نگاه خیرهاش رو به سختی ازش گرفت.
آب دهانش رو به آرومی قورت داد. دوباره همون اتفاق افتاده بود...
جلوی تهیونگ خلع سلاح میشد، مثل اینکه یک آدم جدید متولد میشد.- امم جونگکوک شی؟
هیچ ایدهای نداشت که باید چی صداش کنه. اگه تنها با اسم کوچیکش صداش میزد، خیلی صمیمی میشد؛ پس تصمیم گرفت کنار اسمش یه پسوند 'آقا' اضافه کنه. اینطوری بهتر بود.
بینیاش از سرما یخ زده بود و مثل گوجه فرنگی قرمز شده بود!
نفس لرزونش رو در هوای سرد بیرون داد و با صدای گرفته و لطیفی دوباره جونگکوک رو صدا کرد.
- آقا؟گویا صدا زدنش فایدهای نداشت. آستینش رو آروم گرفت و کشید. با چشمهای معصومش منتظر پاسخی از جانبش بود.
بخاطر فاصله قدی زیادشون مجبور بود سرش رو بالا بگیره و به سختی بهش چشم بدوزه. گردنش بخاطر ثابت موندن درد گرفته بود.
نالهی آرومی سر داد و با باد سردی که وزید بیاختیار خودش رو به سمت جونگکوک کشید. دستهای لرزون از سرماش رو دور کمر پسر بزرگتر حلقه کرد، سرش رو روی سینه پهن و گرمش قرار داد و آروم گرفت.
نفسهایی که میکشید به قدری منظم شده بود که انگار خوابش برده بود.
گرمایی که از بدن جونگکوک بهش منتقل میشد براش رضایت بخش بود. دلش نمیخواست از آغوشش دل بکنه و بیرون بیاد.
براش سوال بود که چرا باید بیدلیل در آغوش یه غریبه بمونه و براش لذت بخش باشه؟
از جونگکوک خوشش اومده بود یا دلیل اون حس خوبی که داشت، گرمای دلنشینی بود که بهش منتقل میشد؟!
دلیلش هرچی که بود، در اون لحظه هیچی براش مهم نبود. مغزش از کار افتاده بود و مثل کسی که مست کرده باشه، قدرت تفکر نداشت.چشمهاش رو بست و برای چند دقیقه تاریکی رو مهمون چشمهای خستهاش کرد.
از پشت لباسش رو چنگ زد و صدای نامفهومی با مالوندن لبش به سینهی جونگکوک درآورد.
- هممممم!پسر بزرگتر به جسم کوچیکی که بدون اجازه خودش رو به آغوشش دعوت کرده بود نگاه کرد. ضربان قلبش چیزی نبود که زیر افسار دستش قرار بگیره و قابل کنترل باشه.
با نگرانی نگاهی به تهیونگ انداخت. اگه متوجه دیوانهوار کوبیدن قلبش میشد، همه چی لو میرفت.
سعی میکرد تا جایی که میتونه علاقهاش رو مثل یک راز نگه داره و نزاره تهیونگ ازش باخبر بشه، اما قطعا یک روزی متوجهش میشد...
اوضاعش درهم بود و داغ شدن اعضای بدنش هم از طرفی دیگه وضع رو بدتر میکردن.
مثل اینکه به دهانش قفل زده بودن و قفلش هیچ جوره باز نمیشد. نمیتونست لب باز کنه و چیزی بگه. حس میکرد لال شده و دیگه قرار نیست قدرت تکلمش برگرده.
عکسالعملهاش برای پسری که نقش همکلاسیاش رو داشت؛ نه چیز دیگه ای، یکم زیادی بود.
این رفتارها برای فاکبویی مثل جونگکوک غیرممکن بود.تصمیم داشت مثل همیشه باهاش برخورد کنه و در ظاهر خشن و سرد باشه، تا اینکه صدای روح نواز پسر هوش از سرش پروند.
اخم کوچیکی از سرمایی که به پشت کمرش میخورد، وسط ابروهاش نشست.
استین دورس بهاریش که همین الانش هم آویزون و گشاد بود رو بیشتر جلو کشید تا از یخ زدن دستهاش جلوگیری کنه.
با لحن شیرینی، بی اختیار کلمات تعجب آوری برای اولین بار از دهانش بیرون اومدن.
- بغلم کن!!چارهای جز اطاعت کردن داشت؟ اصلا توانایی نه گفتن رو داشت؟
با دستهایی که روی هوا معلق بودن خشکش زده بود.
دلش قیلی ویلی میرفت و عامل تپشهایی که در گوشش میپیچیدن، شیرینیِ پسر بود.
حس عجیب و ناآشنایی داشت که نمیخواست با هیچکس دیگهای شریکش بشه.
"فاک... خیلی شیرینه" دوباره با همون نگاه قبلیاش که شیفتگی درش موج میزد بهش خیره شد و سریع نگاهش رو دزدید تا حقیقتی که در چشمهاش پنهان بود کار دستش نده.مودش به سرعت تغییر کرد و الان فقط تو فکر بدن پسر و تصاحب کردنش بود!
با خشونت بدن ظریف و لاغرش رو به خودش چسبوند. بدون اینکه بدنش رو ببینه میتونست حدس بزنه چقدر نرم و سفیده.
همینطور که از فکر کردن راجب پسرک دست برنمیداشت، بدنش رو به خودش میفشرد و توجهی به شگفتزده شدنش نمیکرد.با حس پایین تنهی کوچیک و نیمه بیدار شدهی تهیونگ که روی عضوش کشیده میشد، نالهاش رو در دهانش خفه کرد.
با فکر کثیفی که به ذهنش خطور کرد، در مقابل چشمهای متعجب و گرد شدهی پسر، مچ دستش رو با خشونت گرفت و به دنبال خودش کشوند.
به سمت ماشین حرکت کرد. درِ صندلی شاگرد رو باز کرد و با هل نچندان آرومی که بهش وارد کرد پسر رو وادار برای نشستن کرد. در رو بست و خودش هم با عجله روی صندلی راننده نشست. بدون اینکه چیزی بگه قفل در رو زد.ترسیده از این رفتار عجیبش، خودش رو با مکث عقب کشید و تا جایی که امکان داشت به در ماشین چسبید. به ضربان قلبش که رفته رفته شدت میگرفت اهمیتی نداد.
بدون توجه به چشمهای ترسیدهی تهیونگ، خودش رو جلو کشید و با خونسردی بهش نزدیک شد. نگاهی به مردمکهای لرزونش انداخت. دستهاش رو روی سینه تخت و بی عضلهاش گذاشت.
همونطور که نگاهش به لبهای نرم و سرخش بود، سینهاش رو با ملایمت میمالید.
با دیدن واکنشش پوزخندی زد و به این پی برد که "حتما باکرهس"
بدون اینکه چیزی بگه به چشمهای پرشور و سیاهیِ بیپایان جونگکوک نگاه میکرد که خالی از هرگونه حسی بود و میتونست شهوت پرحرارتی رو داخل اون گویهای بیحسش ببینه.
حواسش به کارهایی که انجام میداد نبود و غرق زیبایی چشمهاش شده بود...
با فشرده شده نیپلش، ترسیده از جا پرید و نگاه ناباورش رو به جونگکوک دوخت.
نفس نفس میزد. تا دقایقی پیش از این شیطان فرشتهای بزرگ ساخته بود و طولی نکشید که ستودنش بیفایده واقع شد.
سینهاش با شتاب بالا و پایین میشد و نمیتونست هیجان غیرعادیاش رو کنترل کنه.
براش تازگی داشت. حسش مخلوطی از ترس، هیجان و کمی لذت بود. در کنار اینها حس مورد سواستفاده قرارگرفتن هم داشت و این خیلی اذیتش میکرد.
ESTÁS LEYENDO
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanficتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...