•10•

13 4 0
                                    

Chapter 10
Whoever That Sins

اطرافم را کاملا تار می‌بینم، سرم گیج می‌رود. تنها چیزیکه مطمئنم این است که او همان پسر بود الان دیگر اسمش را به یاد می‌آوردم، یون هیوشو.
فشار چاقو را بر روی گردنم کم می‌کند و توجهش را به او جلب می‌کند.

« گم شو و خودتو درگیر نکن. » چاقو را سمت او می‌گیرد و تهدیدش می‌کند.
« نمیتونی با اون چاقو کسی رو بکشی پس فقط بس کن تا با سلاح دستگیر نشی. » با آرامش پاسخ می‌دهد.
« تو به پلیس زنگ زدی بی‌مصرف ؟ » از رویم بلند می‌شود و به سمتش حمله ور می‌شود. محکم شانه اش را می‌گیرد و او را به دیوار می‌کوبد.
« فقط کارتو راحت کردم. »
« خفه شو زندت نمیزارم. » بلافاصله چاقو را رو گلویش می‌گذارم و فشار می‌دهد.
همان لحظه پلیس خودش را می‌رساند و روی هیوشو و آن مرد نور می‌اندازد.
« تسلیم شو ! »پلیس با بلندگو به مرد هشدار می‌دهد درحالیکه سلاحی دستش است. مرد همچنان ثابت می‌ماند و چاقو را بیشتر فشار می‌دهد. چند قطره خون از گردن هیوشو جاری می‌شود، اما او برعکس واکنش هر فردی نسبت به این موقعیت با صورتی بی حس حتی پلک نیز نمی‌زند.
« بکش. » درست در چشم های مرد زل می‌زند.
« ل-لعنت. » دست هایش می‌لرزد و به چند ثانیه نمی‌کشد که چاقو را رها می‌کند و فرار می‌کند.

بهوش است اما ضعیف و ناتوان بر زمین افتاده است، او را بلند می‌کنند و یک دستش را دستبند می‌زنند، دست دیگرش که بخاطر با چاقو خراش دیده است را آزاد می‌گذارند و او را سوار ماشین می‌کنند.
جفتمان را به داخل ماشین پلیس هدایت کردند.
در خوابم من نیز دنبالشان می‌روم اما قبل اینکه به آنها دست یابم در رویم بسته می‌شود.

« از شما خواهش می‌کنیم برای مراجعه به بیمارستان و ثبت اظهاریه همراه ما بیایید. »
« با ماشین خودم پشتتون حرکت می‌کنم. »
« گردنتون خراش کوچکی برداشته، ما ماشینتون رو تا ایستگاه پلیس هدایت می‌کنیم. کافیه سوارماشینتون شوید. » افسر با نگرانی به گردنم نگاه می‌کند، و گمان می‌کند که باید دیوانه باشم تا با این همچین خراشی پس از آن موقعیت وحشتناک بخواهم رانندگی کنم.

نخستین بار بود که بخاطر کسی به بیمارستان رفته ام. به روی تخت کناری اش نشسته بودم و منتظر بودم پرستار به زخم گردنم پماد بزند.
نامیوک تقریبا بیهوش بود و روی تخت خوابیده بود، صورت و بدنش پر از کبود و خراش بود. زمانیکه دکتر آمد به سختی چشم هایش را باز کرد.
« وزن زیادی روی بدنت بوده و فشار زیادی به قفسه سینه ات وارد شده، شانس آوردی که شکستگی نداری و خفه نشدی" دکتر درحالیکه آخرین وضعیت بیمار را مطالعه می‌کند به نامیوک توضیح می‌دهد.

« قسم میخورم کاری نکردم. » زمزمه کرد.
« چیزی گفتید ؟ » دکتر می‌پرسد. توجهم به نامیوک جلب می‌شود که ناگهان بغضش می‌ترکد و صورتش را با دستش که به آن سرم متصل است می‌گیرد.
« من همچین کاری نمی‌کنم. » صدایش خیلی خسته به نظر می‌رسد.
پلیس ها به همراه اون کت شلوار پوش، سانگ هون داخل می‌آیند. او چرا باید اینجا باشد ؟
افسر: « شما آقای کونگ نامهیوک هستید ؟ »
« بله. » به سختی می‌توانستم حرف بزنم، مگر با این درد می‌توانم فرار کنم ؟
واقعا شرایطم برایشان هیچ اهمیتی ندارد ؟
افسر: « شما به اتهام تجاوز به خانم سون هجین به سن 23، مطابق به ساعت 12 الی 1 نیمه  شب دستگیر می‌شوید. »
« نکردم، قسم میخورم حتی بهش نزدیک هم نشدن. » التماسشان می‌کنم. دیگر از دفاع کردن کلافه شده ام، دیگر از جنگیدن برای دوام آوردن در این دنیا خسته شده ام.
افسر: « ایشون شخصا به پلیس گذارش داده اند. امشب شما را به زندان منتقل خواهیم کرد. هر گونه اظهاراتی از این پس در دادگستری ثبت خواهد شد. » از اتاق خارج می‌شوند.
« پس کی صدای من رو میشنوه ؟ » با تمام توانم فریاد می‌زنم، توجهشان به من جلب می‌شود.
« فکر کردم حقوق مردم دو طرفست ! کسی که من رو به این روز انداخته چی ؟ پس من چی ؟ من روی تخت بیمارستانم، اما کسی که من زوبه این روز انداخته فرار کرده. اینه عدالت ؟ » بغضم دوباره می‌ترکد.
ناگهان سانگ هون که تابحال با رضایت تمام ماجرا از در ورودی رصد می‌کرده است به حرف می‌آید.
سانگ هون: « چطور می‌تونی انقدر بی شرم باشی ؟ به یک دختر بی‌گناه تجاوز کردی اما همچنان طلبکاری ؟ تو واقعا یک آشغالی. »
« من عواقب تمام گناهام رو می‌پذیرم اما در صورتیکه توهم با من بیای و جلوی دادگاه به تک تک کارایی که کردی اعتراف کنی و مجازات بشی. » او فرق داشت، برای او و امثالش در برابر قانون حقوق استثنی قائل می‌شوند.
سانگ هون: « فقط یک نفر در این اتاق گناهکاره، اونم تویی کونگ نامهیوک. »
« گم شو از جلوی چشمم. می‌خوام تنها باشم. » بلندتر فریاد می‌زنم.
« تو انفرادی زیاد قراره تنها باشی. » با خنده احمقانه اش می‌گوید. دیگر داشت کاسه صبرم را لبریز می‌کرد.
« اگر خیلی نگرانی تنها بمونه می‌تونی باهاش بری. » ناگهان هیوشو پاسخی که لایقش است را تقدیمش می‌کند.
سانگ هون : « آقای یون، امیدوارم متوجه باشی تنها بازنده این داستان نامیوک نبوده. خواستی طرف قربانی ها باشی اما سرت به سنگ خورد، امیدوارم نخوای کار کثیفی مثل تجاوز رو براش لاپوشونی کنی. »
« پلیس هر اقدامی که لازمه رو انجام میده و حقیقت روشن میشه، نیازی به این همه نگرانی نیست. » از روی تخت بلند می‌شوم و سمتش می‌روم.
سانگ هون: « ازکارای بدت شرمنده ای ؟ شرمنده ام اما دیگه نمیتونی ازم پول بگیری، تاریخ انقضاش گذشت. »

Spring ButterflyWhere stories live. Discover now