ولی پسر هنوز بیحرکت ایستاده بود و خنثی نگاهش میکرد. چند دقیقه در سکوت گذشت تا اینکه دیگه تحمل نگه داشتن دستش رو نداشت، اما درست زمانی که میخواست دست خشکیدهاش رو پس بکشه فشار زیادی روی دست چپش حس کرد.
دستهای پسر واقعا بزرگ بود. میشه گفت دو برابر دستهای تهیونگ بود.
شاید هم در مقابل تهیونگِ ریز جثه اینطوری بنظر میرسید.
گرمای دلنشینی که از دست پسر به دستش منتقل میشد باعث نشستن لبخند محوی روی لبهاش شد، اما هنوزم سرش پایین بود. جرأت بالا آوردنش رو نداشت.با شنیدن صدای بم و سردش، سرش رو با تردید بالا آورد.
- جئون جونگکوکم
بهت اجازه میدم جونگ کوک صدام کنی.توجهی به جمله اخر پسر نکرد و محو صداش شده بود. اگه صداش اینقدر گیرا و خوب نبود حتما جواب لحن مغرورانهاش رو میداد.
"خدای من صداش واقعا زیباست"
صدای جونگکوک به طرز غیر قابل باوری برای تهیونگ خوشایند بود.
دوباره لکنت گرفته بود.
- جونگکوک...شی...خ...خوشبختمانگار که از خطر بزرگی نجات پیدا کرده باشه، نفس راحتی کشید.
پوزخند سردی زد و گفت.
- گونه هات گل انداختهسعی کرد نادیدهاش بگیره.
بدون توجه به حرفش سمت لیا برگشت و گفت.
- کلاسم رو خودم میتونم پیدا کنم نیازی به کمکتون نیست. ببخشید مزاحم شدمدوست نداشت آویزون کسی باشه. از طرفی هم نمیخواست پیش جونگکوک باشه...
لیا با حرص چشم غرهای به جونگکوکِ بیملاحضه رفت و آروم در گوش تهیونگ پچ پچ کرد.
- از دستش ناراحت نشو رفتارش کلا اینجوریهخواست مخالفت کنه که دختر به سرعت دستش رو روی دهانش قرار داد.
- ششش...بیا کلاستو پیدا کنیمبا گرفتن دست تهیونگ اون رو دنبال خودش کشوند و درهمون حال پرسید.
- راستی چند سالته؟ یادم رفت بپرسمزبونش رو تر کرد و گفت.
- ۱۷سالمهچشمهای لیا از تعجب گرد شد و دستش رو جلوی دهانش گذاشت. از عکس العملهاش معلوم بود که باورش نشده.
- اوه... واقعا ۱۷ سالته؟ اصلا بهت نمیاد، خیلی کوچیکتر بنظر میای
لبخند محوی که مختص به خودش بود رو زد و گفت.
- اوه جدا؟لیا چشمکی زد و مثل بچهها بالا و پایین پرید و هردو دستش رو به حالت مشت بالا برد تا هیجانش رو نشون
بده.
- منم ۱۷ سالمه. همسنیماز حرکت بچگانهاش خندش گرفت. لیا هم برای همراهی تهیونگ بلند خندید.
در حال دادن دل و گرفتن قلوه بودن که خرمگس معرکه بینشون پرید.
- خب اگه دل و قلوه دادنتون تموم شد برو خودت کلاستو پیدا کن بچه نیستی که
لیا محکم ضربهای روونهی سینه جونگکوک کرد و دندون قروچهای از حرص کرد.
- اینو ول کن. بیا کلاستو پیدا کنیم گوگولیازینکه "گوگولی" خطاب شده بود تعجب کرد.
شانهای بالا انداخت و به دنبال لیا رفت. بالاخره چند دقیقه بعد از اینکه صدای زنگ به گوششون رسید تونستن کلاس رو پیدا کنن.
لیا تهیونگ رو تنها گذاشت و در حالی که عقب عقب راه میرفت و دور و دورتر میشد برای تهیونگ از انتهای سالن دست تکون داد.بعد دو بار ضربه زدن وارد کلاس شد.
میتونست نگاههای زیادی رو روی خودش حس کنه و این آزارش میداد.
خانم سانی- بچهها سکوت رو رعایت کنید. همکلاسی جدیدتون میخواد خودشو معرفی کنهلبخند کوچیک و مضطربی زد و لبهاش رو با زبونش خیس کرد.
- سلام من کیم تهیونگ هستم. امیدوارم سال خوبی رو کنار همدیگه بگذرونیم. ممنونمکمی برای احترام خم شد و دوباره صاف ایستاد.
ازینکه تونسته بود خودش رو به درستی معرفی کنه و از استرس لکنت نگرفته بود، خیالش راحت شد.خانم سانی- مراقب همدیگه باشین
دبیر جدیدش که سن زیادی نداشت، به سمت تهیونگ برگشت و با زدن لبخندی زمزمه کرد.
- میتونی بری بشینی پسرمتهیونگ هم لبخندی محو زد و با تکون دادن سرش به بالا و پایین موافقتش رو نشون داد.
با دلشوره لبهاش رو میجویید و دستهاب لرزونش رو درهم قفل کرده بود.
تنها جای خالی برای نشستن ردیف آخر بود که دقیقا کنار همون پسر بیاعصابی که به تازگی ملاقاتش کرده بود، بود. لرز کوچیکی از نگاه سرد و ترسناک جونگکوک به بدنش افتاد. از همین فاصله هم میتونست نگاه توخالی و عمیقش رو حس کنه؛ ولی چاره دیگهای نداشت.
باید سریع جایی رو برای نشستن انتخاب میکرد و از شانس افتضاحش هم هیچ جای خالیای نبود.
عرقی که بخاطر استرس رو پیشونیش پدیدار شده بود رو با دستش پاک کرد.
آب دهانش رو با صدا پایین فرستاد و با نگاه مظلومش میزهارو از نظر گذروند.
تو فکر این که چیکار باید بکنه صدای دبیر از جا پروندش.- میخوایم کلاسو شروع کنیم اگه نمیدونی کجا بشینی
میتونی بری پیش جونگکوک!
و با دستش به گوشهی کلاس اشاره کرد.نه این اتفاق نباید میفتاد... باید یه بهونهای جور میکرد.
- من... من... میشه جلو بشینم؟ چشمام ضعیفه از پشت نمیتونم به خوبی ببینم
- بچهها کسی میخواد جاشو با تهیونگ عوض کنه ؟
سکوت...
- یعنی هیچکس؟
و بازم همون سکوت لعنتی...
وقتی دید با اینها نمیتونه کاری از پیش ببره سرنوشت بدش رو قبول کرد و عزمش رو برای نشستن پیش جونگکوک جمع کرد.
وقتی نگاهش رو از معلم گرفت و به بچه ها داد، چشمهاش یک لحظه قفل چشمهای تیلهای و سیاه جونگکوک شد و تونست پوزخند محو و بیصداش رو ببینه اما توجهی نکرد.- مشکلی نیس... همونجا میشینم
با ناامیدی قدمهاش رو به سمت ردیف آخری که معلومی نبود در آیندهی نه چندان دور چه اتفاقاتی براش رخ میده، کج کرد.----------------------------------
سلام سوییتییا حالتون چطوره؟❤️
قرار بود پارت جدیدو دیروز اپ کنم ولی بخاطر یه سری مشکلات نتونستم اپش کنم... متاسفم که منتظر موندین.
ČTEŠ
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfikceتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...