part34

258 27 4
                                    

بعد رفتن لیا چندبار مچش رو روی لبش کشید تا دیگه هیچ اثری از لب‌های دختر باقی نمونه...

نفس عمیق و کوتاهی برای تسلط پیدا کردن به نقشی که قراربود بازی کنه کشید و با اعتماد به نفس به دنبال مسیری که لیا رفته بود، پا گذاشت.

چند دقیقه راه رفته بود و بالاخره به جایی که احتمال میداد تهیونگ رو اونجا حبس کرده باشن رسید.

در نیمه‌باز رو به آرومی به عقب کشید و خودش رو از لای در عبور داد.

چوب گلفش رو در نزدیکی خودش، به دیوارِ ترک‌برداشته تکیه داد و دست‌های گچی شده‌اش رو به هم کوبید.

با برداشتن چوبش، نگاهی به لیا و چند مرد قوی هیکل که دور تا دور اون اتاق ایستاده بودن و با نیشخند به معبود عزیزش خیره بودن، انداخت.

عصبی بود از اینکه نمی‌تونست مانع اون نگاه‌های کثیف و زشت بشه و کاری برای دلبرکش انجام بده.

مشتش رو باز کرد و سعی کرد خونسرد باشه. توانایی روبرو شدن با پسرکش رو نداشت و می‌ترسید اشک‌هاش با دیدنش راه بیفتن.

به سرعت چند قدم استوار به سمت لیا برداشت و با لبخندی فیک و بزرگ گفت‌.

- اینجا چیکار میکنی عزیزم؟!!

دختر لبخندی به جونگکوک زد و با گرفتن بازوش اون رو بیشتر به سمت خودش کشید. با همون لحن لوس همیشگی‌اش لب زد.

- هانی خیلی بامزه‌ای. نگو که نمیدونی برای چی اینجام

میخوام یه پسر کوچولوی بی‌ادبو تنبیه کنم

پسر بزور خودش رو نگه داشته بود تا به تهیونگش نگاه نکنه. آب دهنش رو دور از چشم لیا قورت داد و همونطور که به دختر خیره بود، لبخندی یک‌وری زد.

- چطوره توام کمکم کنی اوپا؟

موهاش رو به پشت سرش انداخت و با لوندی قدمی به سمت تهیونگ‌ برداشت. دستش رو پرخاشگرانه زیر چونه کوچیکش قرار داد و مجبورش کرد خیره به چشم‌های شرورش بشه.

- چطوری توله خرس؟

--

-تهیونگ-

سرش گیج می‌رفت و حالت تهوع داشت.

تقریبا یک‌روز کامل رو درحال شکنجه دادنش بودن.

چند ساعت اخیر، از بدترین لحظات زندگی‌اش بود.

دوباره همون اتفاق چند سال پیش مثل درامایی تکراری و غمناک برای پسرِ بیچاره تکرار شده بود و حالت دژاوو داشت.

خاطره‌ای که کم کم درحال کمرنگ شدن بود جاش رو به خاطره‌ای بدتر از قبلی داده بود.

چهار ساعت تمام به شیوه‌ای بی‌رحمانه بهش تجاوز شد؛ اونم توسط پنج مرد هیکلی و بزرگتر از خودش...

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Where stories live. Discover now