Chapter 23
Tales Of The River
سه ساعت قبل از اتفاق
[ چانگ بیول ]
به دستشویی میروم، در آِنه به خو م خیره میشوم. بدن استخوانی و بی روحم، صورت بیش از اندازه کشیده ام، چشمان کوچکم، خال های سیاه و بزرگم، جوش های چرکم که انقدر به آنها دست زدم که قرمز و خونی شده اند و زیر چشمانم پف کرده و قرمز شده است.تابحال چهره ای به این زشتی در زندگی ام ندیده ام. گاهی اوقات گمان میکنم هرکه مرا آفریده از من متنفر بوده.
محکم دستانم را به پوست صورتم چنگ میزنم و ای کاش میتوانستم چهره ام را بردارم و صورتی جدید داشته باشم. نباید گریه کنم، نباید انقدر ضعیف باشم اما نمیتوانم جلوی بغضم را بگیرم.زیر دوش حمام میروم. موهای چربم را که در چند روز گذشته با بازی کردن از سر حواس پرتی مادام کندمشان را شانه میکنم و گره بزرگی از موهایم را میان شانه میبینم.
حتی جونا نیز با وجود آمریکایی بودنش استاندارد های زیبایی کره را دارد اما من هیچ یک را دارا نیستم.
از حمام با کلافگی بیرون می آیم سعی میکنم موهایم را خشک کنم اما اینبار چشمم به بدن صاف بدون قوسم، به تمام اجزای بدنم که افتضاخ به نظر می خورد.« بسه بسه. » با تکرار کردن این جمله در حین گریه کردن سریعا دسته ای قرص لاغری را از کمد در می آورم و تا بخورم که ناگهان از دستم سر میخورد و تمام قرص ها روی زمین پراکنده میشود.
« لعنت بهش. » از ته دلم فریاد میکشم.
خم میشوم تا قرص هارا جمع کنم، گرمم میشود و دوباره عرق میکنم. موهای خیسم را با زحمت بالا سرم میبندم اما حتی یک دقیقه هم دوام نمی آورد و دوباره محکم به صورت برخورد میکند.از شدت عصبی بودن نفسم بند می آید، احساس خفگی میکنم. از داخل کمد قیچی میآورم و موهایم را تا بالای شانه ام قیچی میبرم. مداوما گریه میکنم و فریاد میزنم تا زمانیکه حس میکنم صدای فریاد خودم را نمیشنوم.
چشمانم سیاهی میرود، دستم را به پیشخوان میگیرم و قبل اینکه بخواهم با اراده خودم روی زمین دستشویی بنشینم از هوش میروم. پس از چیزی به یاد ندارم تا زمانیکه صدای نامیوک و سجین را میشنوم.از شدت خستگی و وحشت زدگی نام نامیوک را صدا میزنم و باری دیگر چشمانم را میبندم.
الان در تخت بیمارستان دراز کشیده ام.
صدای سجین را میشنوم که راچب شرایط چند روز گذشته ام به دو نفر توضیح میدهد. سرم را برمیگردانم و نامیوک و هیوشو را آنجا میبینم.
او زیر چتری هایش که جلوی چشمانش را گرفته توجهش را به من میدهد.هیوشو: « بهوش اومد. » با گفتن این سجین و نامیوک به سمت تخت من میشتابند.
« شما بخاطر من اینجایید ؟ » صدایم به زور در میآید.
سجین: « بیول خوبی ؟ جاییت درد داره ؟ »
« من خوبم، متاسفم که درگیر مسائل من شدید. »
نامیوک: « میدونی چقدر نگرانمون کردی بیول ؟ » بالشم را برایم درست میکنم.
« لابد خیلی وقتتونم گرفتم وقتی این مدت منتظرم بودید. » به هیوشو نگاه میکنم، او سکوت کرده است.
سجین: « بهتره استراحت کنی بیول، به خودت فشار نیار. »
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...