𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟓

704 84 2
                                    

همین که جوابش رو نداده بود جای امید داشت که حداقل از این راننده کمی خوشش اومده و قصد فراری دادنش رو نداره. حداقل به اندازه‌ی راننده‌های قبلی آزاردهنده نبود.
اون‌ها رو هم با رفتار‌های بی‌ادبانه‌اش گریزان شده بودن.
راننده‌ی جدید به تازگی، چند روز پیش استخدام شده بود و این رفتار و اخلاق جونگکوک براش تازگی داشت.
با دهانی باز، به این فکر می‌کرد که استعفا بده‌.
- بی‌ادبیش به پدرش نرفته!
سرش رو با تاسف تکون داد و گاز ماشین رو گرفت و
رفت.

--

نگاه‌های خیره‌ی زیادی رو روی خودش حس می‌کرد.
از این نگاه‌های نفرت‌انگیز و حال بهم‌زن خسته شده بود.
مثل این می‌موند که یک سلبریتی معروف بود و چشم‌ها از روش برداشته نمی‌شد، با کوچیکترین عیب و ایرادی شروع به قضاوت و شایعه پراکنی می‌کردن‌.
نمیخواست تحت نظر کسی باشه!
نیشخندی نچندان خوشحال زد و با اعتماد بنفس موهاش رو بالا داد.
با چشم‌های جستجوگرش دنبال لیا بود.
مدت زیادی میشد که حرف نزده بودن و دلش می‌خواست ملاقاتش کنه یا بهش زنگ بزنه، اما غرورش اجازه‌اش رو نمی‌داد.
به خودش که نمیتونست دروغ بگه، خیلی کم، به اندازه‌ی یک بند انگشت دلتنگش بود و این قطعا نشانه‌ی خوبی نبود.
سرانجامش مثل بقیه میشد. جونگکوک به هیچ وجه این رو نمی‌خواست. به مرور وابسته‌اش میشد و درآخر هم عاشق و دلباخته‌ی دختر می‌شد.
سرش رو با کلافگی و گیجی تکون داد.
مدام به خودش تلقین می‌کرد"نه این اتفاق هیچوقت نمیفته.
من جئون جونگکوکم امکان نداره عاشق کسی بشم!"
اما درست زمانی سر زده عاشق میشد، زمانی که دیگه دیر بود و کار از کار گذشته بود. چیزی نبود که خودش تایین کنه.

"شاید اگه دیگه نبینمش این احساس دلتنگی کوچیک هم از بین بره و بتونم خیلی زود فراموشش کنم"
این چیزی بود که گاهی اوقات به ذهنش خطور می‌کرد‌‌.
نیاز داشت با یکی که درکش کنه صحبت کنه و گرنه از فکر کردن زیاد دیوونه میشد!
کسی که بهش گوش کنه و بتونه کمکش کنه. اون شخص کسی نبود جز پارک جیمینِ کبیر؛ بهترین و صمیمی‌ترین دوستش که تو روابط عاشقانه ماهرترین بود!
تو هپروت بود تا اینکه جسمی محکم باهاش برخورد کرد. اخم‌هاش از عصبانیت درهم کشیده شد.
چه کسی جرأت کرده بود وسط فکر کردنش مزاحمش بشه؟
برای پیدا کردن پاسخ سوالش، سرش رو کمی پایین آورد. دهانش رو باز کرد و آماده آبروریزی و فحش دادن به کل خاندان اون شخصی که بهش خورده بود، بود‌.
پسر قدکوتاهی که با سر محکم به قفسه سینه‌اش برخورد کرده بود رو دید و بدون فکر کردن دستش رو زیر چونه‌‌ی پسر گذاشت و با خشونت سرش رو به بالا هدایت کرد. با اون یکی دستش که آزاد بود یقه‌اش رو گرفت و به پسر بیچاره توپید.
_معلوم هست چیکار میکنی حرومزاده؟! چشم‌های کورتو باز کن و درست راه بر....

با دیدن صورت آشنا و زیبای پسر حرفش نصفه موند‌ و زیپ دهانش کشیده شد.
این که تهیونگ، همون همکلاسی تخسش بود!
لحظه‌ای خیره به پسر موند. تهیونگ هم بدون حرف زدن، با چشم‌های بزرگ و اغواکننده‌اش همونطور که تقریبا در آغوش جونگکوک بود، خیره بهش خشکش زده بود و از ترسش نمی‌تونست چیزی بگه.
اون پسر مظلوم به طرز عجیبی حس خوبی بهش منتقل می‌کرد.
انگار اون رو جادو می‌کرد و وادارش می‌کرد به چشم‌هاش خیره بشه.
بوی عطری که به بینی‌اش خورد، بیشتر از این مست و مدهوشش کرد. این بوی شیرین خیلی براش آشنا بود... احساس می‌کرد سال‌هاست اون رو بو می‌کشه!
با حس برجسته شدن عضوش از زیر شلوار، چونه‌اش رو ول کرد. بعد آخرین نگاه گرسنه‌ای که به پسر انداخت، با قدم‌های بلند، با درد شدیدی که حس میکرد ازش دور شد.
دلیل رفتارهای مبهمش مشخص نبود.
چرا باید جلوی این پسر اینقدر سست و بی‌اراده میشد و بدون اینکه کاری بکنه تحریک می‌شد و کنترلی روی خودش نداشت؟!! یادش نمیومد آخرین‌بار کِی اینطوری شیفته‌ی ‌کسی شده بود. حالا که فکرش رو می‌کرد تا‌به‌حال کسی به مذاقش خوش نیومده بود.
حتی زیباترین دخترها هم نمیتونستن این بلارو سرش بیارن؛ اما تهیونگ تنها با نگاه کردنش میتونست پسر رو از پا در بیاره!
وقتی باهاش رو به رو می‌شد احساس می‌کرد تمام بدنش رها می‌شد و روح از بدنش به بیرون می‌رفت. پاهاش به لرزه می‌افتاد و روی کمرش عرقی سرد می‌نشست، نمی‌تونست آب دهانش رو به راحتی قورت بده و گلوش خشک می‌شد.

وقتی پی‌برد که با فکر کردن به نتیجه‌ای نمیرسه، بیخیال تخیل و توهماتش شد و بدون اینکه از مدیر اجازه بگیره، از مدرسه بیرون زد. با عجله سوار تاکسی‌ای که جلوش ایستاد شد.
بدون توجه کردن به لرزش خفیف دست‌هاش، زنگ در رو چندین بار فشار داد و داخل شد.
با نادیده گرفتن یونگی و مادرش در مقابل چشم‌های متعجب و پر از سوالشون از پله‌ها بالا رفت و در اتاق رو محکم کوبید.

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang