𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏

2.1K 146 2
                                    

با صدای آلارم رومخش،‌ دستش رو با حرص کوبید رو ساعت تا ساکتش کنه. بعد چند بار ضربه زدن بالاخره صدای ازار دهنده‌ی ساعت دست از خراشیدن اعصابش برداشته بود؛ در عوض صدای زیبای مادر گرامی بود که مدام در حال چرخش توی سرش بود.

- تهیونگگ...تهیووونگ...تهیوووونگگ

سوهی با پا ضربه‌ای به در زد تا پسر خواب‌آلوش رو بیدار کنه ولی انگار حالا حالاها قصد بیدار شدن نداشت‌. آه خسته‌ای کشید و اینبار برای بیدار کردن پسرش تلاش بیشتری به کار برد.

دو بار در زد و صداش رو کمی بلندتر کرد تا به گوشش برسه.
- پاشوو دیر شد... میگم پاشو پدرسگگگ!

با کلافگی لای چشم راستش رو باز کرد و نالید.
- ولم کن مامان اه... اگه یروز مدرسه نرم چی میشه مگه؟

در حالیکه چتری‌های لختش رو از روی چشمش کنار میزد گونه‌‌ی باد کرده‌ از حرصش رو به بالشت مالوند و دوباره غر غر کرد.
- مگه آسمون به زمین میاد اگه نرم مدرسه؟

-اره‌ آسمون به زمین میاد. حالاهم پا میشی یا خودم بیام سراغت؟؟

در آخر وقتی دید مادرش قصد عقب کشیدن نداره، تسلیم شد و از خواب شیرینش دست کشید.
کشون کشون به سمت دستشویی رفت تا عملیات لازم رو انجام بده. بعد تموم شدن کارهاش مستقیم به سمت آشپزخانه رفت و کنار برادرش روی فرش قدیمی‌شون نشست.
هر دو لپش از لقمه‌هایی که بزور تو دهان کوچکش جا میداد پر شده بود.

مادرش با دیدن وضعیت تهیونگ با نگرانی گفت.
- مگه دنبالت میکنن بچه که انقدر عجله داری

- یااا، اوما دیرم شده. چرا زود بیدارم نکردی؟

- چند بار بیدارت کردم پسر؟ مگه از خواب دست می‌کشی؟

با لب و لوچه‌ای آویزان و ابروهای درهم گره خورده، یونیفرم قدیمی مدرسه‌اش رو تن کرد و با عجله کفش‌های خاک خورده‌اش رو با دستمالی پاک کرد. لنگون لنگون کوله پشتی بزرگش که زیادی برای هیکلش سنگین بود رو روی شانه‌های ظریفش جابه‌جا کرد و بند کیفش رو فشرد.
وقتی میخواست در رو ببنده بازوش از پشت کشیده شد. هین تقریبا بلندی کشید و از جا پرید.

- هیونگ کجا میری؟

بله...
بازهم برادر کوچکترش بود که با چشم‌های نگرانش نگاهش می‌کرد.

با حرص بازوش رو از دست تهیون بیرون کشید و لب زد‌.
- کجا میخوام برم؟ معلومه دیگه طبق معمول مدرسه

اخم‌هاش رو درهم کشید و با ناراحتی گفت.
- تنهایی میری؟ اگه اتفاقی واست بیفته چی؟

همون حرف‌های تکراری...
دیگه خسته شده بود از خودش، از همه، از تموم مردهای زمین، از اون حرومزاده‌‌ای که باعث و بانی همه‌ی این اتفاقات بود.
شاید اگه اون حادثه‌ی نحس اتفاق نمیفتاد‌، الان خوشحال‌تر بود...

در حالیکه سعی می‌کرد اشک‌هاش رو کنترل کنه گفت.
- من دیگه بچه نیستم که نتونم مراقب خودم باشم اینو بفهم!

درسته که تهیون برادرش رو به خوبی درک می‌کرد و همیشه تحت هر شرایطی بهش دلداری میداد ولی از
طرفی نمی‌تونست نگرانش نباشه.

- ولی هیونگ تو او...

میدونست قراره دوباره حرف اون زمان رو پیش بکشه.

وسط حرفش پرید و با کلافگی داد زد.
- کافیه... تنها نمیرم

نمیخواست سر تنها برادرش داد بزنه ولی واقعا کلافه شده بود. دست خودش‌هم نبود؛ دلش نمیخواست بقیه فکر کنن هنوزهم اتفاق گذشته رو فراموش نکرده. دوست‌داشت قوی بنظر بیاد و یا حداقل بتونه برای برادر کوچکترش حامی باشه نه اینکه باعث دلشوره و اضطرابش بشه.

حوصله‌ی بحث اضافه نداشت.
در این سن کم انقدر بی‌اعصاب شده بود...
شوکه شده سرجاش ایستاد. برای اولین بار تو عمرش بود که فریاد برادر بزرگش رو می‌شنید...
تهیونگ ذاتا آدم آرومی بود و به هیچ وجه سر چیزهای
کوچکی مثل این عصبانی نمیشد.

تهیون زمزمه‌ای با پشیمانی سر داد.
- فقط نمیخوام آسیب ببینی... ببخشید

بعد تموم شدن حرفش، دستش رو جلو آورد و اشک‌های هیونگ مهربونش رو با سر انگشت‌هاش پاک کرد.
تهیونگ بازهم مثل همیشه احساساتی شده بود و نمی‌تونست ناراحتی دونسنگش رو ببینه.
لبخندی بزرگ زد و مستقیم تو چشم‌های گردش خیره شد.
- بخشیدمت

با خوشحالی گفت.
- واقعا هیونگی؟

- مگه میتونم دونسنگ عزیزمو نبخشم؟

حصار دست‌هاش رو محکم دور بدن ظریف برادرش حلقه کرد و اون رو تو بغلش فشرد.
- عاشقتممم هیونگ!

در حالی که داشت پرس میشد، دستش رو روی سینه تهیون فشرد.
- من بیشترر
ولی میشه یکم آروم‌تر بغلم کنی؟ له شدم

تهیون خندید و رضایت داد تهیونگ رو از خودش جدا کنه.

--

*یک ساعت بعد
(ورودی مدرسه)

- مواظب خودت باش تهیونگی هیونگ

تهیونگ دستش رو برای اطمینان دادن بهش محکم فشرد.
بعد خدافظی با برادرش بند کوله‌اش رو روی شانه‌هاش با استرس چنگ زد و بازدمش رو سنگین بیرون فرستاد.

_________________________________________

های سوییتیز من ویل هستم نویسنده فیک فرست لاو امیدوارم حالتون خوب باشه.
همونجور که میدونین این فقط یه فیکه و حقیقت نداره پس لطفا خیال پردازی الکی نکنید و از فیک لذت ببرید و اینکه این اولین فیک منه نمیدونم قراره خوشتون بیاد یا نه...خلاصه امیدوارم با تموم خوبی و بدی هاش مورد علاقتون باشه:>

فیک من و بقیه ی فیک هارو میتونید از طریق چنل "parea" دنبال کنید

https://t.me/parea_Hiji🍓❤️

* محض اطلاع این علامت(") برای وقتایی هستش که شخصیت داره فکر میکنه یا با خودش حرف میزنه

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Where stories live. Discover now