part37

261 23 0
                                    


امروز، سومین روزی بود که در تنهایی به سر میبرد. هرشب با فکر کردن به پسرکش به خواب میرفت؛ هرچند خونه‌ای که توش زندگی میکرد بدون الهه‌اش سوت و کور بود و این وضعیت خیلی اذیتش می‌کرد.

اون شبی که به تهیونگ التماس برای موندن کرده بود، همه‌اش بیهوده بود و بعد جریان اون عکس‌ها، پسر تصمیم گرفت جدا از جونگکوک زندگی کنه‌ و به خودش و فضای شخصی‌ای که هیچوقت نداشت توجه کنه...

با صدای زنگ در، خمیازه‌‌ای کشید و لحاف رو کنار زد.

شقیقه‌اش برای لحظه‌ای تیر کشید؛ مربوط به شب قبل میشد که به جیمین زنگ زده بود و تقاضای نوشیدن کرده بود... تا دم دمای صبح درحال نوشیدن بودن و اینطوری بود که نفهمید کِی خوابش برد.

با تنها باکسر سیاهی که تنش بود به سمت در رفت و اون مانع چوبی رو ازبین برداشت‌.

یک چشمی به شخصی که مزاحم خوابش شده بود نگاهی انداخت.

با چشم‌های تار و خیسش نمی‌تونست به وضوح ببینه.

- پسر این چه وضعشه! من تهیونگ نیستما

با شنیدن اسم عزیزکش، آه غم‌داری کشید و با مالیدن چشم‌هاش دیدش رو واضح کرد.

- اوه یونگی هیونگ، تو اینجا چیکار میکنی؟

- اومدم بهت یه سری بزنم

- بیا داخل

با گذاشتن دستش پشت کمر برادرش، به داخل هدایتش کرد و در رو با پاش بست.

کم پیش میومد یونگی به دیدنش بیاد. مخصوصا الان که معشوقه داشت و گاهی‌اوقات وقت خالی پیدا میکرد.

- چیشده به این بنده حقیر افتخار دادی و اومدی دیدنش؟!

یونگی مثل همیشه پوکر نگاهی به جونگکوک انداخت، طوری که باعث شد حرفش رو پس بگیره و مشغول درست کردن صبحانه بشه.

- حالا تو عصبی نشو هیونگی، میدونی که قصدم شوخیه

- پسره‌ی گستاخ، یه زنگیم بهم بزنی بد نمیشه ها، از وقتی با تهیونگ هم‌خونه شدی از کسی سراغ نمیگیری

تنها به خنده‌ی کوتاهی اکتفا کرد و سوسیس‌هایی که درحال سوختن بودن رو خیلی زود از روی ماهیتابه برداشت و در ظرفی قرارشون داد.

داد نسبتا بلندی زد تا به گوش یونگی برسه.

- نوشیدنی چی میخوری هیونگ

- یه آب بیاری برام کافیه

- بیخیال، مثل همیشه به چیزایی ساده اکتفا میکنی

همه‌ی چیزهایی که آماده کرده بود رو روی میز کوچیکی که وسط پذيرايی قرار داشت، گذاشت و صندلی کنار خودش رو برای یونگی عقب کشید.

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Where stories live. Discover now