با شیفتگی به صورتِ همسرش که با وجود چین و چروکهای ریزی مثل دوران جوانیاش میدرخشید.
بعد گذشت بیستسال زندگی مشترک هنوزهم جوون و خوش چهره بود.
جونگمین هم متقابلا خیره به چشمهای قهوهای رنگ و درشت زنش، صورتش رو جلو برد تا ببوستش. همش چند سانتیمتر مونده بود تا لبهاشون روی هم چفت بشه، که مزاحم همیشگیشون، تهیونِ عزیز وسط معاشقه نصف و نیمشون پرید.وقتی قیافهی عصبی پدرش رو دید بجای اینکه بترسه نخودی خندید و گفت.
- عه عه خجالت نمیکشی پدرجان؟! جلوی پسر سینگلت از این کارا میکنیجونگمین با حرص ضربهای حوالهی شانه تهیون کرد و خواست چیزی بگه که پسر با موزی گری لب زد.
- یا نکنه نمیتونی تا شب
صبر کنی تا برین او...محکمتر شانهاش رو فشرد تا بلکه یکم حیا کنه!
- پدرسوخته دعا کن دستم بهت نرسه
آژیرکشان سریع از پدرش دور شد! سوهی به دیوونه بازیهای پسرش و شوهرش خندید.
لبخند بزرگی که روی لبهاش بوجود اومده بود هیچجوره از بین نمیرفت "ای کاش همیشه همینطوری بمونیم" این اولین فکری بود که به ذهنش خطور کرد.
تهیونگ با شنیدن سر و صدایی از بیرون نفس نفس زنان از خواب پرید. بازم کابوس هر شبش رو دیده بود.
خیره به دیوار سفید رنگ، انگار میخواست چیزی رو از اون دیوار بینقش و نگار پیدا کنه.
شایدهم به فکر فرو رفته بود که چرا بین این همه ادم تهیونگ باید قربانی میشد، چرا بین این همه، تهیونگِ بیگناه قربانی تجاوز میشد... اگه خدایی که بقیهی مردم بهش اعتقاد داشتن، بندهاش رو دوست داشت چرا باید همچین بلایی سرش میاورد؟ پس اون خدای مهربون و عادل کجا بود؟!سرش رو به آرومی بالا آورد و دستش رو به پشت برد و روی بالشت خیسش کشید. بار دیگه مطمئن شد که تو خواب گریه کرده بود.
اشکهای خشکیده روی صورتش رو پاک کرد و بینیاش رو بالا کشید.
داخل دستشویی رفت تا صورتش رو بشوره و با زدن نقابی شاد به بیرون بره. دلش نمیخواست کسی اینطوری ببینتش، واسه همین اغلب اوقات در اتاق رو قفل میکرد اما این بار تهیون به اتاق آورده بودتش و از بس خسته بود نمیتونست سرپا بهایسته و در اتاق رو قفل کنه...حالا که لباسهای مدرسهاش رو تعویض کرده بود احساس راحتی میکرد.
بیشتر از این داخل اتاق نموند و بیرون رفت.در حالی که چشمهاش رو میمالید، به پدرش سلام کرد.
- سلام آپا- سلام عزیز دلِ آپا، خوب خوابیدی؟
جونگمین و سوهی از ماجراهایی که برای تهیونگ اتفاق افتاده بود کاملا باخبر بودن و میدونستن هرشب کابوس میبینه اما تظاهر به ندونستن میکردن؛ نمیخواستن پسرشون رو اذیت یا اینکه معذب کنن.
با اینکه جونگمین وقتی حرف اون موقع وسط کشیده میشد، عصبی میشد ولی سعی میکرد عصبانیتش رو به کنترل بگیره و زیاد بروزش نده.
تهیونگ با قدمهای شل و ناپایداری به سمت جونگمین و تهیون رفت. کنار پدرش روی مبل سه نفره نشست.
سرش رو به سینهی حمایتگر جونگمین تکیه داد و لم داد.
مرد دستهاش رو دور شانههای ظریف پسرکش حلقه کرد و با لحن بامزهای گفت.
- تهیونگ خجالت نمیکشی؟ خرس گنده شدی بازم مثل بچه ها میای بغلم میخوابیتهیونگ که به شوخیهای پدرش عادت کرده بود خندید و خوابآلود هومی آروم کرد.
سوهی هم مثل همیشه لبخندی بر لب زد و با عشق به همسرش و پسرش نگاه کرد.
تهیون به حالت با نمکی ابروهاش رو درهم کشید و دست به سینه شد.
- مثلا من بچه کوچیکترماجونگمین بلند خندید و سر تهیونگ رو نوازش کرد و گفت.
- دیدی داداش کوچولوت حسودی کردتهیون سریع با تخسی گفت.
- کی گفته من حسودم؟اون پسر شاید از بیرون قوی بنظر بیاد ولی به خوبی میدونستن زیر این قیافهی سرسخت و هیکل درشت،
یه پسر مهربون و لطیف پنهان شده بود.به سمت چپش اشاره کرد و گفت.
-حسود کوچولو لوس نکن خودتو! پاشو بیا اینطرفم بخوابتهیونگ و سوهی ریز ریز به حسودی های بچگانهی تهیون خندیدن.
پسر کوچیکتر مثل بچهها ذوق کرد و با خوشحالی سرش رو روی پای جونگمین گذاشت و چشمهاش رو بست.
سوهی با اعتراض گفت.
- پس من چی؟جونگمین که میدونست سوهی دوست نداره شوهرش رو با کسی شریک بشه، چشمک دلبرانهای دور از چشم پسرهاش زد و براش بوسهوایی فرستاد؛ سوهی دستش رو روی دهانش گذاشت و بخاطر دلربایی شوهرش بیصدا خندید.
با اینکه سنشون کم نبود ولی دل شاد و جوونی داشتن. همین کافی بود تا هر روز بهم عشق بورزن و هیچوقت خسته نشن.
قطعا سن چیز مهمی نبود. عشق بین دو نفر میتونست همه چیز رو ممکن کنه...
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...