سرش سنگین بود و صداهای اطرافش رو بزور میشنید؛ چهرهی پسری که با نگرانی مقابلش خم شده بود به تاریِ شیشههای بارون زده بود!
میتونست صدای کسی که اسمش رو یکسره فریاد میکشید رو خیلی مبهم بشنوه.
- جونگکوک پاشو... الان وقت خوابیدن نیست لعنتیبیشتر از این نمیتونست چشمهاش رو باز نگه داره. درحالی که روی آسفالت زانو زده بود، پلکهاش آروم رویهم افتاد و در آغوش جیمین سقوط کرد.
--
اخمهاش از پچ پچ هایی که به گوشش میرسید درهم گره خورد.
تکونی به بدن خشکیدهاش داد. انگشتهاش رو روی شقیقهاش قرار داد تا با مالش اون قسمت از سرش، خودش رو از سردردی که گرفتارش شده بود راحت کنه.
- آب...با شنیدن صدای شخصی غریبه، با کنجکاوی نگاهش رو از بطری آبی که در فاصلهی دوری قرار داشت گرفت و به صاحب اون صدا داد.
با دیدن چهرهی آشنایی که داشت، چشمهاش رو یکبار باز و بسته کرد تا از چیزی که میدید مطمئن بشه.
هردو همزمان اخم کردن و با صورتی متعجب همدیگه رو نشونه گرفتن.
- توی عوضی!- نگو که... دوست جیمینی؟
پسر غریبه بود که با صورتی درهم اين رو میپرسید.به سردیِ زمستان لب زد.
- من از بچگی جیمینو میشناسم. و جنابعالی؟- از دوستپسرت بپرسی خیلی خوب جوابتو میده. البته فکر نکنم هنوزم باهم باشید.
درکنار اون حرف رومخ و گنگش، نیشخند پیروزمندانهاش بیشتر از هرچیزی اذیتش میکرد.
اون پسر لعنتی همونی بود که جدیدا به پر و پای عزیزکش میپیچید و کاری میکرد رگ غیرتش سر باز کنه و بیرون بیاد.با ورود جیمین، نگاه خصمانهاش هنوزم ادامه داشت. قصد نداشت از زل زدن بهش دست برداره.
پسر که جو عجیب بین اون دو رو دید سریع به جلو قدم گذاشت و خندهی مصلحتیای سر داد.
- خب خب میبینم که آقايون بدون من شروع به صحبت کردین- کی گفته ما داشتیم حرف میزدیم؟!
جیمین چشمغرهای به دوست کلهخرش رفت و رو به بوگوم لبخندی محو زد.
- این آقای خشنی که میبینی جونگکوک، بهترین دوست منهپسر غریبه تنها به لبخندی فیک اکتفا کرد.
اینبار درحالی که به جونگکوک خیره بود، دستش رو به سمت بوگوم دراز کرد.
- ایشون هم دوست جدیدم، بوگومهبدون اینکه لبخندی بزنه و یا تلاشی برای ابراز خوشبختی کنه، چشمهاش رو در حدقه چرخوند و با فشردن زبونش به لپش، لب زد.
- ازت نخواستم بهم معرفیش کنی!
جیمین دندون قروچهای کرد. دور از چشم بوگوم لبهاش رو بی صدا تکون داد و چیزی شبیه به "ساکت شو" زمزمه کرد.
- نظرتون چیه راجب مسئلههای مهمتری بحث کنیم؟سرش لحظهای تیر کشید و لحظاتی قبل مثل یک فیلم کوتاه از جلوی چشمهاش رد شد.
- تهیونگ... ته... تهیونگ
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...