لحاف رو از روی پاهاش کنار زد تا بتونه راحتتر حرکت کنه و به تهیون دسترسی داشته باشه.
دستهای لرزون و استخوانیاش بر روی دو طرف گونههای تهیون قرار داد و کمی سرش رو بهش نزدیکتر کرد.
به نرمی بوسهای برادرانه روی لپش کاشت و خیلی سریع عقب کشید.
گونههاش از خجالت به سرخی میزد و بی شباهت به لبو نبود.
با چشمهای براقش به آرومی لب زد.
- تهیون... خیلی دوسِت دارم... خیلی زیاد!لرزش صداش دست خودش نبود. نمیتونست کلمات رو به خوبی ادا کنه.
از حرفهای برادرش بدجوری متأثر شده بود و لرزش صداش، در این لحظه، چیزی عادی به حساب میومد...بوسهای که نصیبش شده بود باعث بوجود اومدن لبخند زیبا و بزرگی رو لبهاش شد.
ناگهان جوگیر شد و با گرفتن از سر تهیونگ پیشونیاش رو محکم بوسید!
دستهای سرد و بزرگش رو روی صورت پسر گذاشت و با جدیت گفت.
- هر مشکلی داشتی فقط به خودم بگو
هیچوقت سرزنشت نمیکنمبرای اینکه خیالش رو راحت کنه چشمهاش رو دوبار، محکم باز و بسته کرد.
انگشت کوچیکهاش رو مقابل انگشت کوچیکهی تهیونگ گرفت و بهم چفتشون کرد.درحالی که نگاهش به انگشتهای بهم قفل شدشون بود آروم زمزمه کرد.
- قول میدی؟- قول میدم!
بعد اون مکالمهی کوتاهشون، کمی پیشش موند تا خوابش ببره... بعد از سپری شدن چند دقیقه وقتی دید از فرط خستگی پلکهاش روی هم افتادن، متعجب شد.
انتظار نداشت به این زودی خوابش ببره...
با خیالی آسوده آروم از روی تخت بلند شد و به بیرون رفت تا یکم فضا برای فکر کردن بهش بده، به خوبی استراحت کنه و کسی مزاحمش نشه.--
با صدای آلارم رومخ گوشیاش بیدار شد.
خمیازهای خسته کشید. بدنش رو کش و قوسی داد.
دیشب نتونسته بود خوب بخوابه و تا نزدیکای صبح مشغول حرف زدن با لیا بود.
کاش میتونست فقط چند دقیقه بیشتر بخوابه.
زیر لب فحشی نثار لیا کرد. در حالی که بزور چشمهاش رو باز نگه داشته بود، تلو تلو خوران راهی دستشوییِ کنار اتاقش شد.
بعد اینکه مسواک زد آبی به سر و صورتش زد و صورت براقش رو با حوله پاک کرد.
در کمدش رو باز کرد و با انبوه لباسهاش مواجه شد. بیحوصله لباس ورزشیاش رو بزور از بین کوه لباسهاش جدا کرد و تنش کرد.
ایرپادش رو داخل گوشهاش تنظیم کرد و بالاخره از اتاقش دست کشید.
بیسر و صدا از پلهها پایین اومد تا پدر و مادرش رو بیدار نکنه.
تمرکزش رو این بود که کمترین صدای ممکن رو ایجاد کنه. در همین حین با خودش فکر کرد اگه یک سری به برادرش میزد هم بد نبود.
سه بار در زد و وقتی صدای بم یونگی که بهش اجازه ورود رو میداد رو شنید، داخل شد و در رو به آرومی بست.
نیم نگاهی بهش انداخت. طبق معمول روی تخت دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود.
هرکس یونگی رو میدید به این فکر میافتاد که دچار یک بیماری شده و اون بیماری هم بیشک افسردگی بود؛ به هرحال دهن مردم چفت و بست نداشت و هیچوقت نمیشد جلوی قضاوتشون رو گرفت.برای پرت کردن حواسش ضربهای به رون لختش زد و گفت.
- از جون این سقف بیچاره چی میخوای که از خیره شدن بهش دست نمیکشی؟جوابی از جانب یونگی نگرفت.
اگه کس دیگهای بود الان گوشتش غذای سگها شده بود! ولی یونگی، یونگی بود. نه هر کس دیگهای. کسی بود که برای جونگکوک حکم برادر خونیاش رو داشت و خیلی براش احترام قائل بود.
اگه قرار بود پیش کسی خوشرفتار باشه، اون شخص همیشه یونگی بود.
جونگکوک با شنیدن صدای پسر بزرگتر سرش رو به سرعت به سمتش کج کرد، جوری که صدای شکستن استخوانهاش شنیده شد.یونگی با تلخی گفت.
- فکر نکنم به توی فضول ربطی داشته باشهدیگه به حرفهاش عادت کرده بود و سر این چیزها ناراحت نمیشد.
بیش از ده سال بود که همو میشناختن.
یکجورایی یونگی، جونگکوک رو از وقتی کوچیکتر بود بزرگ کرده بود و براش همبازی خوبی بود.
زمانی که پدر و مادرش خونه نبودن یا مشغول کاری بودن، یونگی بود که آرومش میکرد و باهاش بازی میکرد؛ براش قصه میخوند و درکنارش میخوابید؛ بهش غذا میداد و مراقبش بود!
اینها تنها قسمتی از کارهایی بودن که برای جونگکوک انجام داده بود و هیچوقت دربارشون حرف نمیزد و یا منت نمیگذاشت.
با اینکه زبون تندی داشت ولی خیلی مهربون و با عاطفه بود. اما هیچوقت بروز نمیداد؛ چون میدونست اگه زیادی با بقیه مهربون میبود، خودش بود که در آخر اسیب میدید.
شاید اگه پدر و مادرش ترکش نمیکردن و با بیرحمیِ تمام، بچهی چند روزشون رو تو خیابون تنها نمیگذاشتن تا یکی رندوم انتخابش کنه و بزرگش کنه، الان اوضاعش اینطوری نبود...
اون فقط محبت از پدر و مادرش ندیده بود و محتاج این یکذره محبت بود. همین و بس!!بیخیال به حرف آوردنش شد و به حال خودش رهاش کرد.
شانهای بالا انداخت و با بیخیالی زبونش رو به داخل لپش فشرد.
دستهاش رو داخل جیب شلوارک اسپرتش فرو برد و گفت.
- من دیگه میرم.
اینقدر هم فکر و خیال الکی نکن، میترسم مغزت ارور بده و دیگه تو حل کردن سوالام بهم کمک نکنی
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...