- حالا که اینقدر مشتاقی به خواستهات میرسونمت، در عوض باید هرکاری ازت خواستم رو انجام بدی
تو موقعیتی نبود که فکر کنه، بنابراین سریع خواستهاش رو قبول کرد.
- با...شهبه سمتش هجوم برد. وحشیانه در حال باز کردن دکمه شلوارش بود و توجهی به وضعیت پسر نداشت.
نالهی بی جونی کرد. حالش دوباره بد شده بود و نمیتونست جو ماشین رو تحمل کنه. همین چند دقیقه پیش بهش التماس کرده بود که لمسش کنه ولی الان متنفر بود از اینکه دستش بهش بخوره، کم کم داشت به دوقطبی بودنش پی میبرد!بغض سنگینی راه گلوش رو بسته بود...
حالا دلیل اینکه چرا تا الان با کسی تو رابطهی جدی نرفته بود رو میفهمید. بعد از اون حادثه نمیتونست با کسی رابطه فیزیکی برقرار کنه و بعد اولین لمس خیلی زود پشیمون میشد.دست راستش که به وضوح میلرزید رو از صندلی جدا کرد و روی دست جونگکوک که روی رونهای نرم و سفیدش قرار داشت گذاشت. با صدای پر از بغضش مظلومانه گفت.
- جونگکوک شی؟
خواهش میکنم بزارید برم، هرکاری بخواید انجام میدم ولی این یکی نه...جلوی قطره اشکی که قصد داشت سرازیر بشه رو با نوک انگشت شصتش گرفت و با قورت دادن آب دهانش سعی کرد به چشمهای پسر خیره بشه و یکجورایی با نگاهش تقلا کنه.
- التماست میکنم
با حرص دندون قروچهای کرد. گردن نیمه کبود شده پسر که دراثر گاز گرفتنهای وحشیانه و پی در پیاش بود رو گرفت و فشاری بهش وارد کرد. با دست آزادش هردو مچ ظریف و شکستنیاش رو قفل انگشتهای مردونه و بزرگش کرد و با قرار دادن دستهای پیچیدهدرهمش، بالای سرش، کلافه از رفتارهای رومخش با لحن ترسناکی تنها دو کلمه رو فریاد کشید و این برای ترسوندن پسر کوچیکتر کافی بود.
- خفه شو!بخاطر فریاد غیر منتظرهاش شوکه شد و بی اختیار سکسکه گرفت و اینبار به معنای واقعی خفه شد!
گردنش رو به سمت پایین خم کرد. با صورت ترسیدهاش سعی کرد به کف ماشین چشم بدوزه، اما اتفاقی چشمش به عضو بزرگ شدهی پسر خورد و باعث شد چشمهاش از حجم زیادش گرد بشه و وحشتش بیشتر بشه.
"یعنی میخواست اون چیز به اون بزرگیو نشونم بده؟! ولی خب منم از اونا دارم دیگه!"
پسرک ساده نمیدونست چی در انتظارشه و به خیال خودش چون هردو پسر بودن نمیتونست کاری کنه!دستهاش رو معذبانه روی پاهای نیمه لختش جمع کرد.
با ناامیدی منتظر این بود که هر چه زودتر کارش رو تموم کنه و پا به فرار بزاره.نیاز به هوای تازه داشت، هوای ماشین خیلی خفقان آور شده بود.
پسر رو کاملا لخت کرد و گذاشت فقط باکسر سفید رنگ و تنگش تنش بمونه. چونهاش رو گرفت و با فشاری که بهش وارد کرد سرش رو با خشونت به جلو خم کرد.
پسرک درمونده، بی خبر از همه جا، با چشمهایی که حاله اشک درونشون دیده میشد به حیوان انساننمای روبروش چشم دوخت و با بغضی که رهاش نمیکرد آروم پرسید.
- چی...کار میکنی؟!با نادیده گرفتن حرفش، با شهوت به بدن زیبا و ظریف پسر که انگار تراشکاری شده باشه و نعمتی از بهشت خدا باشه نگاهی انداخت؛ احتمالا خدا زمان زیادی رو برای ساختن همچین انسانی کنار گذاشته بود.
بدن سفید و بلورینش میتونست هر مردی رو تحریک کنه و به وجد بیاره!
پوزخند ترسناکی زد و چونهی پسر رو ول کرد و با لحن دستوری گفت.
- توله، زیپ شلوارمو باز کن!انگار که با بردهاش حرف میزد؛ ای کاش این رو میفهمید که هرانسانی که پولدار باشه به این معنا نیست که میتونه بقیه رو تحقیر کنه و مثل یک شیء بی ارزش باهاشون رفتار کنه. همه انسان ها، چه ثروتمند، چه فقیر، حق این رو داشتن که باهاشون خوب رفتار بشه و تبعیضی اتفاق نیفته...
ترس تمام وجودش رو گرفت. نافرمانی کرد و خودش رو عقب کشید. سرش رو به چپ و راست تکون داد و با بدبختی حرفش رو به زبون آورد.
- ن...ن...هبا اعصابی خراب شده دستش رو محکم روی داشبورد ماشین فرود اورد و صدای گوشخراش و بلندی ایجاد کرد. اون هیچوقت اینقدر صبور نبود وهروقت درخواستی میکرد خیلی زود به خواستهاش رسیدگی میشد.
با بلند کردن صداش بار دیگه بیم و هراس رو در دل پسر انداخت.
- هرزه رو اعصاب نداشتهی من راه نرو و کاری که بهت میگم رو مثل یه پسر خوب انجام بده تا خودم دست بکار نشدم!!نمیدونست تو همچین موقعیتی باید چیکار کنه و چه عکسالعملی از خودش نشون بده...
ناخودآگاه چشمهاش رو با ترس بست و به اشکهاش اجازه ریختن داد. قفسه سینهاش به شدت بالا و پایین میشد. احساس میکرد هرلحظه ضربان قلبش از کار می افته و سکته رو میزنه! از ترس اینکه بخاطر صدای گریهاش پسر رو عصبانی کنه دستش رو روی دهان کوچیکش گذاشت و بی صدا گریه کرد.
اجازه نفس کشیدن هم به خودش نمیداد...جونگکوک نگاهی به شونههای ظریف و لرزون از گریهاش انداخت. با دلی که یکم نرم شده بود ولوم صداش رو پایین تر آورد. شونه های ظریف و لرزون پسر رو گرفت و تکون داد.
- هی چشماتو باز کن بچه!بدون اینکه از جاش تکونی بخوره به معنای 'نه' سرش روبه بالا تکون داد و طبق عادتی که داشت لبهاش رو توی دهانش کشید.
دستهای بزرگ و گرمش رو روی کمر باریک پسر گذاشت و نوازشش کرد تا بلکه آروم بشه و چشمهای کهکشانیاش رو باز کنه.
نخیر! کارساز نبود. حتی باعث شده بود بیشتر از قبل بترسه و تقلا برای رهایی بکنه.نمیدونست کمرش اینقدر باریک و ظریفه!
مطمئن بود اون زیر گنجینهی مهمی رو قایم کرده بود؛ دوست داشت هرچه زودتر کیم کوچولو رو ببینه!!
به خودش تشر زد که چرا بجای اینکه به فکر حال پسر باشه کنجکاویاش بالا زده بود.پوفی کلافه کشید و اینبار از در محبت و مهربونی وارد شد.
نهایت تلاشش رو کرد که لحنش ترسناک و یا خشک نباشه که باعث ترسش بشه؛ با ملایمت دستش رو گرفت و زمزمه کرد.
- کاری ندارم باهات نترس...
ESTÁS LEYENDO
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanficتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...