Chapter 25
Keys To Puzzle
[ کونگ نام-هیوک ]
« دلیلی که به من فرصت دادی تا هم خونت شم با بیول یکین ؟ »
شویو: « منظورتو نمیفهمم. »
« خب تو درست زمانی وارد زندگیم شدی حس میکردم دلیل دیگه ای برای زندگی ندارم. »
شویو: «جوری رفتار نکن که همه چیز از پیش برنامه ریزی شدست. »همان موقع بیول دوان دوان از میان تراکم جمعیت کابین خودش را به طرف ما میرساند.
بیول: « امیدوارم هنوز پیشنهادتون سرجاش باشه. » نفس زنان میگوید.
پس از آنان هر سه امان در سکوت به همدیگر خیره میشویم. ما مانند تکه ای هایی پراکنده هستیم که سعی دارند تشخیص دهند متعلق به یک پازل هستند.در سکوت پیاده میشویم. به سمت خانه اجاره ای شویو میرویم. من جلوتر از بیول و شویو میروم، از پله ها بالا میروم تا زودتر در خانه را باز کنم که ناگهان با صحنه ای ناخوشایند مواجه میشوم.
« سانگ هون ؟ » از دیدن آن کلاهبردار جا میخورم.
سانگ هون: « شب بخیر دانشجوی نمونه ! » شویو و بیول که فقط کمی پس از من میرسند نیز جا میخورند.سانگ هون: « صاحبتم اینجاست، جمعتون جمه ! » رو به شویو میگوید.
شویو: « مشکلت چیه این وقت شب جلوی خونه من ؟ »
« خونه ی تو نه، خونه جدید من. » قهقهه ای گوش خراش سر میدهد.
شویو: « انتقامت همین بود ؟ »
« نه یون هایشو، این فقط هشدار بود. انتقام اصلی هنوز مونده. » پس از این حرف به من نگاه میکند. دستانم را مشت میکنم چون خیلی خوب منظورش را میدانم.[ چانگ بیول ]
با گمانم هر انتخابی یک تاوانی دارد.
آن مرد را در دادگستری نیز ملاقات کردم، آن زمان هم سعی میکرد هیوشو و نامیوک را تهدید کند. ظاهرا مشکلشان عمیق تر از یک جلسه دادگاه است.
« این مرد چی میگه ؟ » تصمیم میگیرم دخالت کنم، توجهش به من جلب میشود.
لی سانگ هون: « خانم جوان شما بهتره خودتونو درگیر این ماجرا نکنید، با این دو مرد خیلی رفت و آمد نکنید. اونا مشکلات جدی دارن و دست در کارای خلاف زیادی دارن. »
« تو کی هستی که برای من تعیین کنی با کیا بگردم ؟ »
لی سانگ هون: « خب بله درست میگید، به هرحال دختر جوانی مثل شما این وقت شب مطمئنا بدون قصد با دو مرد راهی خونشون نمیشه. » به قدری عصبی میشوم که تابحال نشده ام.
مادرم تنها دخترش را گونه ای تربیت نکرده که اجاره دهد کسی اینگونه غرورش را بشکند یا جایگاهش را زیر سوال ببرد. دست چپم را جمع میکنم و با تمام قدرتم آرنجم به شکمش میکوبم.« وحشی ! » ناگهان فریاد بلندی میکشد و از درد به خودش میپیچد.
« دفعه بعدی که میخوای دهنتو باز کنی بهتره به تمام جملاتت فکر کرده باشی چون روز خوبی داشتم برای همین مراعاتتو کردم. دفعه دیگه جور دیگه ای رفتار میکنم. » واضح به او گوش زد میکنم.
« لازم باشه شبو تو خیابون میخوابیم ولی منت این رو نمیکشیم. » با عصبانیت به هیوشو و نامیوک میگویم.
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...