با شنیدن صدای ماشین پلیسی که در کودکی ازش وهم داشت؛ در گوشهای ایستاد و همونطور که نگاهش رو به پایین دوخته بود متوجه برگهای شد که نیمیاش پر از نوشتههای نسبتا ریز بود. از زیر دست پدرش بیرونش کشید و توی جیبش مچالهاش کرد.
چشمهای پر شده از اشکش و مشتهای لرزونش جلب توجه میکردن و اون رو مشکوک جلوه میدادن.
یک از مردهایی که مسنتر بود و چهرهی جدیاش با اون لباس فرم و کلاهی که بر سر داشت و تا چشمهاش رو میپوشوند به جذبهاش میافزود.
به سمت جونگکوک رفت و با گذاشتن دستش بر پشت کتف پسر، استرس رو بهش منتقل کرد.
- جناب جئون جونگکوک؟ شما فرزند جئون جین وو هستید؟- بله خودمم
- با پدرتون خصومت شخصیای داشتین؟!!
قلبش خودش رو به شدت به دیوارهی قفسه سینهاش میکوبید.
جوابی نداد و دوباره سرش رو پایین انداخت. نگاهش رو به پاهایی که ازش دور میشدن داد و نفس راحتی کشید. در همون حال که سرش پایین بود گیرهی سری که خودش در روز ولنتاین تقدیم لیا کرده بود رو دید و چشمهاش به شدت گرد شد. گیرهی اون دختر همیشه بر روی قسمتی از تلهاش قرار میگرفت و روزی نبود که همراهش نباشه. شاید مرگ پدرش بیربط با اون دختر شیطانصفت نبود.
با اومدن مادرش که هنوزهم باورش نشده بود همهی اینها واقعا اتفاق افتاده، از دستش گرفت و به آغوش بیمنتش دعوتش کرد.
دستهاش رو به سختی دور بدن سوزی حلقه کرد و توان نفس کشیدنِ راحت رو ازش گرفت.
- جونگکوکا... من... من دوستشداشتم!با این جمله میونهی خوبی داشت...
جوری با سوز و غم حرف میزد و میان هر کلمهاش هق هقی میکرد که دلش به رحم اومد. موهای زن رو نوازش کرد و بوسهی عمیقی بر روی سرش نشوند. با ضربههای ارومی که به کمرش میزد سعی در دلداری دادنش رو داشت.
حصارش رو محکمتر از قبل کرد. یشتر خم شد تا مادرش راحتتر در آغوشش جا بگیره. همونطور که موهاش رو نوازش میکرد، چونهاش رو روی شانهاش قرار داد و با کمال میل به زجههاش گوش سپرد.
- هیسسس... من پیشتمپلیسی جوانتر از قبلی به جونگکوک و زن خمیده نزدیک شد و در گوشِ پسر زمزمه کرد.
- شما باید بیاید کلانتری تا ازتون بازجویی بشهسری بیحواس تکون داد و دوباره حواسش رو به مادرش داد.
*فلش بک*
امروز هم مثل روزهای دیگه، چشمهاش رو با ترس بسته بود و منتظر تنبیهِ سخت پدرش بود.
تنها گناهش این بود که با بچههایی که در کوچه درحال توپ بازی بودن، گرم گرفته بود و الان باید زیر کتکهای پدرش جون میداد.
جین وو با خشم به سمت پسربچه خم شد و با گرفتن از مچ دستهاش و گذاشتنشون روی میز، مجبورش کرد انگشتهاش رو درهم قفل کنه. با طناب زمختی که همراهش داشت اون رو به دور دستهای لطیف پسر بست و محکم گرهاش زد، جوری که مطمئن بشه تا مدتی جای زخمش روی مچ پسر میمونه.
- به چه حقی با اونا همبازی شدی؟
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...