•24•

9 3 0
                                    

Chapter 24
Mirror Never Lies
[ چانگ بیول ]
از آن روز به بعد او مرا بیشتر از هر آنکه تابحال ملاقات کرده بودم حمایت می کرد، گاهی اوقات کل روزش را کنار من سپری می‌کرد حتی با وجود تمام کارهایی که هم از طرف استادش لی یونگ سان و دانشگاه داشت.

فداکاری نبود که هرکس حاضر شود انجام دهد، هرکاره اشک می‌ریختم مرا به شانه اش تکیه می‌داد، هرگاه برای غذا خوردن گله می‌کردم غذا نمی‌خورد، هرگاه بیش از اندازه در تختم می‌ماندم تمام تلاشش را می‌کرد که مرا بیرون ببرد، حتی با وجود اینکه هیچ جای سئول را نمی‌شناخت. او حتی یک بار هم قضاوتم نکرد.

[ یون هیو-شو ]
با اینکه پیشنهادش را خودم طرح کردم اما اصلا حوصله ماندن پیش کسی مثل بیول را ندارم. تنها دلیلم برای اینکار کم کردن فشار از روی دوش نامیوک بود، او علاوه بر حجم کارش از بیول نیز حمایت می‌کند.

تقریبا یک هفته از اتفاقی که برای بیول افتاده میگذرد. از آخرین بحثمان در بیمارستان و بردن او به خانه دوستش دیگر او را ندیدم. نمی‌توانم بگویم ذهنم درگیر اتفاق مشابهی که برای بیول در خوابم افتاده است نمی باشد اما فقط سعی می‌کنم نادیده اش بگیرم چون میدانم بی معنی است.

کیو سجین در را باز می‌کند و با خوش رویی از من پذیرایی می‌کند. باید اعتراف کنم او بسیار خوش قلب است. ما در دنیایی زندگی می‌کنیم که رد شدن از روی یکدیگر و ضربه زدن به هم جرم به حساب نمی آید.
من هیچگاه حاضر نبودم از کسی که درگیر مشکلات جسمی یا روانی هست حمایت کنم. هرکس باید بتواند گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. دنیا همینطور میچرخد.

کیو سجین: « لطفا راحت باش و اینجارو خونه خودت بدون، قبل رفتنم یک قهوه میل داری ؟ »
« نیازی نیست، مچکرم. »
کیو سجین: « لطفا ! این رو به عنوان یک بله پذیرفتم. » به آشپرخانه می‌رود. کمی اطراف خانه می‌چرخم، توجهم به کتاب های قفسه اش جلب می‌شود.
« مشکلی نداره اگه کتابا رو ببینم ؟ » به آشپزخانه می‌روم. سرش را به نشانه تایید تکان می‌دهد.
قفسه اش پر از قطعه های معروف پیانو، زندگی نامه موسیقی دان ها مشهور است. با قهوه به اتاق برمی‌گردد.

« نامیوک راجب قهوه های تلخ معروفت زیاد حرف می‌زنه. برای همین قهوه رو بدون شیر و شکر برات آوردم. »
« زندگی نامه ادوارد الگار رو کمتر کسی خونده، اون یک موسیقی دان کاتولیکی فوق العاده بود که بین دیگر موسیقی دان های انگلیسی کلاسیک کمتر درخشید. »

کیو سجین: « موسیقی دان ها کسایی بودن که هیچ وقت جایگاهشون رو در دنیا پیدا نکردن، به مرور زمان بین تمام اتفاقای دیگه ناپدید شدن و از بین رفتن. »
« متاسفانه موسیقی کلاسیک هیچ وقت شنیده نشد برعکس بقیه هنرها که به مرور زمان جایگاه خودشون رو دنیا پیدا کردن، جنگ های جهانی به دنیای موسیقی کلاسیک ضربه جبران ناپذیری وارد کردند. »
کیو سجین: « نمی‌دونستم به موسیقی علاقه مندی. »
« بیول چطوره ؟ » بحث رو عوض می‌کنم.

کیو سجین: « بهتر به نظر می‌رسه، هرچند هنوز نتونسته کاملا از شوک فشار هایی که در طول پنج سال گذشته بهش وارد شده دربیاد. بودن نامیوک هم خیلی کمکش کرده. این روزا بهتر غذا می‌خوره و بعضی اوقات برای پیاده روی بیرون میره. »
کیو سجین : «  از هم صحبتی باهات خوشحال شدم، من زودتر برم تا دیر نرسم. »

بیول در اتاقش خواب است، من نیز زندگی نامه ادوارد الگار را از ابتدا می‌خوانم. 
زمانیکه کوچک تر بودم صدایش را به یاد می آوردم اما الان دیگر صدایش را نمیشناسم. اگر آن نت ها دوباره کنار هم قرار گیرند شاید بتواند دوباره صدایش را برایم یادآوری کند.

بیول: « نامیوک ؟ » ناگهان بیول در اتاقش را باز می‌کند. از دیدن من به جای نامیوک جا می‌خورد.
« اوه.. هیوشو تو اینجایی ؟ » با خجالت عقب می‌رود، سر وضعش را کمی درست می‌کند و نزدیکم می‌شود.
بیول: « نیازی نبود بیای. » 

« مشکلی نیست. » خیلی تلاش می‌کنم باهاش تند برخورد نکنم و مراقب کلماتی که استفاده می‌کنم باشم، اگر اینگونه زخم بستر نمی‌گرفت، زندگی سه نفر مختل نمی‌شد.
بیول: « متاسفم اون روز سرت فریاد زدم. می‌دونم فقط نگرانم بودی. » 
« بهش فکر نکن. » بی اعتنایی می‌کنم.
بیول: « من واقعا از چشمت افتادم ؟ همونجوریکه تو بیمارستان گفتی ؟ » 

« چه فرقی داره چجوری دربارت فکر می‌کنم ؟ »
بیول: « خب بالاخره ما دوستای قدیمی هستیم. تو جزو معدود کسایی هستی که نظرشون برام با ارزشه. »
« چجوری با دوبار حرف زدن نظرم برات با ارزش شد ؟ »
بیول: « منظورت چیه ؟ من فکر کردم ما دوستای صمیمی هستیم. خب نامیوک حتما تو می‌فرستادی اینجا به هر حال اون دوست صمیمی توعه نه من. »
« کی گفته من نامیوک رو اینجا می‌فرستادم ؟ اون پسر از کار و زندگیش میزنه که تو روزای سختت کنارت باشه. به نظرم کارش خیلی احمقانست. الانم بخاطر نامیوک اینجام نه بخاطر تو. »

بیول: « اگر انقدر داری اذیت میشی مجبور نیستی اینجا بمونی ! » چند قطره اشک از گونه اش جاری می‌شود.
« خب مجبورم، بخاطر افسردگی احمقانه تو زندگی سه نفر درگیر شده. »
بیول: « داری زیاده روی می‌کنی هیوشو. »
« متاسفم، من به اندازه سجین و نامیوک مهربان و دلسوز نیستم. اگر نظر من برات با ارزشه خودتو جمع کن. هیچ کس قرار نیست برای پنج سال از دست رفته‌ ات عزاداری کنه. »

بیول: « بچه که بودیم فکر می‌کردم تو باید با بقیه یک تفاوتی داشته باشی. » 
« الان قراره از چیزایی که وجود نداره حرف بزنیم ؟ »
بیول: « تو درمقایسه با اونا تو بزرگ به نظر می‌رسیدی. و قطعا آخرین نفری بودی که انتظار داشتم تو این شرایط این حرفارو ازت بشنوم. »
« متاسفم اگه شنیدن حقایق انقدر برات سخت بوده. » با بی اعتنایی او را زا سرم باز می‌کنم.
بیول: « حقایق ؟ خب البته تو هر روز تو آینه به خودت نگاه نمی‌کنی و نمیگی چقدر از خودت متنفری. »

اینکار را می‌کنم. من در آینه خودم را مانند یک هیولای خودخواه و بی رحم می‌بینم. 
بیول: « ای کاش هیچ وقت دوباره همدیگرو ملاقات نمی‌کردیم. اونجوری تو تصورات شیرینم باقی می‌موندی. »
ای کاش هیچ وقت درگیر این اتفاقات نمی‌شدم.
بیول: « تو چه تغییری کردی هیوشو ؟ گیریم من افسرده ام، من عزادارم، تو که نبودی چرا الان اینجایی ؟ تو سرسخت بودی. پس چرا هیچ تغییری به غیر از تبدیل شدن به یک آدم سنگدل نکردی ؟ »
من هیچ وقت ادعا به موفق شدن نکردم. من خودم رو همیشه یک بازنده به زندگی ام دیدم.

[ چانگ بیول ]
خیلی عصبانی بودم، خیلی آَشفته شنیدن این حرف ها از کسی که هیمشه او را الگوی زندگیم برای پیشرفت کردن و درخشیدن قرار دادم داشت با زخم زبان هایش تخریبم می‌کرد.

« لطفا یک چیزی بگو. اگر انقدر اینجا بودن برات سخته چرا نمیری ؟ » با چشمانی گریان می‌پرسم.
هیوشو: « من فقط اینجام که بهت کمک کنم در دام احساسات گیر نکنی. » بعد سکوتی طولانی می‌گوید.
« با نابود کردن  احساساتم ؟ با نابود کردن طرز فکرم از خودت داری بهم کمک می‌کنی ؟ »

او بدون هشدار از روی مبل بلند می‌شود و بازویم را محکم می‌گیرد و مرا سمت آِینه قدی خانه سجین می‌کشاند و بدون هشدار کلاه هودی که یک هفته گذشته برای پنهان کردن وضعیت موهایم سر کرده بودم را پایین می‌کشد.
« داری چیکار می‌کنی ! نمی‌خوام موهام رو ببینم. » دستم را روی سرم می‌گذارم و محکم چشمانم را می‌بندم.

هیوشو: « به آینه نگاه کن. »
سرم را به نشانه مخالفت تکان می‌دهم.
هیوشو: « جفتمون خوب می‌دونیم اتفاقی که اون روز توی حموم برات افتاد یک نوع خودکشی بود. » خشکم می‌زند. اون آنچنان با اطمینان این جمله را به زبان می‌آورد که انگار واقعا افکارم خوانده است.
هیوشو: « من خوبم می‌دونم تو چه فشار هایی رو طی این سالها تحمل کردی. اما جواب تمام آنها در این آینه هست. فقط کافیه نگاه کنی. » چند قدم عقب می‌رود تا به من فضا دهد.

با تردید و ترس چشمانم را باز می‌کنم و به سمت آینه برمی‌گردم. به موهای نامرتب و صدمه دیده ام که رنگ قرمزش محو شده است خیره می‌شوم، به پف زیر چشمانم، جوش های روی صورتم، صورت رنگ پریده ام.
پس از چند دقیقه خیره شدن به انعکاسم چیزی را می‌بینم که تا امروز متوجهش نبودم.
در انعکاس آینه کودکی را می‌بینم که با تعجب به من خیره شده است. دختریکه علاوه بر تمام جامعه ای که مادام تحقریش کردند توسط بزرگی خودش هم تحقیر می‌شود.

من تمام این مدت از آن دختر نه تنها محافظت نکردم بلکه بدتر از هرکس دیگری به او آسیب زدم. همانطور که نامیوک اشاره کرد من او را با تحقیر کردن موهایش، بدنش و صورتش در زندانی فرضی حبس کرده ام، در پی رساندن آن کودک به آرزوهایش و رها شدن از زندگی که در آن بقیه از او متنفرند خودش را از خودش متنفر کردم. 

[ یون هیوشو ]
درست پس از آنکه چشمانش را باز می‌کند و به آینه خیره می‌شود ناگهان اشک هایش بند می‌آید. برای مدتی طولانی بدون آنکه چیزی بگوید در سکوت و سردرگمی فقط به انعکاسش خیره می‌شود.
جعبه دستمال کاغذی را نزدیکش قرار می‌دهم و سرجایم روی مبل برمی‌گردم.

پس از مدتی طولانی آخرین ورقه دستمال را برمی‌دارد و آخرین اشکش را پاک می‌کند و بالاخره از جلوی آینه بلند می‌شود. از آَشپزخانه قیچی برمی‌دارد و سمت دستشویی می‌رود و در را پشت سرش قفل می‌کند.
اگر می‌خواست کار احمقانه ای بکند چاقو یا تیغ انتخاب بهتری بود. برای همین به تصمیمش احترام می‌گذارم و مانع رفتنش به دستشویی نمی‌شوم. مشغول خواندن کتاب می‌شوم.

ناگهان بی دلیل حس بدی به خودم دست می‌دهد. من بدون درنظر گرفتن هیچ یک از احساساتش تمام حرف هایم را در صورتش زدم و حتی تردید نکردم. تند رفتن با کسی که فقط یک هفته است از آخرنی تصمیمیش برای خودکشی می‌گذرد تصمیم درستی نبود. آن هم وقتی فقط من متوجهش بودم. اما این تنها کمکی بود که از دستم برمی‌آمد برای اینکه بتواند خودش را از این مخمصه نجات دهد.

وقتی متوجه می‌شوم نزدیک دو ساعت است که صدایی ازش در نمی‌آید واقعا نگرانش می‌شوم. نگران شدن برای دختری که مدت هاست ملاقاتش نکردم و نمی‌شناختم مسخره به نظر می‌رسد.
دوباره اتفاقی که در خوابم افتاد را به یاد می‌آورم. از دیدن آن خواب مدت زیادی گذشته است و تابحال آنچه داخل دو در دیدم را کاملا تجربه کرده ام.
ناگهان صدای باز شدن در را می‌شنوم اما سرم را بلند نمی‌کنم. نمی‌خولم محتاط به نظر برسم. 

ناگهان بیول جلویم روی مبل می‌نشیند و با جدیت نگاهم می‌کند وقتی سرم را برمی‌گردانم کاملا جا می‌خورم.
هودی برتنش نیست، با تاپ و شلوارش نشسته است و موهایش دیگر نامرتب نیست، موهایش کاملا سیاه است، چتری های کوتاهش از جلوی پیشانی اش کنار زده شده است و پله پله تا بالای شانه اش بلند می‌شود.

حس می‌کنم فردی دیگر جلویم نشسته است، حتی طرز نگاهش تغییر کرده بود. او از یک قربانی و شکسته خورده به یک زن سربلند و مصمم برای ساختن آینده ای جدید با ظاهری جدید تبدیل شده است.
بیول: « اگر فقط نگاه کردن به آینه کافیه دستکم ترجیح میدم به جای یک بازنده دختری به ظاهر مصمم رو ببینم که تظاهر می‌کنه تبدیل به یک آدم قوی شده، درست مثل تو هیوشو. »

قبل آنکه فرصت کنم چیزی بگویم در باز می‌شود. سجین که از سرکار برگشته است، وارد سالن می‌شود.  
وقتی او را می‌بینند با دهان باز هر آنچه در دستش هست را رها می‌کند.
« چطوره ؟ » بیول با با لبخند از او می‌پرسد درحالیکه از صندلی بلند می‌شود.
سجین: « بیول تو واقعا داری می‌درخشی! » از شدت هیجان زدگی محکم او را در آغوش می‌گیرد.
هنوز ذهنم درگیر حرف سنگینی بود که بیول با طئنه به من گفت که باعث شد نتوانم واکنشی نشان دهم. 

[ کونگ نامهیوک ]
با خستگی سوار مترو می‌شوم تا به خانه اجاره ای شویو برگردم، در این مدتی که شزایط بیول پیش آمده بیشتر در خانه او می‌ماندم، شویو نیز در کلبه می‌ماند و متانویا را می‌چرخاند.
چشمانم را می‌بندم و به موسیقی گوش می‌دهم.  بیا اینجا.  ناگهان شویو پیام می‌دهد. 
بلند میشوم و نگاهی به خط های ایست می اندازم. هنوز به خطوط مترو عادت نکردم. همان لحظه شویو پیغامی دیگر میدهد. او ایستگاه هارا برای من با تمام جزئیات ارسال کرده است.

به صفحه لبخند میزنم و خودم را به سرعت به خانه سجین می‌رسانم.
قبل از اینکه بخواهم زنگ در را بزنم بیول در را باز می‌کند.
بیول: « خوش اومدی نامیوک. »
« بیول.. » ذهنم پس از دیدنش کاملا خالی می‌شود. با چشمان درشتش منتظر است تا واکنشی نشان دهد. حتی نگاهش تغییر کرده است، او درست مانند مادرش با غرور نگاهم می‌کند.

« م-محشر شدی. » زبانم نمی‌چرخد برای اینکه بگویم چقدر زیبا به نظر می‌رسد. نه اینکه تا به امروز زیبا نبود. اما حال که تبدیل به خودش شده است به دلایلی نمی‌توانم از او چشم بردارم.
بیول: « ممنون از همتون که در طول این مدت کنارم بودید، و البته بیشتر از همه به تو بدهکارم نامیوک. »
کمی از حرفش خجالت می‌کشم، دستم را پشت گردنم می‌گذارم و چشمانم را می‌دزدم.
« ک-کاری نکردم. » 
سجین از کنار بیول نزدیکم می‌شود و پیشنهاد می‌دهد داخل بیایم تا این تغییر بیول را جشن بگیریم.

[ چانگ بیول ]
با چمدانی در دستم از اتاق بیرون می‌آیم و به جمعشان می‌پیوندم.
« راستش من تصمیم هایی گرفتم. » بحث را شروع می‌کنم. هر سه اشان با تعجب به من خیره شده اند.
« من می‌خوام راه خودم رو برم، می‌خوام ازین به بعد تنهایی برای آرزوهای جدیدم تلاش کنم. »
سجین: « یعنی از اینجا میری ؟ » با ناراحتی می‌پرسد.

« بالاخره باید یک جایی شروع کرد مگه نه ؟ همینجوریشم نمی‌تونم پنج سالی که کنارم بودی رو برات جبران کنم، پس بهتره بیشتر از این به دست و پات نپیچم و سعی کنم لطفاتو روزی بهت برگردونم. »
سجین: « ای کاش دستکم امشب می‌موندی. » بغضش می‌گیرد اما خودش را نگه می‌دارد.
« نمی‌دونم چطور باید از هر سه شما تشکر کنم. »

نامیوک: « کجا می‌مونی ؟ » با نگرانی می‌پرسد.
« میرم پیش مادرم. تا خانه ای جدید پیدا کنم فقط از همه چی فاصله بگیرم تا زندگیم رو از سر بگیرم. » ‌
« جوری رفتار نکنید انگار دارم خداحافظی می‌کنم. خیلی زود دوباره ملاقاتتون می‌کنم. » من نیز کمی بغضم می‌گیرد. ترک کردنشان برایم سخت است. بالاخره از هرسه اشان خداحافظی می‌کنم و همراه نامیوک و هیوشو که می‌خواهند سمت مترو بروند از خانه سجین خارج می‌شوم.
سجین: « صبر کن بیول. » در آن هوای سرد با عجله از خانه بیرون می‌آید.

سجین: « اینو به عنوان یادگاری از طرف من داشته باش. » گلسر گل های ژاپنی طلایی اش را که همیشه به موهایش می‌بندد به من هدیه می‌دهد.
« سجین تو این گلسرو خیلی دوست داری. » بی آنکه یچزی بگوید برای آخرین بار مرا در آغوش می‌گیرد.
برای آخرین بار از هم خداحافظی می‌کنم و می‌روم.
همراه نامیوک و هیوشو سمت مترو می‌روم.

نامیوک: « تو با مادرت حرف زدی؟ آخه گفتی خیلی وقت ارتباطتو باهاش قطع کردی. »
« خونه مادرم نمیرم، به سجین دروغ گفتم که ناراحت نشه. نمی‌تونستم بیشتر از این سربارش شم. »
نامیوک: « اما امکان نداره وسط خیابونا بمونی بیول ! » ناگهان می‌ایستد.
« وسط خیابونا نمیمونه، با ما میاد » ناگهان هیوشو می‌گوید.
از پیشنهادش که بیشتر مانند دستور است جا می‌خورم.

« نیازی نیست، به اندازه ای پس انداز دارم که فعلا یک خوابگاه کوچک اجاره کنم. »
هیوشو: « فکر کردم لجبازیتو کنار گذاشتی. » با طئنه به من می‌گوید.
« من لجبازی نمی‌کنم فقط دیگه نمی‌خوام محتاج کسی باشم پس اصرار نکن. »
نامیوک: « اما بیول منطقی نیست این وقت شب در خوابگاهی بمونی که حتی نمی‌شناسی. »
« واقعا مشکلی ینست. »
هیوشو: « پنج سال پیشم مشکلی نداشتی وقتی تک و تنها خونه مادرتو ترک کردی و به مردی اعتماد کردی که بهت اطمینان داد تو پنج سال تور تبدیل به ستاره می‌کنه. »

« هیوشو کافیه. » با جدیت می‌گویم.
هیوشو: « هرجور میلته. » سرش را پایین می‌اندازد و وارد صف مترو می‌شود.
نامیوک: « لطفا بیا. »
« ممنون که به فکرمی اما تنهایی راحت ترم، از پسش برمیام. »
با اینکه باب میلش نیست اما بالاخره تسلیم می‌شود و به تصمیمم احترام می‌گذارد. برای آخرین بار از من خداحافظی می‌کند و سمت هیوشو می‌رود.

[ چانگ بیول ]
کمی آنجا می‌ایستم قبل اینکه آنهار ترک کنم. مترو از راه می‌رسد و در باز می‌شود، با اینکه از نیممه شب گذشته است اما تعداد زیادی آدم شروع به رفت و آمد می‌کنند.
من کاملا از اینکه راهم را تنهایی ادامه بدم مصمم هستم اما ناگهان ته قلبم چیزی خالی می‌شود. با دیدن آنها آخرین لحظه ای که وارد کابینشان می‌شوند کاملا مردد می‌شوم.

صدایی ته قلبم که دیگر خودش را از زندان آزاد کرده می‌گوید باید آنها را دنبال کنم. خیلی با خودم کلنجار می‌روم اما بالاخره باید تصمیمی بگیرم. قبل اینکه در کابین بسته شود.
آیا این راه جدید اصلا انتهایی دارد ؟ آیا موفق می‌شوم ؟ آیا می‌توانم به آن دو اعتماد کنم ؟
بند کیفم را که روی شانه ام است محکم با مشتم فشار می‌دهم. در کابینشان بسته می‌شود.

[ یون هیوشو ]
نامیوک: « به نظرت کار درستی کردیم که بهش اصرار نکردیم و آنجا تنهایش گذاشتیم ؟ »
« تنهاش نزاشتیم. » با خونسردی پاسخ می‌دهم. از اینکه لحظه آخر پشیمان می‌شود و بازمی‌گردد اطمینان دارم.
« لطفا درو باز کنید ! » ناگهان از کابین جلوی ما صدای فریادی به گوش می‌رسد.

[ چانگ بیول ]
ازین پس فقط به صدای قلبم گوش میدهم. 
صدایی که سالها فریاد زد اما نشنیدم. شاید جواب سوالاتم پیش او باشد. آنچه قلبم می‌گوید.
سریعا پشت سرشان وارد مترو می‌شوم.
آیا راهی درستی را انتخاب کرده ام ؟ هیچ وقت مطمئن نمی‌شوم.

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now