با حس باریکه نوری که از طرف پنجره به صورت بینقصش میتابید و صدای جیک جیک گنجشکهایی که ضعیف به گوشش میرسید، باعث میشد اخمهاش درهم فرو بره و اون رو وادار به بیدار شدن بکنه.
جونگکوک معمولا تا ظهر میخوابید و چیزی نمیتونست مانع خوابیدنش بشه، این روند تا زمانی ادامه داشت که با تهیونگ همخونه نشده بود!
با چرخی که به بدن خشکیدهاش داد، بازویی که زیر سرِ سبکِ پسر کوچیکتر قرارداشت رو کمی تکون داد تا از نرسیدن خون بهش جلوگیری کنه.
بزور یکی از چشمهاش رو باز کرد و به صورت زیبا و نورانی الههاش که این وقت صبح هم میدرخشید و پرستیدنی بود خیره شد.
برای بهتر دیدنش هردو چشمش رو بهطور کامل باز کرد، با گرفتن دست ظریف و لاغر تهیونگ که روی سینهی پهنش قرارداشت و به حالت بانمکی مشت شده بود، لبخندی به شیرینی پسرکش زد و گره دستش رو به آرومی باز کرد و انگشتهاش رو قفل انگشتهای خودش کرد.
- میترسم همهی اینا خواب باشه
اونقدر آروم زمزمه کرده بود که بعید میدونست تهیونگ هم شنیده باشه.
بازوش که زیر سر پسر قرار داشت رو از گردنش به سمت پایین حرکت داد و دور شونه لاغرش پیچید، سپس بدن نحیفش رو به خودش چسبوند.
دقیقهها گذشته بود و اون بدون پلک زدن به پسر خوابیده درونِ آغوشش که گاهی صداهای ضعیفی از خودش درمیآورد و یا اسم اون رو زمزمه میکرد، خیره شده بود.
میخواست تا فردا صبح یکسره به معبودی که کنارش نفس میکشید چشم بدوزه، اونقدری پلک نزنه که خون تو چشمهاش جمع بشه و اشک بریزه!
برای چندمین بار به تک تک اجزای صورتش دست میکشید و تا آخرین خالها و نقاط ریز صورتش رو با دقت به یاد میسپرد.
- جونگکوکی... چیکار میکنی؟
با شنیدن صدای ضعیف و خوابآلودش دست از شمردن خالهاش و نوازش کردن موهای نرمش برداشت و با هول به سمتش خم شد و از دو طرف صورتش گرفت و گفت.
- بیدارت کردم پاپی؟
از هول شدنش خنده ریز و شیرینی کرد و با جمع کردن لبهاش، بیشتر درون آغوش بزرگ و امنش حل شد و به صدای ضربان قلبش گوش سپرد.
- چند بار بگم بهم نگو پاپی
چیزی نگفت و فقط به خنده کوتاه و از ته دلش خیره شد.
آیا این یه رویا بود؟
انسانی که به راحتی کنارش خوابیده بود، روزی ازش رو برمیگردوند و رابطه خوبی باهاش نداشت، اما الان لبهاش رو به خنده باز میکرد و لبخند زیباش رو به رخ میکشید...
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...