لیا دستش رو از زیر چونه کشیدهاش بیرون اورد و از حالت درازکش خارج شد. خیلی ناگهانی روی پایین تنه جونگکوک نشست و از قصد کمی بدنش رو تکون داد و به همراهش ناله ریز و تحریککنندهای سر داد.
پسر که انگار این اغوا کردنهاش ذرهای اهمیت براش نداشته باشه، چشمهای سردش رو نشون دختر داد.اون چشمها با وجود تحریک شدن عضوش، هیچ حس خاصی رو منتقل نمیکردن.
لیا به خوبی میدونست که قراره در برابر عشوه ریختنهاش دوباره اون نگاه بیشوق رو روی خودش ببینه و پس زده بشه، بازهم از تلاش کردن بیهودهاش دست نمیکشید.
باسنش رو به پایین تنهی بیدار شدهاش فشرد و وضعیت رو برای پسرِ سرد روبروش سخت کرد.
با ناز دستی به سینههای ستبر و پهنش کشید.
نگاهش لحظهای از روی پسر برداشته نمیشد تا تموم حرکاتش رو زیر نظر بگیره.
لیا گونههاش رو با دست دیگهاش نوازش کرد و لبخند محوی زد.
کمی تو جاش جابهجا شد و دستی به عضو نیمه تحریکشدهی پسر از روی حوله کشید و به آرومی فشارش داد.
-آهه...
چند ثانیه دست از فشردن اون تیکه گوشت نرم برداشت و با تعجب به سر عقب داده شده و چشمهای بسته شده از لذت جونگکوک نگاه کرد.
تا بهحال اینطوری نديده بودتش... اون هیچوقت به این زودی تحریک نمیشد و حالا نالهای از سر لذت سر داده بود... عجیب بود!
همش با خودش فکر میکرد که دلیلش چی میتونست باشه؟
با هر لمس دختر به یاد تهیونگ میفتاد و تصویری که ازش به یاد داشت رو تصور میکرد.
فکر کردن به اینکه تهیونگ بجای لیا، روی پایین تنهاش نشسته و با شیطنت عضوش رو به بازی گرفته، برای تحریک شدنش کافی بود.
- خوشت میاد جئون جونگکوک؟
لیا بود که با چسبوندن لبش به نرمه گوشش این رو به ارومی زمزمه میکرد و از عضو بیدار شدهاش سواری میگرفت.
حالا میتونست برجستگی بزرگ و کلفتی رو زیرش به خوبی احساس کنه.
نیشخندی زد و دوباره به سمت پسری که از خوشی تکونهای ریزی میخورد و نالهاش رو توی دهنش خفه میکرد، خم شد. دست از مالیدن عضوش برداشت و با گذاشتن هر دو دستش دو طرف صورتش، لبهایی که با رژ مورد علاقهاش به رنگ ارغوانی در اومده بودن رو روی لبهای نازک و صورتی جونگکوک گذاشت.
چشمهاش رو روی هم فشرد و بوسه خیسی رو آغاز کرد. کنترل رو به دست گرفته بود و لبهای پسر رو به تندی میمکید و زبون سرکشش داخل دهنش درحال چرخیدن و جستجو بود...
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...