Chapter 2
Death Wishچشمانم را باز میکنم، روی مبلی در اداره دراز کشیده ام، مدیر اداره دست به سینه بالا سرم ایستاده است و سرش را به نشانه ی تاسف تکان میدهد.
بقیه نیز به نگاه های ترحم برانگیز بالا سرم ایستاده اند.
مدیر : « آقای یون، شما کارکن خوبی هستید، برای همین خواستم چشم پوشی کنم اما یک هفتست که هیچ کدام از وظایفتون رو به درستی انجام نمیدید، گذارشاتی گرفته بودم که مادام از پشت میز سرتون رو میگیرید و به اندازه گذشته کار انجام نمیدید اول گمان کردم کسالت دارید ولی پس از بیهوش شدنتون از داخل کیفتون برگه ای پیدا کردم، برگه ای که نشون میده بیماری وخیمی دارید، متاسفم آقای یون اما با وجود این بیماری دیگر نمیتوانم اجازه بدم اینجا کار کنید. »
با بدنی خسته و سردرد نگاهش کردم و میخواستم جلویش را بگیرم اما همه چیز در چند دقیقه اتفاق افتاد.
مدیر : « بخاطر چهار سال سابقه کاری و عملکرد خوبت آخرین کاری که برایت میتوانم انجام دهم اینکه برگه حقوق بازنشستگی ات را برایت امضا کنم و به دولت بدهم تا هرچه زودتر فعال شود، مابقی پول این ماهت را نیز پرداخت خواهم کرد، امیدوارم هرچه زودتر مداوا شوی. »
بلند میشوم و تا خانه رانندگی میکنم، ذهنم خالی شده است، همه چیز دقیقا مانند یک کابوس به نظر میرسد.
این بختک احمقانه بالاخره کار خودش را کرد، الان شغلی که پنج سال برایش تلاش کردم را در کمتر از بیست دقیقه از دست داده ام.
شاید دچار بیماری روانی شده ام، یا بدون علائم به مرگ نزدیک میشوم. الان دیگر جز خستگی، سردرد های سنگین و مشکلات بی انتها چیز دیگری ندارم.
به آپارتمان کوچکم میرسم، در را که قفل میکنم و درحالیکه به در تکیه داده ام همانجا، روی زمین مینشینم. گوشی ام را درمیآورم و بدون فکر پادکستی را انتخاب میکنم. تا فقط کمی ذهنم آزاد شود.
« هوا از الان سرد شده است این پاییز از سال های گذشته سردتر است و پیشبینی سازمان هواشناسی نشان میدهد زمستان امسال هوا در پایتخت به منفی هفده درجه سیلیسیوس نیز برسد. » اخبار میگوید.
« و من شغلی که به سختی پیدا کرده بودمو از دست دادم. » زمزمه میکنم.
همه چیز بر علیهم جلو میرود. بیماری ام، شغلم، ذهنم، زندگی ام و حتی اخبار.
پادکست را خاموش میکنم و گوشی را در طرفی رها میکنم. با لباس اداری مانند عقب مانده های ذهنی به دیوار ورودی زل زده ام. از جایم بلند میشوم و خودم را روی تخت پرتاب میکنم.
« اگر قراره کل زندگی امان مانند یک برده برای یک لقمه نان بدویم چرا زندگی میکنیم؟ » با خودم میگویم در حالی که از شدت سردرد دستم را لای چتری هایم سر میدهم.
اگر میتوانستم همه چیز را فراموش کنم، آنقدر عذاب نمیکشیدم. کسی که میداند هر لحظه ممکن است بمیرد دیگر زندگی نمیکند، بلکه هر روز میمیرد. کسی که دیگر در آینه فقط یک جسد ایستاده میبیند.
قبل اینکه خانه را برای همیشه ترک کنم، پدرم سرم داد میزد . او میگفت بدردنخور هستم.
آن صفت یک حقیقت بود که هر روز واضح تر میشد ولی نمیخواستم باور کنم.
خواب به چشمانم نمی آید. این هفته هر شب باران می آید، شنیدن صدای باران تنها چیزی است که میتواند تنها کمی از سردرد وحشتناکم را بی اثر کند.
دیگر با وجود برگه بیماری ام، کسی درخواست شغل قبول نمیکند. دیگر فقط جسمی جاندار هستم که دیر یا زود قرار است بمیرد.
از جایم بلند میشوم و به آشپزخانه میروم. نفسی عمیق میکشم و کشو را باز میکنم، ذهنم خالی است، قلبم از ذهنم نیز خالی تر است، دلیلی برای ادامه دادن ندارم.
چاقو را با کمی مکث برمیدارم و دقایقی در سکوت به آن زل میزنم . انعکاس خودم را بر سطح چاقو میبینم.
نکش را آرام روی ساعدم میکشم، حس عجیبی دارد. حسی مانند رهایی و آرامشی ابدی.
همیشه مجبورم بودم رنج هایی را تحمل کنم که در آنها دخالتی نداشته ام، هیچ گاه فکر نمیکردم زندگی ام به همچنین پایان تلخی ختم شود، انتخاب من نبوده است.
دسته چاقو را محکم در مشتم فشار میدهم. دست چپم را نگه میدارم و باری دیگر سطح تیز چاقو را روی ساعدم قرار میدهم، میخواهم فشار دهم، میخواهم تمامش کنم، میخواهم اما نمیتوانم.
« بدبخت، انقدر بزدلی که حتی نمیتونی کار خودتو اینجوری تموم کنی، نمیتونی درد بکشی چون ضعیفی. نمیتونی فقط گم شی و بمیری. » زمزمه میکنم.
با تمام توانم چاقو را با حرص به سمت دیوار جلویم پرتاب میکنم، خودم را بار دیگر روز تخت میاندازم و محکم موهای سرم را در دستم فشار میدهم. وقتی به خودم میآِیم به پنجره نگاه میکنم، خورشید درحال طلوع است. ای کاش همین حالا میمردم تا دوباره روزی تکراری را نبینم. همونطور که به پنجره خیره شده ام چشامانم را میبندم، این راه خوبی است، آنقدر روی تخت میخوابم تا همینجا بمیرم.
در تمام عمرم از مردم فراری بودم. این را از زمانی فهمیدم که یک کودک پنج ساله بودم زمانیکه زندگی امان با آتش گرفتن مزارع پدرم و ورشکسته شدنش زیر و رو شد، وقتی رفتار های پدرم رد مقایسه با گذشته به شدت تغییر کرد و تبدیل به یک مرد پرخاشگر و خودخواه شد. او سرم داد میزد و بهم سیلی میزد تا آدمی شوم که رویاهای خودش را دنبال کند، تنها چیز هایی که از آن موقع ها به یاد دارم شب هایی بودند که در تختم از ترس میلرزیدم، زیرا پدرم مست به خانه برمیگشت و پس از کتک زدنم مادرم نوبت من میرسید.
میترسیدم از اینکه پدرم چیز هایی را بفهمد که نمیخواهد بشنود، اینکه تنها پسرش نمیخواهد شرکتش را دوباره را بیاندازد یا نمیخواهد تمام سال های زندگی اش را در مزارع سپری کند، نمیخواهد در این شهر بماند و به دین پدرش که سالها سعی کرد وادارش کند روی بیاورد، اعتقادی ندارد.
هنوز هفت سال نداشتم که با حسرت به پنجره نگاه میکردم و والدینی را میدیدم که بچه هایشان را با لبخند راهی اولین روز مدرسه میکردند و کودکانی که از مدرسه رفتن گله میکردند، آنها با کلی امید و آرزو بزرگ میشدند که باعث میشد دغدغه های کودکانه داشته باشند، زندگی های مرفح و سفره های پر از غذا و خانواده های ایده آل و تمام چیزهای ساده ای که من هیچگاه به عنوان یک کودک تجربه نکردم.
در زندگی من دلیلی برای تحصیل نبود وقتی آینده ام قرار بود صرف کار در زمین های کشاورزی و سیر کردن شکم خانواده شود.
آدم ها حریصند، آنقدر که برایشان مهم نیست چه بلایی سر همدیگر میآورند و طمئشان باعث میشود به راحتی به یکدیگر آسیب برسانند. درست مانند پدرم.
در زندگی من هیچگاه کسی نبود که بتوانم به او تکیه یا اعتماد کنم، هرچند دیگر نیازی هم ندارم.
من یک مردم، یاد گرفتم تابع مسیحیت باشم، اشتباه نمیکنم و گناهی مرتکب نمیشوم. من یک مرد قوی هستم، از دعوا کردن و فریاد کشیدن ترسی ندارم، بدون خستگی عرق میریزم، شکست میخورم اما بلند میشوم، به کسی وابسته نمیشوم، به چیزی دل نمیبندم، گریه نمیکنم و هیچ چیز را بروز نمیدهم، زندگی در قلبم حبس میماند تا مثل یک مرد باوقار در تنهایی بمیرم، مرگی که کسی پشت سرش گریه نمیکند.
ولی دوران کودکی اینها را به من یاد نداد، من هم مانند هر کودک دیگری دلم میخواست تا ماه پرواز کنم و ستاره هارا بشمارم، بنابراین شبی تصمیم گرفتم تمام جراتم را به خرج دهم و در روی پدرم بایستم، تمام چیزهایی که سالها از ترس کتک خوردن به زبان نیاوردم را چند دقیقه رو به پدرم بگویم، ساده لوحانه گفتم که اگر مانع خواسته هایم شود خانه را ترک خواهم کرد.
گمان میکردم جلویم را بگیرد یا تنها پسرش را به خواسته های خودش ترجیح دهد، اما جوابی که گرفتم کاملا خارج از انتظارت پوچم بود، او در روی من ایستاد و گفت میتوانم مانند مادرم از خانه فرار کنم، او گفت من یک بزدلم که هیچگاه نمیتواند مرد باشد و هیچ جایگاهی جز بیچارگی نمیرسد.
من نیز مغرورانه در را بستم و با یک کوله پشتی کوچک بر پشتم خانه را برای همیشه فراموش کردم.
بی تردید دور شدم در حالیکه خوب میدانستم دیگر نمیتوانم راه خانه را پیدا کنم، برای همینبدون نگاه کردن به عقب فقط به سمت جلو حرکت کردم.
مانند یک بیخانمان گدایی میکردم، از دست پلیس ها فرار میکردن و از داخل سطل های زباله لباس و خوراکی پیدا میکردم، از ترس دزد ها و چاقوکش ها شب هارا کنار سگ های ولگرد سپری میکردم.
گاهی اوقات بی راهه میرفتم و برای سه الی چهار روز با یک تکه نان و بتری آب سر میکردم.
جزئیات را بخاطر نمیآورم، دو سال به همان شیوه بخور و نمیر زندگی ام را میچرخاندم.
همه چیز همانگونه طی میشد تا اینکه به ایستگاه قطار ایریونگ¹ رسیدم.
1- Iryeong Station
YOU ARE READING
Spring Butterfly
Fanfictionسرمای سوزناک اسپرینگ با تمام درهاش، دستان خونین، بیمارستان ، قرص های لاغری و بالاترین طبقه یک ساختمان اداری بزرگ. یادداشت کردم. اما فقط یک خواب مزخرف هست که با خاطراتم بهم ریخته، قبل اینکه چشمانم را برای همیشه از این دنیا ببندم. اضافه کردم. میگویند...