𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐

1K 153 0
                                    

دل و روده‌اش بخاطر استرس زیاد بهم می‌پیچید و احساس بدی داشت.
نمی‌دونست مدرسه‌ای که بخاطر اصرار مکرر پدر و مادرش با بورسیه واردش شده بود؛ قرار بود چجوری باشه و همکلاسی‌هاش جدیدش چطور باهاش رفتار کنن...
اون خاطره‌ی خوبی از ادم‌های اطرافش نداشت. از بچگی همیشه بخاطر چهره‌ی زیباش براش قلدری میکردن.

امیدوار بود اینجا اونجوری که فکر می‌کرد نباشه.
لبخند بزرگی زد و سعی کرد با اعتماد بنفس بنظر بیاد که انگار موفق هم بود ولی از طرفی دیگه کیفش بر روی شانه‌اش سنگینی می‌کرد.
بارها بخاطر ضعیف و ظریف بودنش خودش رو سرزنش کرده بود، ولی مادرش همیشه میگفت این میتونه یک امتیاز مثبت برات باشه که هر مردی این ویژگی رو نداره.

بیخیال فکر و خیال شد و نگاهی به اطرافش انداخت.‌ اول از همه چیزی که نظرش رو جلب کرد؛ حیاط بزرگ و تمیز مدرسه با درخت‌های زیباش بود. مدرسه‌ی قبلیش با اینجا خیلی فرق داشت.
هرکس دیگه‌‌ای هم بود اگه مثل تهیونگ از یک مدرسه‌ی درب و داغون به اینجا میومد، حیرت زده میشد. مثل این بود که از جهنم به بهشت نقل مکان کرده باشی.
از حیاط که گذشت وارد سالنی نسبتا بزرگ شد. با دیدن جمعیتی که در حال حرکت و حرف زدن بودن دهانش باز موند.
عده‌ای با دوستشون و عده‌ای با اکیپ پرجمعیتشون مشغول حرف زدن بودن. تهیونگ هم مثل بچه گربه‌ای که مادرش ولش کرده باشه، تنها وسط سالن مونده بود و فقط میخواست هر چه زودتر کلاسش رو پیدا کنه.

دوباره حسرت‌های همیشگی به سراغش اومده بودن...
با دیدن بقیه بچه‌ها که باهم هم‌کلام شده بودن، شوخی میکردن و جو صمیمی بینشون، این فکر که ای‌کاش اون هم میتونست طعم یه دوستی واقعی رو بچشه به سرش زد.
نمیدونست چیکار کنه و از کی کمک بخواد تا اینکه دختر مو بلوندی رو وسط جمعیت دید که مشغول حرف زدن با یه پسر قد بلند بود. چشم‌هاش از خوشحالی برق زد. سریع به سمتش رفت تا هرچه زودتر ازش کمک بخواد.
خودش هم نمیدونست چرا بین این همه ادم می‌خواست از این دختر سوال کنه ولی یه حسی بهش می‌گفت باید از همین غریبه کمک بخواد؛ دلیلش هر چی هم که بود، درخواست کمک از یه دختر بهتر از روبه‌رو شدن با یه پسر بود! درواقع تهیونگ اینجوری فکر می‌کرد.
به آرومی به شانه دختر زد و منتظر موند ولی انگار هنوز متوجه حضورش نشده بود و گرم حرف زدن با پسر کنارش بود. اینبار با شجاعت گلوش رو صاف کرد.
- ببخشید

دختر همینکه صداش رو شنید با ملایمت به سمتش برگشت و از پسر قد بلند دست کشید‌.
- کاری از دستم برمیاد کیوتی؟

با شنیدن صدای نازک و ظریف دختر سرش رو بالا آورد. چند ثانیه همینطور بی‌حرکت موند. اون به معنای واقعی خوشگل بود؛ طوری که نمی‌تونست توصیفش کنه.
از تمام دخترهایی که دیده بود میشه گفت خوشگلترین بود. تابحال نشده بود به دختری خیره بمونه ولی اینبار نمی‌تونست چشم از فرد روبه روش برداره.
محو دختر بود که دستی جلوی صورتش تکون خورد و باعث شد از خیالاتش بیرون کشیده بشه.
با این تفاوت که این‌بار چهره یک پسر بود که در چند میلی متری صورتش قرار داشت. پسر با عصبانیت و صورت قرمز شده نگاهش می‌کرد.
ضربان قلبش دست خودش نبود... بدجور دیوانه وار میتپید، حس می‌کرد هر لحظه ممکنه از سینه‌اش بيرون بزنه.

سعی کرد به چهره ترسناک پسر نگاه نکنه.
نگاهش رو به زمین دوخت و من من کنان گفت.
-من...ت...تا...زه...اومدم...ای...این...مدرسه...می...میشه...کمکم کنید...کلاسمو...‌پیدا.‌..کنم؟

پسر همچنان با نگاه خیره و عصبانیش اون رو برانداز می کرد. نتونست فشار نگاهش رو تحمل کنه و برای بار دوم سرش رو پایین انداخت‌.

با خودش فکر کرد
"ینی طرف دوست دخترشه که غیرتی شده، شایدم خواهرشه؟... اصلا هر چیشه به من چه ربطی داره؟!"
تهیونگ با اینکه ادم فوضولی نبود ولی اینبار کنجکاوی‌اش حسابی گل کرده بود و بهتر بود هر چه
سریع‌تر خودش رو از این وضعیت نجات بده.

دختر با ناز دستش رو دور بازوی پسر کنارش حلقه کرد و بعد نیم نگاهی که به تهیونگ انداخت گفت.
- آره عزیزم حتما

با خجالت لبخندی زد و دوباره بند کیفش رو فشرد.

لیا که انگاری بدجور از تهیونگ خوشش اومده بود، گفت.
- ایگووو چقد کیوتی! اسمت چیه؟

- تهیونگ... کیم تهیونگ

- اسم قشنگی داری

لبخند کجی زد و گفت.
- اوه واقعا؟ ممنونم

دختر دستش رو سمت تهیونگ دراز کرد و گفت.
- من کیم لیا هستم... میتونی لیا صدام کنی

لیا دستش رو دور بازوی پسر کناریش محکم‌تر کرد و سرش رو به سینه‌اش تکیه داد و گفت.
- این مستر جذابم دوست‌پسرمه
خوشوقتم

پس درست حدس زده بود.
ولی دختر به این لطیفی چطور تونسته بود با پسری به این خشنی دووم بیاره...
"اون دوتا کاملا متضاد هم بودن"
دوباره برای احترام نود درجه خم شد و دستش رو به سمت پسر عصبانی دراز کرد.

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Where stories live. Discover now