𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔

784 110 3
                                    

برای دست به سر کردن دختر روبروش لبخند دلربایی زد و سی و دو تا دندان سفیدش رو به نمایش گذاشت و گفت.
- شرمنده، ولی من الان دوست‌دختر دارم. خیلیم دوسش دارم... نمیخوام بهم شک کنه و فکر کنه دارم بهش خیانت میکنم

دختر با ناامیدی آشکاری سرش رو پایین انداخت. درواقع ازینکه نتونسته بود مخ محبوب‌ترین پسر مدرسه رو بزنه و شرط‌بندی با دوست‌هاش رو ببره، ناراحت بود. بیشترهم بخاطر باختن شرط‌بندی و دادن پول به دوست‌هاش دپرس شده بود، نه بخاطر از دست دادن جونگکوک.
به هر حال خوب میدونست حرف‌های اون پسر واقعی نیستن و علناً *چرت و پرت* هستن.
بدون هیچ حرف اضافه‌ای زیر لب عذرخواهی کرد و راهش رو کشید و رفت.
با خیال راحت نفس‌عمیقی کشید و دست‌هاش رو محکم بهم کوبید.
حسی که داشت وصف‌ناپذیر بود. ازادی لذت بخشی رو میتونست احساس کنه.
انگار که یه بارِ سنگین از رو دوشش برداشته شده باشه. تا بحال کسی رو رد نکرده بود به همین دلیل نمیدونست دست رد به سینه‌ی کسی زدن چقدر میتونه لذت بخش باشه!
خوشحال از اینکه دختر سمجی نبود و زود دک شد
لبخندی زد.
از خوشیِ زیاد مثل بچه‌ها لی لی کنان تا ‌کلاس لیا رفت. هرکس اون رو میدید فکر می‌کرد اتفاق خوبی براش افتاده.

لیا به محض اینکه زنگ خورد از اون فضای خفه‌کننده بیرون اومد تا عشق جدیدش رو ببینه.
درست همین چند ساعت پیش هم رو دیده بودن ولی بازهم دلتنگش شده بود.
دو هفته از قرار گذاشتنشون می‌گذشت و طول این دو هفته جونگکوک یک‌بار هم بهش ابراز علاقه نکرده بود. با تمام این‌ها به روش نمی‌آورد و دربارش با پسر صحبتی نمی‌کرد. خیال می‌کرد شاید اخلاقش اینطوریه یا از اون دسته ادم‌هاست که ابراز علاقه کردن براشون سخته.
به همین دلیل زیاد به این مسئله اهمیت نمیداد. میترسید اگه در این مورد زیاد حساسیت نشون بده و باهاش بحث کنه، از دستش بده...
احتمالا هر کسی که با اون‌ها آشنایی داشت این فکر به سرش میزد که دوستن یا اینکه سکس‌فرندی چیزی‌ان. اما برای لیا فرق داشت، احساساتش به جونگکوک صادقانه بود.
هر روز بهش ابراز علاقه می‌کرد. میشه گفت بیشتر اوقات اون شروع‌کننده بحث بود.
حتی با وجود اینکه میدونست جونگکوک به دختربازی در مدرسه معروفه و با اغلب دخترها و پسرهای مدرسشون قرار گذاشته یا اینکه خوابیده؛ بازهم به دوست داشتنش ادامه میداد...

اما در طرفی دیگه، جونگکوک از قرار گذاشتن فقط به قسمت سکسش اهمیت میداد و تابحال به کسی احساس عاشقانه‌ای پیدا نکرده بود بجز نیاز جنسی.

قلبش با دیدن پسر تیر کشید. قربون صدقه‌ی هیکل و قد و بالای رعناش رفت و از پشت براندازش کرد.
در طول کلاس پر پر میزد تا زودتر اون زنگ لعنتی به صدا دربیاد.
قدمی به جلو گذاشت و دست‌هاش رو از پشت دور کمر جونگکوک حلقه کرد. خودش رو از پشت بهش چسبوند.
جونگکوک لبخند فیکی زد و دست‌هاش رو روی دست‌های لیا که دور کمرش حلقه بودن گذاشت.
گونه‌اش رو به پیراهن نرم پسر مالید و مستِ عطر خوشبو و سردش شد.
اوه، تازه یادش افتاد عطری که واسه جونگکوک خریده بود تا بزنه رو استفاده نکرده بود.
کمی بابت این موضوع ناراحت شد ولی الان درگیری های مهمتر و بزرگتری داشت که این موضوع براش بی‌اهمیت واقع میشد.

لیا از گرمای لذت بخش دست‌های جونگکوک چشم‌هاش رو به آرومی بست. حداقل برای چند لحظه هم که شده از این دنیا خودش رو رها کرد تا به آرامش برسه.

با همون چشم‌های بسته لب زد.
- جونگکوکی امروز وقت خالی داری؟

اه کلافه‌ای کشید. ازینکه لیا هر روز ازش درخواست می‌کرد برن بیرون خسته شده بود. نمیدونست این دختر چی پیش خودش فکر کرده بود.
در هرصورت براش مهم هم نبود. هدفش کاملا مشخص بود. فقط برای تنوع یک مدتی با لیا میمونه و وقتی دیگه علاقه‌ای بهش نداشت مثل یه تیکه اشغال بی‌ارزش به حال خودش ولش میکنه.
لیاهم اینو کاملا میدونست ولی بازهم پافشاری می‌کرد تا شاید بتونه پسر مغرور مدرسه رو رام کنه و به دام خودش بی‌اندازتش.

- راستش واسه امروز کار خاصی ندارم ولی با دوستام قرار گذاشتم

لیا با لب‌های اویزون لب زد.
- خب بهشون بگو امروز نمیتونی بری

- ولی اگه نرم ناراحت میشن. بهشون قول دادم که میرم

- باشه اذیتت نمیکنم. برو به قرارت برس

کمی بخاطر رفتار جونگکوک که هیچوقت در قبال اهمیتی که لیا بهش میداد، براش وقت خالی‌ای نداشت ناراحت شد. ولی ظاهرش رو حفظ کرد.
با لحنی که در صداش استفاده کرد سعی کرد خودش رو تا حد امکان قوی نشون بده‌.
- کی وقت خالی داری؟ خیلی وقته دوتایی بیرون نرفتیم

جونگکوک چشم‌هاش رو با حالت زاری بست و بی‌میل گفت.
- این هفته چهارشنبه وقتم خالیه

لیا از خوشحالی چشم‌هاش برق زد ولی طولی نکشید که شادی‌اش از بین رفت.
با صدای گرفته‌ای لب زد.
- ولی چهارشنبه‌ها کلاس جبرانی دارم

پسر ته دلش خوشحال شد. سعی کرد خودش رو ناراحت نشون بده تا هرگونه شکی رو از بین ببره.
صدای بمش رو غمگین کرد.
دست‌هاش رو توی موهاش فرو برد و کلافه به سمت بالا حرکتشون داد تا بتونه ناراحتیش رو به خوبی نشون بده. جوری نقش بازی می‌کرد که خودش هم باورش شده بود چه برسه به لیای بیچاره.

نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و با شرمندگی ظاهری نالید.
- عزیزم خیلی متاسفم که هیچوقت برات وقت نداشتم

از هر دو دست‌های ظریف و سفید لیا گرفت و بین دست‌های بزرگ و مردونه‌ی خودش فشرد.
درحالی که به چشم‌هاش خیره شده بود، زمزمه به ظاهر عاشقانه‌ای سر داد.
- من خیلی دوستت‌ دارم و میترسم با این کارام از دستت بدم

چند ثانیه مکث کرد.
- ازت خواهش میکنم که درکم کنی. قول میدم یروزی بتونیم مثل کاپلای دیگه بریم بیرون

برای اینکه بیشتر بهش اطمینان بده و قلبش رو گرم کنه؛ بوسه‌ای نرم بر دست‌هاش زد و با چشم‌های به‌ظاهر غمگینش دوباره بهش خیره شد.

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Donde viven las historias. Descúbrelo ahora