*فلش بک*
آفتاب غروب کرده بود و آسمان رو به تاریک شدن بود. ابرها درحال غرش بودن و قطرهها به آرومی به روی زمین سقوط میکردن.
اون شب هم میتونست رویایی باشه و هم پر از درد و عذابوجدان!
امروز هم مثل روزهای دیگه پذیرای اون مرد زیادهخواه شده بود و به بهترین نحو بهش سرویس میداد.
اون زن جوان با وجود داشتن همسر و دختری کوچک، بازهم دل به شخصی غریبه داده بود و گول حرفها و زبان چرب مرد رو خورده بود؛ بالاخره اون در اوایل دوران ۳۰ سالگیاش بود و تنوع طلب بود...
- خوش اومدی جین وومرد لبخندی از زیباییِ منحصر بهفرد شخص مقابلش زد. با گرفتن از دستهای ظریفش و زدن بوسهای بر روشون، وارد خونه شد.
- ممنونم لیدیِ جذاب!
هینا... مطمئنی همسرت ماموریته و مزاحم کارمون نمیشه؟روی مبل نشست و با گرفتن از دست مرد اون رو هم کنار خودش نشوند.
با حلقه کردن دستهاش دور گردنش، لبخندی اغواگرانه زد.
- نگران نباش قراره چندروزی خونه نباشه... بهتره الان رو یچیز دیگه تمرکز کنیممرد نگاهی به بدن نیمهلخت زن که با پارچهای نازک و حریر دور تا دور شانههاش رو پوشونده بود و خط سینهاش به وضوح مشخص بود، انداخت و نیشخندی زد.
- این همه تدارکات بخاطر منه؟!- معلومه! وقتی شنیدم قراره بیای اینجا اونقدری خوشحال شدم که مدت زیادی مشغول رسیدن به خودم بودم
سرش رو داخل گردن زن فرو برد و نفسی از عطر خوشبو و شیرینش گرفت.
بدن نسبتا سبکش رو روی مبل قرار داد و درحالی که آروم آروم به سمتش خم میشد، سرش رو به دستهی مبل مشکی تکیه داد.
- امروز از همیشه زیباتری... نمیتونم خودمو کنترل کنم- تمام من متعلق به جئون جین ووعه! آزادی تا هرکاری باهام انجام بدی
- از الان میگم، دیگه بازگشتی درکار نیست...
چنگی به عضو بیدار شدهی مرد انداخت و با چسبوندن لبهاش به لبهای زمختش، دربین بوسهشون زمزمهای سر داد.
- بودن با تو برام کافیهحریری که قیمت زیادی داشت رو در یک حرکت پاره کرد و پایین مبل انداخت.
کراواتش رو شل کرد و دکمههاش رو با هول و یک درمیان باز کرد.
زنِ برهنه و خوشهیکل مقابلش هوش از سرش پرونده بود و حس نیازش تمام وجودش رو دربر گرفته بود!ضربههای محکم و عمیقی که میزد، بدن زن زیرش رو به سختی تکون میداد و صدای نالههاش فضای خونه رو پر میکرد.
- جین وو... آههه خی... خیلی خوبه!!با خشونت دستی به رون زن انداخت و کیس مارکهای خیسی بر روی گردنش گذاشت.
- سریعتر... سری...عضربههاش شدت گرفته بود و لذت رو به بدنهاشون که مماس برهم بود منتقل میکرد!
با ناگهان باز شدن، مرد غرق در شهوت از حرکت ایستاد و نگاه گیجش رو به سمت صدا داد. اون مردی که وارد شده بود همسر قانونیِ زن زیرش که چشمهاش از خماری بسته شده بود، بود!
نگاه دو مرد درهم قفل شده بود و هیچکدوم قادر به حرکت نبودن. جین وو وقتی به خودش اومد، لباسهاش رو به سرعت به تن کرد و با بالا تنهی لختش به سمت آسانسور دویید و در رو پشت سرش رها کرد...
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...