امروز، سومین روزی بود که در تنهایی به سر میبرد. هرشب با فکر کردن به پسرکش به خواب میرفت؛ هرچند خونهای که توش زندگی میکرد بدون الههاش سوت و کور بود و این وضعیت خیلی اذیتش میکرد.اون شبی که به تهیونگ التماس برای موندن کرده بود، همهاش بیهوده بود و بعد جریان اون عکسها، پسر تصمیم گرفت جدا از جونگکوک زندگی کنه و به خودش و فضای شخصیای که هیچوقت نداشت توجه کنه...
با صدای زنگ در، خمیازهای کشید و لحاف رو کنار زد.
شقیقهاش برای لحظهای تیر کشید؛ مربوط به شب قبل میشد که به جیمین زنگ زده بود و تقاضای نوشیدن کرده بود... تا دم دمای صبح درحال نوشیدن بودن و اینطوری بود که نفهمید کِی خوابش برد.
با تنها باکسر سیاهی که تنش بود به سمت در رفت و اون مانع چوبی رو ازبین برداشت.
یک چشمی به شخصی که مزاحم خوابش شده بود نگاهی انداخت.
با چشمهای تار و خیسش نمیتونست به وضوح ببینه.
- پسر این چه وضعشه! من تهیونگ نیستما
با شنیدن اسم عزیزکش، آه غمداری کشید و با مالیدن چشمهاش دیدش رو واضح کرد.
- اوه یونگی هیونگ، تو اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم بهت یه سری بزنم
- بیا داخل
با گذاشتن دستش پشت کمر برادرش، به داخل هدایتش کرد و در رو با پاش بست.
کم پیش میومد یونگی به دیدنش بیاد. مخصوصا الان که معشوقه داشت و گاهیاوقات وقت خالی پیدا میکرد.
- چیشده به این بنده حقیر افتخار دادی و اومدی دیدنش؟!
یونگی مثل همیشه پوکر نگاهی به جونگکوک انداخت، طوری که باعث شد حرفش رو پس بگیره و مشغول درست کردن صبحانه بشه.
- حالا تو عصبی نشو هیونگی، میدونی که قصدم شوخیه
- پسرهی گستاخ، یه زنگیم بهم بزنی بد نمیشه ها، از وقتی با تهیونگ همخونه شدی از کسی سراغ نمیگیری
تنها به خندهی کوتاهی اکتفا کرد و سوسیسهایی که درحال سوختن بودن رو خیلی زود از روی ماهیتابه برداشت و در ظرفی قرارشون داد.
داد نسبتا بلندی زد تا به گوش یونگی برسه.
- نوشیدنی چی میخوری هیونگ
- یه آب بیاری برام کافیه
- بیخیال، مثل همیشه به چیزایی ساده اکتفا میکنی
همهی چیزهایی که آماده کرده بود رو روی میز کوچیکی که وسط پذيرايی قرار داشت، گذاشت و صندلی کنار خودش رو برای یونگی عقب کشید.
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...