پسر کوچیکتر با بازیگوشی چشمکی برای یونگیِ عصبی زد تا حرصش رو در بیاره که موفق هم بود!
یونگی که میدونست از قصد اینکارهارو میکنه تا اعصاب و روانش رو به بازی بگیره، چشم غرهای رفت. ناگهان شانهی روی میز که کنار تخت بود رو به سمت جونگکوک پرت کرد ولی به هدف نخورد. اون هم بخاطر اینکه مثل همیشه از دستش فرار کرده بود.
قهقههزنان سریع در رو بست و صدای بلندی که بخاطر برخورد محکم شانه با در بود شنیده شد.
لبخندی شاداب زد و نفسی عمیق کشید.
دوست داشت هر روز صبحش رو با اذیت کردن برادر ناتنیش آغاز کنه!
تنها کسی که میتونست این روی شیطون جونگکوک رو ببینه فقط یونگی بود.(یک ساعت بعد)
از مرکز شهر تا خونشون یک سره دوییده بود و الان نمیتونست نفس نفس زدنش رو مهار کنه.
پدر و مادرش و یونگی رو در حال صبحانه خوردن دید. لبخندی بیاراده بخاطر جو صمیمیای که بینشون وجود داشت روی صورتش پدیدار شد.
پدرش اولین کسی بود که متوجهش شد. به ارومی از جا بلند شد و لبخندی زد.
گلوش رو صاف کرد و سلام بلندی داد و با پدرش دست داد.
جین وو که از دیدن پسرکش گل از گلش شکفته بود گفت.
- سلام بر پسر پهلوونمجونگکوک هم همراهیاش کرد و به حالت مسخرهای دو طرف دامن خیالیاش رو گرفت و برای ادای احترام خم شد.
- نفرمایید پدرجان...
به قول معروف پسر کو ندارد نشان از پدر؛ هرچی باشم به شما که نمیرسمجین وو از بلبل زبونی پسرش متحیر شد و گفت.
- زبون نریز بچه. بیا بشین یچیزی بخورموهای خیس از عرقش رو با دست به یک سمت هدایت کرد.
- به اندازه کافی دیرم شده، از بوفه مدرسه کیک میگیرمبا بیمیلی سری تکون داد و شروع به نصیحت کردن پسر کله خرابش کرد.
- شر درست نکنیا... تمرکزت رو فقط روی درست بزارجونگکوک با دلخوری اخم کرد.
لبهاش رو به حالت بانمکی غنچه کرد و گفت.
- یا! من کی شر درست کردم؟مرد خندید و به کتفش ضربهای نسبتا آروم زد و برای سر به سر گذاشتنش زمزمه کرد.
- همیشهبیخیال بحث کردن با پدرش شد.
تازه متوجه یونگی و مادرش شد. به سمتشون رفت و با روی خوش باهردو احوال پرسی کرد.
روی سرامیک زانو زد و روی یکی از زانوهاش نشست. دستهای زیبای مادرش رو نوازش کرد و با محبت بوسهای بر روی دستهای زحمتکشش زد.
- چطوری بانوی من؟سوزی مثل همیشه از شیرین زبونیهای پسرش خندهای از ته دل کرد و گفت.
- خوب بودم، با دیدن گل پسرم بهتر شدمجونگکوک لبخند محوی زد و از جا بلند شد تا از این دیرتر نشده امادهی رفتن به مدرسه بشه.
یونگی با دیدن رابطهی قشنگ بینشون، لبخند ریزی زد که اصلا قابل دیدن نبود ولی از چشمهای عقاب مانند برادرش دور نموند.
جونگکوک که متوجهش شده بود دستی روی شانههای محکم و ورزیدهاش کشید و لب زد.
- هیونگِ من چطوره؟کمی دستپاچه شد. سریع لبخندش رو جمع کرد و لقمه بزرگی که سوزی براش گرفته بود رو داخل دهانش جا داد.
بدون اینکه نگاهش کنه سرد جواب داد.
- خوبم!با بیمحلیاش به جونگکوک فهموند که الان نباید سر به سرش بزاره و روی اعصابش پیادهروی کنه.
شانهای بالا انداخت و از پلهها برای چندمین بار بالا رفت.
لباسهای کثیفش رو داخل سبد کنار حمام پرت کرد و وارد حمام شد.
بعد اصلاح صورتش و شستن بدنش بیرون اومد.
حولهای که دور پایین تنهاش پیچیده بود رو باز کرد. باکسر سیاهش رو از کشو بیرون اورد و پوشید.
از عمد شلوار تنگ و سیاه رنگش که به خوبی رونهای توپرش رو نشون میداد رو انتخاب کرد و به تن کرد.
در آخر گردنبند صلیبی که لیا برای تولدش خریده بود رو انداخت و ادکلن تلخش آخرین اقدام برای رسیدن به خودش بود.
از آینهی قدیِ داخل اتاقش نگاهی به بالاتنهی لخت و پهنش انداخت و برای خودش سوتی زد!
نمیخواست از برانداز کردن هیکلش دست بکشه.
پوزخند مغرورانهای به بدن روفرمش زد و از روی پیراهن سفیدش هودیای مشکی رنگ که فیت بدنش بود پوشید.
بعد اینکه ساعت هوشمندش رو بست، کولهاش رو روی شانه چپش تنظیم کرد.
بجای طی کردن دو پله، هردو پله رو یکی کرد و به راه رفتنش سرعت بخشید.
بدون اینکه خداحافظی بکنه سوار بنز مشکیای شد و به راننده دستور داد که حرکت کنه.
ده دقیقه بعد جلوی مدرسه بود.
وقتی پیاده شد، یکم خم شد و به شیشه راننده ضربهای زد تا شیشه رو پایین بده.
دیگه قرار نبود اینجا هم مثل زمانی که در خونه بود، به کسی باج بده و مهربون باشه.
لحنش مثل همیشه سرد و بیتفاوت بود.
- هی لازم نیست امروز بیای دنبالمراننده که داشت از فضولی جون میداد و به دیار باقی میشتافت، با کنجکاوی ابروهاش رو بالا برد و پرسید.
- اتفاقی افتاده آقای جئون؟اخمی از فضولی بیجای راننده کرد. بدون اینکه جوابی بده بهش پشت کرد و با قدمهای بلندش دور و دورتر شد.
اون راننده پاش رو بیشتر از گلیمش دراز کرده بود و باعث عصبانيت جونگکوک شده بود. اصلا خوشش نمیومد کسی در کارهاش دخالت کنه.
CZYTASZ
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...