لیا که دوستدخترش بود هم اینقدر فکرش رو درگیر و بهم ریخته نمیکرد. حسش نسبت به تهیونگ یکچیزی فراتر از اینها بود.
شب ها از فکر کردن زیاد نمیتونست یه خواب راحت داشته باشه. بارها تصویر و صدای پسر رو در ذهنش تجسم میکرد تا دلتنگی شدیدش برطرف بشه!!
نگاهی به ساعت دیواری انداخت. عصر بود و چیزی به تاریک شدن هوا نمونده بود.
"حتما تا الان باید از مدرسه خارج شده باشه"
در حالی که روی تخت خوابیده بود نیمخیز شد و دستش رو به زیر چونهاش برد. با خودش زمزمه کرد.
- برم دنبالش؟ سردش نشه؟ اتفاقی نیفته واسش؟ نکنه کسی مزاحمش بشه؟ یعنی هرروز تا خونه پیاده میره؟خسته نمیشه؟
تنبلی رو کنار گذاشت و از جا بلند شد. لای پنجره رو کمی باز کرد تا سردی یا گرمی هوارو بسنجه. با سوز سردی که به صورتش خورد پنجره رو بست.
دوباره با نگرانی نگاهی به ساعت انداخت و آروم لب زد.
- خوبه هنوز وقت هستسویشرتش رو روی یکی از دستهاش انداخت و در رو باز کرد و مثل موشک از پلهها پایین رفت.
یونگی که غرق خوندن کتاب جديدش بود با دیدن جونگکوکِ بیتاب عینکش رو درآورد و روی میز گذاشت.
زیر چشمی نگاهی بهش انداخت. نتونست جلوی کنجکاوی و نگرانیاش رو بگیره، پس لب باز کرد و پرسید.
- چرا اینقدر پریشونی؟سابقه نداشته بود برادر خونسردش رو اینطوری مضطرب و بیقرار ببینه، به همین دلیل تعجب کرده بود.
در حدی عجله داشت که صدای یونگی رو نشنید. با برداشتن سوییچش، بدون اینکه سویشرتش رو درست و حسابی بپوشه، در ورودی رو باز کرد.
بدون اینکه سرش رو برگردونه در رو با شدت بست؛ بی خبر از اینکه پشت دری که بسته بود یونگی با استرس کل مسافت خونه رو طی میکرد و هر چند دقیقه یکبار به جونگکوک زنگ میزد به امید اینکه دستش اشتباهی بخوره و یکی از زنگ هاش رو جواب
بده.--
بدون اینکه در ماشین رو ببنده پیاده شد.
چشمهاش رو گرد کرد و همه جارو آنالیز کرد تا تهیونگ رو از بین جمعیت کمی که در رفت و آمد بودن پیدا کنه.
وقتی جلوی محوطه مدرسه نتونست پیداش کنه، به داخل مدرسه هم سرکی کشید. "اه چینجا...کاش ازش میپرسیدم کِی خونه میره"
نفسش رو باصدا بیرون فرستاد. دستهای سردش رو داخل جیبهای تنگ شلوارش فرو برد.
ناامید از اینکه نتونسته بود پیداش کنه سرش رو پایین انداخت و در همون حالت موند. تا اینکه چند لحظه بعد کفشهای کهنه و آشنایی رو ديد.
چشمهاش از خوشحالی برق میزد و میدرخشید.
با سرعت نور سرش رو بالا آورد و با نگاه عجیب و دلتنگش سرتاپای پسر رو به خوبی برانداز کرد.
جوری عمیق و خیره نگاهش میکرد انگار که میخواست درسته قورتش بده و این تهیونگ رو معذب میکرد.
حواسش به رفتار احمقانهاش نبود. خیلی ضایع بهش خیره شده بود، جوری که اگه کسی از چند متری هم نگاه شیفتهاش رو میدید میفهمید دلباختهی پسر کوچولوی مقابلش شده.
کمی هول کرد ولی به روی خودش نیاورد.
کف دو دست عرق کردهاش رو بهم کوبید...
حالت چشمهاش رو مثل همیشه سرد و بیحس کرد. نگاهی مثلا بیتفاوت به چشمهای ذوقزده و خندون تهیونگ انداخت تا خودش رو بیاهمیت جلوه بده.
محو خندهی زیبای پسر بود و متوجه اطرافش نبود.
با خودش فکر میکرد که ایکاش بجای اینکه اشک پسر رو در میآورد؛ باعث نشستن لبخند روی لبهاش میشد و میتونست این کش اومدنِ زیبای لبهاش رو برای بار دوم ببینه.
میخواست همین الان دوربین گوشیاش رو باز کنه و بیپروا ازش عکسی بگیره.
طی این یکماه این اولین باری به حساب میومد که خندهی واقعیِ تهیونگ رو میدید.
البته مقصر خودش بود. هرکس دیگهایم بود جرات نمیکرد کنار همچین پسر خشنی مثل جونگکوک بشینه؛ چه برسه به اینکه به روش لبخند بزنه!حالا که بیشتر فکر میکرد دلتنگ ملودیای که از حنجرهاش خارج میشد بود.
برای اینکه بحث باز کنه، پیشقدم شد و خیلی خشک لب زد.
- تو اینجا چیکار میکنی بچه؟ مگه الان نباید خونه باشیگفتارش با افکارش همخوانی نداشت.
زبانش نیشدار بود. خودش هم از این حقیقت باخبر بود.
تا زمانی که تهیونگ رو ملاقات نکرده بود این زبان تند و تلخش به هیچ عنوان براش آزاردهنده به حساب نمیومد. مهم نبود که با زبان تندش ممکنه بقیه رو برنجونه، ولی قطعا فرد روبروش با بقیه متفاوت بود.-تهیونگ-
به گفته برادرش، تهیون، منتظرش بود تا باهم مسیر خونه رو طی کنن، اما مثل همیشه نتونسته بود خودش رو به موقع برسونه و دیر کرده بود.
بهونهاش هم احتمالا این بود که تو ترافیک مونده یا دوستهاش بهش اجازه رفتن نمیدن.
در همچین موقعیتی به جونگکوک به چشم فرشتهی نجاتش نگاه میکرد و قدردانش بود. اگه اون نمیرسید، از سرما یخ میزد.
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...