهاش کنم تا تو راحت بهش آسیب بزنی ! » تهدیدش می‌کنم.

سانگ هون: « کی گفته من قراره من بهش آسیب بزنم ؟ من دیگه کارم با هرجفتتون تموم شد. » پوزخند می‌زند. 
« م-منظورت چیه ؟ »
« ای کاش الان اونجا کنارت بودم تا صورت گیج و نگاه های احمقانتو از نزدیک می‌دیدم. »
« سانگ هون مثل آدم حرف بزن ! » فریاد می‌زنم درحالیکه تلفن را در دستم فشار می‌دهم.

سانگ هون: « ازین به بعد تنها کسی که قراره هیوشو رو در مقابلش محافظت کنید امید قشنگشه، "هپ". » پشت تلفن خشکم می‌زند. او قطعا یک نقشه کامل برای هیچول کشیده است.
« ت-تو چیکار کردی ؟ » تلفن را رویم قطع می‌کند.
« سانگ هون ! سانگ هون جوابمو بده ! » به صفحه گوشی ام خیره می‌شوم. می‌خواهم به داخل کلبه برگردم تا به رستوران سانگ هون برم و ازش حساب پس بگیرم، ناگهان بیول را دم در وحشت می‌کنم.
« بی-بیول ؟ » دست به سینه با جدیت ایستاده است، یعنی چقدر از مکالمه ام را شنیده است ؟
بیول: « همین الان توضیح بده. »

[ آهن تهیون ]
در آپارتمان را باز می‌کنم. جیهیون هنوز بیدار است و نگاهی سنگین به من می اندازد.
جیهیون: « خوشحال می‌شم بدونم تا این وقت شب کجا بودی. » با دیدن او هیوشو را فراموش می‌کنم و ترجیح می‌دهم راجب دوستان جدیدم و اینگه چقدر با آنها خوش گذراندم صحبت کنم.  
« جیهیون ! » با خوشحالی کنارش می‌نشینم و خودم دستانش را دور شانه ام می اندازم.

« بهترین شب زندگیم رو تجربه کردم، تابحال انقدر خوشحال نبودم ! »
جیهیون: « منظورت چیه ؟ نکنه با کسی رابطه داشتی ؟ »
« نه ! البته که نه ! من با دو نفردر جشنواره فانوس آشنا شدم،  نمی‎تونم توصیف کنم اونا چقدر شبیه من بودن ! ما رقصیدیم و کل جشنوراه رو چرخیدیم و تمام خوراکی هارو امتحان کردیم و کلی خندیدیم ! حتی باهم فانوس هوا کردیم و با تمام توانمون از میان جمعیت دویدیم تا ببینیم سالم هوا میره یا نه. » با هیجان تعریف می‌کنم.

« خیلی کم می‌شناختمشون ولی انگار سالهاست کنارشونم ! انگار قلبامون بهم متصل بود، خیلی حس متفاوتی بود. »
جیهیون: « مگه با جانگ هیچول نبودی ؟ »
« راستش اون یک همراه با خودش آورده بود، انقدر گرم صحبت شدند که ازشون جدا شدم. »  
جیهیون: « خوبه ننداختنت پشت ماشین و ازت دزدی کنن. »  

« جیهیون لطفا ! » همیشه نسبت به همه چی همینقدر بدبین است. 
« اونا تنها کسانی بودن که من رو به اندازه تو درک می‌کردن. » لبخندی بزرگ می‌زنم.
جیهیون: « خیلی خب، فعلا زودتر برو بخواب یادت نرفته که فردا دوشنبه است مگه نه ؟ » یادآوری می‌کند.
« نگران نباش هیونگ، فردا با تمام توانم به خوبی کار می‌کنم. » دستم را در هوا مشت می‌کنم. کمی بهم می‌خندد.

[ چانگ بیول ]
نامیوک همه چیز را از ابتدا برایم تعریف می‌کند، انقدر همه چی عجیب و پیچیده است که نمی‌توانم حضم کنم.
او از داستانش با سانگ هون تا قبول کردن پیشنهادش همه چی را می‌گوید. باورم نمی‌شود او خودش را در همچین دردسر بزرگی انداخته است و همچنان انقدر خونسرد است.

« الان داری میگی جشنواره فانوس و ملاقات هیوشو با هپ-هیچول هیچکدام اتفاقی نبود ؟ همش بخاطر کمک تو و نقشه سانگ هون بود ؟ » با پریشانی می‌پرسم.
نامیوک: « درسته، اما باور کن من فقط می‌خواستم- » با شرمندگی میگوید.

« نامیوک متوجهی چیکار کردی ؟ » بلند سرزنشش می‌کنم اما بلافاصله پشیمان می‌شوم.
« متاسفم سرت داد زدم، انقدر شب پیچیده ای بود که دیگه واقعا صبرم رو از دست دادم. »
نامیوک: « حق داری بازم همه چی رو بدتر کردم بجای اینکه درست کنم. »

« نامیوک اگر تو از اول این قضیه دستکم به من می‌گفتی من حاضر بودم بخاطرت بعد سالها به مادرم رو بندازم تا مشکل پرونده هجین رو حل کنه ! می‌تونستم بهش بگم در مقابل سانگ هون پرونده جمع کنه ! چرا همه چی ور تنهایی انجام دادی ؟ می‌دونی چقدر کار خطرناکی کردی ؟ قبل از همه داشتی به خودت ضربه می‌زدی. »
سکوت می‌کند. دستش را می‌گیرم و او را در آغوشم می‌کشم.

« احمقه دست و پا چلفتی. » در آغوشش زمزمه می‌کنم. صدای قلبش را می‌شنوم که تندتر می‌تپد.
« باهم درستش می‌کنیم، نگران نباش. هیچ چیز جز مرگ رابطه بین مارو خراب نمی‌کنه. یه دلیلی داره اینجا کنار همدیگه ایم. » فقط نمی‌تواستم از دستش عصبانی شوم، مهم نبود چقدر تلاش کنم.

[ جانگ هیچول ]
از دیشب تابحال ذهنم درگیر هیوشو است. حتی چشم روی هم نگذاشته، کاملا آشفته شده ام.
مادر: « هیچول، پسرم صبحانتو نمی‌خوری ؟ »
« اشتها ندارم. احتمالا از خستگی تمرین. » بهانه می‌آورم. او سمتم می آید و پیشانی ام را می‌بوسد.
مادر: « ایرادی نداره عزیزم، به زودی تمام میشه فقط یکم دیگه باید تمرین کنی در یک چشم بهم زدن به بزرگترین رویات می‌رسی. »

مادر: « ممنون مادر. » لبخندی بزرگ می‌زنم و بلند می‌شوم.
مادرم: « راستی اصلا برامون از جشنواره تعریف نکردی، جشنواره چطور بود ؟ با تهیون بهتون خوش گذشت ؟ »
« بله مادر، در یک فرصت مناسب براتون تعریف می‌کنم. » لبخند می‌زنم.  کم کم راهی شرکت میشویم.
می‌تونم امروز به عنوان تماشاچی بیایم ؟ هیوشو به من پیام می‌دهد.

حتما، ساعت 4 به باشگاه می‌روم. پاسخ می‌دهم. وارد شرکت می‌شوم مانند همیشه سر میز کارم می‌نشینم.
منشی: « آقای جانگ، مشتریتون آقای لی برای تحویل سفارششون تشریف آوردند. »
برایی استقبال از سانگ هون همراه پدرم می‌رویم، کمی مضطربم زیرا اگر سانگ هون جلوی پدرم چیزی راجب جشنواره دیشب بگوید جلوی پدرم معذب خواهم شد. نمی‌خواهم فکر کنند با آنها ارحت نیستم و چیزی را ازشان مخفی می‌کنم. آنها برای من همیشه یک پدر و مادر فوق العاده بوده اند. 

« سلام آقای لی. » با لحنی محترمانه همراه پدرم خوشامدگویی می‌کنم تا او نیز بفهمد باید اینگونه رفتار کند.
سانگ هون: « سلام آقای جانگ از دیدنتون خیلی خوشبختم، با پسرتون برای سفارش مشورت کردم، او واقعا خیلی کمکم کرد. » به من لبخند می‌زند. خیالم راحت می‌شوم ازینکه او نیز ملاحظه ام را می‌کند.
سفارش را به تحویل می‌دهیم، ناگهان پدرم بخاطر یک تماس کاری از کنارمان می‌رود.

سانگ هون: « بخاطر دیروز متاسفم، امیدوارم بتونم برای جبران در رستوارن خودم مهمانت کنم. »
« نیازی نیست، من شرایطتون رو درک می‌کنم. » لبخند می‌زنم.
سانگ هون: « لطفا اجازه بده با یک ناهار از خجالتت دربیام. » اصرار می‌کند. 

[ لی سانگ هون ]
هیچول از شرکت سمت من می آید و سوار می‌شود. او را به رستوران خودم می‌برم. حال که نقشه ام کاملا عملی شده الست او را باید خوب دربرابر هیوشو آماده کنم.
« بابت دیشب بازم عذر می‌خوام، اگر کارم فوری نبود امکان نداشت تنهات بزارم. » بهانه ای می‌آورم تا او را به حرف بکشانم. 

جانگ هیچول: « لطفا عذر خواهی نکن، راستش دوست قدیمی که راجبش باهات حرف زدم، اون رو در جشنواره ملاقات کردم. » صورتش در هم می‌رود.
« چه تصادفی ! دنیا خیلی کوچیکه مگه نه ؟ شرط می‌بندم خیلی خوشحال شدی. » پوزخند می‌زنم. مکث می‌کنم.
« یا انگار خیلی هم خوشحال نشدی. » لحنم را تغییر می‌دهم، کم کم خودم را آماده می‌کنم.
جانگ هیچول: « اینطور نیست، در واقع همانطور که در جشنواره بهتون گفتم، انگار هیچ وقت خودم رو برای ملاقات دوباره باهاش آماده نکرده بودم. » مردد به نظر می‌رسد. این به نفع من است.

« البته که اون واقعا خوش شانسه که دوست با ارزشی مثل تورو دوباره پیدا کرده، اسمش چیه؟ »
جانگ هیچول: « اسم کاملش یون هیوشو است. »
« چی ؟ » جوری رفتار می‌کنم انگار خیلی شوکه شده ام. از رفتارم جا می‌خورد.
جانگ هیچول: « یون هیو- »  می‌خواهد اسمش را دوباره تکرار کند.
« یون هیوشو ؟ همون روانی ؟ » صندلی را عقب می‌کشم.

جانگ هیچول: « ش-شما اون را می‌شناسید ؟ » در جایش خشکش زده است.
« باورم نمیشه شما با همچین شیطانی صمیمی باشید ! اون فاسد نمی‌تونه دوست آدم درستی مثل تو باشه. » از دیدن صورت آَشفته اش که پر از علامت سوال شده است لذت می‌برم.
جانگ هیچول: « م-منظورتون چیه ؟ م-من مطمئنم شما اون رو با کسی اشتباه گرفتید. هیوشو که من می‌شناسم به هیچ کس آسیب نمیزنه. »

« اشتباه نمی‌کنم ! حتی نمی‌تونی تصور کنی چه بلاهایی که بخاطر اون شیطان تا الان سرم اومده ! فقط کافیه چندتا از کاراشو با اون همدستش برات بگم و می‌فهمی که هرچه زودتر باید ازش فاصله بگیری. » هشدار میدهم.
« همدست ؟ » با آَشفتگی می‌پرسد.
«درسته ! اسمش کونگ نامهیوکه، اون و نامهیوک قسم خوردن من رو زمین بزنن ! اون دوتا خیلی کثیفن. »

[ جانگ هیچول ]
می‌توانستم قسم بخورم منظور او شخص دیگری است تا زمانیکه نام "همدستش " نامهیوک را به زبان آورد.
« سانگ هون میشه درست توضیح بدی. » جدی می‌شوم.

سانگ هون: « خب نامیهوک یک خلافکاره اسمش چندین بار متوالی در اخبار کره نام برده شده، اون به اسم کار وارد رستوران من شد و بعد با صحنه سازی اینکه من مواد می‌فروشم از من شروع به اخاذی کرد. وقتی فکر کردم موفق شدم از راه قانونی اون رو تحویل پلیس دهم، اون هیوشو شیطان صفت وارد زندگیم شد. اون از اون طرفداری کرد و با کلی تلاش اون رو آزاد کرد، اونا یه باندن. » الان به یاد می‌آورم چرا اسم نامهیوک برایم آشنا بود.

سانگ هون: « بعدا معلوم شد نامهیوک و پدرش حتی به چندین دختر معصوم تجاوز کردند. نامهیوک دادگاهی شد اما بازم هیوشو دخالت کرد و با دفاع از تجاوز نامهیوک رو از دادگاه آزاد کرد و اون رو حتی به خانه اش راه داد. » 
« ش-شما متوجهید چی می-می‌گید ؟ » تجاوز، اخاذی، طرفداری از یک خلافکار ؟ تشکیل باند ؟ هیوشو نمی‌تواند خودش را وارد همچین کارهایی کرده باشد. به نظر خیلی با اطمینان تعریف می‌کند.

سانگ هون: « عکسشون همه جا هست، پلیس هنوز موفق نشده مدرکی برای دستیگر کردنشون پیدا کنه ! حتی دختر جوانی که نامیهوک به او تجاوز کرده الان ناپدید شده معلوم نیست باهاش چیکار کردن، نمی‌خواهم تهمت الکی بزنم اما شاید حتی هیوشو هم در این تجاوز- » 
« کافیه آقای لی، هر آدمیم اطراف هیوشو باشه، هیوشو امکان نداره دست به همچین کارایی بزنه. » دنیا روی سرم آوار می‌شود. ناگهان قرارم را با هیوشو به یاد می‌آورم ساعت نزدیک شش است. او حتی بهم پیام داده است. 

سانگ هون: « متاسفم اگر زیاده روی کردم، من مشکلاتم رو شخصی حل می‌کنم. اما این به زندگی شخصزی تو هم بستگی داشت برای همین می‌خواستم بهت هشدار بدهم. » با لحنی نگران می‌گوید.
هیوشو با من تماس می‌گیرد. به سانگ هون خیره می‌شوم.
« متاسفم، م-من باید برم به تمرینم برسم. » با پریشانی سریعا از آنجا دور می‌شوم.

[ یون هیوشو ]
بیول به من پیام می‌دهد. او اصرار دارد بیاید اما من مطمئن نیستم هیچول چقدر با این موضوع راحت باشد، بالاخره شاید دوباره روبه رو شدن با من به اندازه کافی برایش سخت بوده باشد. اما از طرفی حوصله شنیدن سخنرانی های بیول راجب اینکه بهشان اهمیت نمی‌دهم را ندارم. بنابراین آدرس اینجا را برایش ارسال می‌کنم.

ساعت نزدیک شش می‌شود و نامیوک و بیول از راه می‌رسند. اما هپ هنوز نرسیده است، نگرانش شده ام زیرا تماس ها و پیام هایم را پاسخ نمی‌دهد. 
بیول: « هیوشو، چرا هنوز منتظری ؟ فکر کردم گفتی قرارتون ساعت چهاره. » 
« هنوز نرسیده حتما کارش طولانی شده. » همان لحظه ماشینی از راه می‌رسد و هپ از داخلش پیاده می‌شود.

ماشینش گران قیمت و نو است، عجیب است زیرا او در کودکی امان گفته بود خانواده فقیری هستند و به همین دلیل بود که در آن سن کم روزنامه می‌فروخت. نمی‌خواهم کنجکاو باشم اما دلم می‌خواهد بدانم چگونه به این جایگاه رسیده اند. اما شاید راحت نباشد توضیح دهد.
برعکس همیشه لبخندی بر لب ندارد و وقتی نگاهش را از من برمی‌دارد و به نامیوک خیره می‎‌شود و رنگش می‌پرد. « متاسفم درمورد نامیوک و بیول خبر ندادم، اونها خیلی اصرار کردند با تو بیشتر آشنا شن. اما ارگ معذبی می‌تونم ازشون خواهش کنم- » حرفم را قطع می‌کنم.

« م-مشکلی نیست. » درحالیکه همچنان به نامیوک خیره شده با صدایی لرزان پاسخ می‌دهد. من نیز به طرف نامیوک برمی‌گردم.
نامیوک: « اتفاقی افتاد ؟ » کمی معذب می‌شود درحالیکه به سر و وضعش نگاهی می‌اندازد. 
« چرا به نامیوک عجیب نگاه می‌کنی ؟ » 
هپ: « چی-چیزی نیست، فقط تمرینم دیر شده در فکر اون بودم. من زودتر داخل میرم. » با نگاهی سرد از کنارم رد می‌شود و داخل می‌رود. آیا از دستم ناراحت است ؟ شاید روز بدی داشته است. 

پشت سرش داخل می‌رویم و در صندلی های تماشاچی می‌نشینیم. لباس رقصش را به تن می‌کند و وارد پیست می‌شود. خیلی زیبا به نظر می‌رسد. کنار هم تیمی هایش شروع به گرم کردن می‌کند.
تمام حرکاتش و تمرکزش بر روی رقص، درست مانند فرشته ها است، نمی‌توام چشمانم را از رویش بردارم.
بدن کشیده اش را با انعطاف و ملایمت روی زمین حرکت می‌دهد و دستانش را مانند قویی سفید در هوا تکان می‌دهد، چتری هایش را با تلی مخصوص عقب کشیده تا مانع دیدیش نشوند. 

[ کونگ نام-هیوک ]
هیچول واقعا بی نقص و زیبا می‌رقصند، انگار برای این حرفه به دنیا آمده است. بی شک خیلی زود موفق می‌شود. ناگهان از گوشه چشمانم توجهم به شویو جلب می‌شود. 

خیلی کم پیش می‌آید شویو واکنشی احساسی به چیزی یا کسی نشان دهد، بنابراین دیگه یاد گرفتم باید احساساتش را از روی چشمانش تشخیص دهم. به گونه ای به هیچول خیره شده است، چنانکه او زیباترین تابلوی نقاشی در یک گالری باشد. حتی ثانیه از رویش چشم برنمی‌دارد. فضای اطرافش را فراموش کرده است. 
هیوشو و هپ دوستان قدیمی همدیگر هستند و چیزهای زیادی را کنار هم تجربه کرده اند، اینکه شویو به هپ وابسته باشد کاملا طبیعی است اما این باعث نمی‌شود نتوانم نگاهش را نادیده بگیرم.

شویو در برابر هپ ملایم تر، آرام تر و رام تر به نظر می‌رسد. انگار بیشتر می‌تواند خود واقعیش را در برابر او ابراز کند اما این به این معنی است که با ما احساس راحتی ندارد یا علاقه اش به هپ بیشتر از یک دوست معمولی است. نباید قضاوتش کنم اما تابحال شویو را اینگونه ندیده ام.
مانند پروانه ای که در زمستانی سرد و سوزناک گلش را پیدا کرده است.

[ جانگ هیچول ]
خودم را بر روی یخ رها می‌کنم بلکه بتوانم تمام آنچه شنیده ام را فراموش کنم.
نگاه هیوشو را بر رویم حس می‌کنم. وقتی سرم را بلند می‌کنم به نگاهی پر از افتخار و آرامش بخش به من لبخند می‌زند. متقابلا لبخند می‌زنم نمی‌خواهم باور کنم، غیرممکن است. هیوشو متفاوت است، خیلی اوقات به نگاه های سردش بقیه را از خودش می‌راند، خیلی اوقات لحن تندش می‌تواند اذیت کننده باشد و خیلی برای محافظت از عزیزانش زیاده روی می‌کند. اما هرگز نمی‌تواند بدذات باشد.

در واقع خیلی معصوم تر از آن است که دیده می‌شود، من در قلبش را دیدم و معصومیتش را حس کردم. در غیر اینصورت انقدر کورکورانه سالهای زیادی بهش تکیه نمی‌کردم. به نامهیوک خیره می‌شوم که کنار هیوشو نشسته است و با لبخندی ملایم به تمرینمان خیره شده است.

حتما او هویشو را وادار به دفاع از خودش کرده یا گولش زده است. از نگاهش خوشم نمی آید. ذهنم انقدر درگیر آنهاست که کاملا فراموش می‌کنم انتهای تمرین است. با چند ثانیه تاخیر طبق برنامه به سمت صندلی های خالی تئطیم می‌کنم. همه چی خوب پیش می‌رود تا زمانیکه ناگهان یاد تهیون می‌افتم.

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now