Chapter 9
The Thief Being Accused« میخوای در خونه آدم بدی مثل من بمونی ؟ » با طئنه میپرسم.
نامیوک : دستم ننداز، مجبور شدم، فکر کردم میتونم دوباره صاحب پمپ بنزین رو راضی کنم و اونجا بمونم اما حتی جواب تلفن هام رو هم نداد. اجاره یک شب اینجا موندن رو بهت میدم.
« پول اجاره داشتی پس چرا نرفتی یک خونه خالی بگیری ؟ » میدانم پولی ندارد.
« کمی بهم فرصت بدی تصفیه اش میکنم. »
« اضافه کردن یک قرض جدید راه حل خوبی نیست. »« اگر قبول نمیکنی- » در را باز میگذارم . « پول اجاره نمیخوام، میتونی بمونی. »
پسری عجیب، سرد و در عین حال بی تفاوت است، واقعا نمیتوان از کار هایش سر در آورد.
قبل اینکه داخل بیایم دستش را روی چهارچوب در میگذارد و مانع ورودم میشود.
سرم را بلند میکنم، با چشم هایش به کفش هایم اشاره میکنم.« اوه بله فراموش کردم » مشغول در آوردن کفش هایم میشوم. سرش را پایین میاندازد و از جلوی در کنار میرود.
تودار بود، ارتباط برقرار کردن و حرف زدن با او تقریبا غیرممکن بود. جرات میکنم سوالی باز او بپرسم.
کلاهم را در میآورم و کنارش روی مبل مینشینم.
« صورتت کبوده. »
« چیز مهمی نیست، زیاد خودم رو تو دردسر میاندازم. » او نیز بلند میشود و طبقه بالا میرود.
به گمانم رفت که بخوابد، من نیز روی مبل بخواب میروم.زمانیکه بیدار شدم او نبود، جعبه پانسمانی را روی میز دیدم. احتمالا بخاطر کبودهایم آن جعبه را گذاشته بود.
لباس هایم را تن میکنم تا زودتر خارج شوم، ناگهان چشمم به کیف پولش میخورد که از داخل جیب کوتش نمایان است.
میدانستم این کار چقدر بی شرمانه خواهد بود. اما چاره دیگری نداشتم. جیبم خالی بود.
روی تکه کاغذی چیزی یادداشت میکنم و آنجارا را ترک میکنم."اگر انقدر خواستار عدالتی پس چرا خلافکار شدی ؟" یاد جمله اش افتادم، عذری ندارم. هر پاسخی مانند بهانه ای برای شانه خالی کردن از کارهایی بود که تابحال انجام داده ام.
کل روز را در خیابان ها پرسه زدم، چندین جا درخواست کار میدهم اما کسی نمیپذیر، کل دنیا داشت روی سرم آوار میشد، خسته بودم. نه تنها از راه، بلکه از تمام اتفاقات خسته بودم. چرا سرنوشت من اینطور است؟بی دلیل شروع به دویدن میکنم. میخواهم خودم را رها کنم. به سمت کوچه ای تنگ میدوم، راه را گم میکنم.
به دیواری فرسوده تکیه میدهم. کنارش چند کارتن بود، به گمانم انبار مغازه ای بود.
روی زانوهایم خم میشوم، به سختی میتوانم نفس بکشم. با سرعت زیادی دویده بودم.
از وجودم متنفر بودم. از اینکه مجبور بودم با دزدی و خوردن حق مردم زندگی ام را بچرخانم متنفر بودم.یک شیشه سوجو¹ و پاکتی سیگار از کوله ام در میآوردم، شیشه را سر میکشم و سیگار را روشن میکنم.
زندگی اینگونه راحت تر است، وقتی مست میشوم دردها و مشکلاتم را فراموش میکنم، درست مانند پدرم.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...