𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕

745 112 3
                                    

نیم نگاهی به دختر ساده لوح روبروش که چشم‌هاش رو بسته بود و لب‌هاش رو بهم فشار میداد تا گریه نکنه، انداخت.
پورخند محوی زد و دوباره چشم‌هاش رو بست و در نقشش فرو رفت‌.
- میتونی بخاطرم تحمل کنی؟! میتونی قشنگم؟

درون لیا غوغایی به پا بود که جونگکوک ازش خبر نداشت و به خیال خودش تونسته بود دختر رو گول بزنه اما این فقط ظاهر قضیه بود...
جونگکوک با دیدن اشک‌های لیا که پشت سر هم روی گونه‌هاش می ریختن، هق هق‌های ریزش و نفس‌های بریده‌اش، چهره‌ی ناراحتی به خودش گرفت و اون رو به آغوشش کشید.
سر لیارو محکم به سینه‌اش فشار داد و با انزجار موهای بلوندش رو نوازش کرد. پوفی کشید و نگاهی به لباسش که از برند مورد علاقه‌اش بود انداخت.
خیس از اشک‌های لیا که قرار نبود بند بیان بود.
تو دلش غرغر کرد "رید تو لباس عزیزم دختره‌ی دماغو "

لیا دور از چشم جونگکوک پوزخند زد و طوریکه نشنوه زمزمه کرد.
'با بد کسی در افتادی جئون'

اتفاق چندسال پیش مثل یک فیلم تراژدی از جلوی چشم‌هاش عبور کرد. دست‌هاش رو به حالت چنگ به کمر جونگکوک زد و با حرص فشار داد، در همین حال اشک‌های مصنوعیش که حاصل تمرین‌های مکررش بود رو ادامه داد.
جونگکوک غافل از همه چیز پیشونی دخترک رو بوسید و محکم‌تر به آغوش کشیدش تا شاید گریه‌ی رو مخش رو تموم کنه.

--

-تهیونگ-
همینکه کوله‌اش رو روی زمین انداخت، نفس راحتی کشید و با کش و قوسی که به خودش داد صدای ترق و تروق استخوان‌های کمرش به راحتی شنیده شد‌.
باید یه فکری بحال کوله‌ی سنگینش می‌کرد و گرنه بعید نبود تا چند سال دیگه دیسک کمر بگیره!
زیپ جلویی کیفش رو باز کرد و به دنبال کلیدش گشت، ولی نتونست پیداش کنه.
برای بهتر گشتن روی زمین سرد و خاکی نشست و کیفش رو وارونه کرد. تموم وسیله‌هاش پخش زمین بودن بجز دسته کلید.
همیشگی‌های حرص درار....
هروقت چیزی رو میخواستی پیدا نمیشد!! ولی اگه بهش نیاز نداشته باشی همیشه جلوی چشم‌هات رژه میره!
سرش رو با گیجی خاروند و غرید.
- ولی من که کلیدمو صبح گذاشتم تو کیفم

بی‌حوصله روی پله اول راهرو نشست و سرش رو بین دست‌‌های ظریفش گرفت.
چاره ای جز اینکه منتظر برادرش بمونه رو نداشت‌.

ده دقیقه گذشته بود و هنوزهم تهیونگ چشم انتظارِ تهیون بود.
زمزمه‌وار گفت.
'پس چرا نمیاد... نکنه اتفاقی افتاده باشه؟'

تهیون همیشه ده دقیقه زودتر از تهیونگ خونه می‌رسید، ولی امروز خیلی دیر کرده بود. سابقه نداشت تا این ساعت مدرسه بمونه...
کم کم داشت نگران میشد و شروع می‌کرد به خیال‌ بافی‌های مختلف.
ولی خسته‌تر از اونی بود که بتونه چشم‌هاش رو باز نگه داره و تجزیه تحلیل کنه.
امروز واسش روز خیلی بدی بود. دغدغه‌ی روز خسته کننده‌اش اون رو به خواب دعوت کرد و خیلی زود چشم‌هاش بسته شد.
از سرما مثل یه گوله توپ تو خودش جمع شده بود و لرز خفیفی داشت.
هر همسایه‌ای که از جلوش رد میشد با تعجب به تهیونگِ خوابیده رو پله‌های کثیف نگاه میکرد. ‌برخی فکر می‌کردن شاید تنبیه شده و اجازه نداره بره‌ داخل؛شاید هم منتظر کسیه و هزاران شاید دیگه، اما بازهم بیخیال از کنارش رد میشدن.

--

تهیون دوچرخه‌اش رو به دیوار تکیه داد و کلید رو از جیبش بیرون در آورد و در رو باز کرد‌.
سریع از پله ها بالا رفت. حتی در رو هم نبست. میدونست تهیونگ یادش رفته کلیدش رو با خودش ببره، ولی وقتی جلوی مدرسه بودن و با تهیونگ خداحافظی می‌کرد صداش کرد و گفت که کلیدش رو جا گذاشته منتها تهیونگ‌ متوجهش نشد.
روی زانوهاش خم شد تا نفسی تازه کنه. بخاطر اینکه تمام راه رو تا خونه پدال زده بود، بزور سر پا ایستاده بود و نفس نفس میزد.
خانواده‌شون؛ یک خانواده سطح معمولی-رو به پایین بودن و خونه‌ای ساده تو یکی از محله های معمولی سئول خریداری کرده بودن.
یه خونه ویلایی که شاید مدت‌ها بهش رسیدگی نشده بود...
با نگرانی چشم‌هاش رو به اطراف میچرخوند تا اینکه هیونگش رو دید.
"ایگووو... مثل بچه گربه‌ها تو خودش جمع شده!
هیونگ بی‌حواس...
اگه پشت سرت رو یه نگاه می‌انداختی الان این بیرون از سرما ویبره نمی‌رفتی"
اخم‌هاش رو درهم کشید و کنار تهیونگ نشست. طوری که بیدار نشه دستش رو به آرومی زیر زانوهاش برد و دست دیگه‌اش رو به سمت کمرش برد و مثل پر بلندش کرد.
هرکس تهیونگ و تهیون رو میدید، احتمالا فکر می‌کرد تهیون اونیه که بزرگتره.

سوییشرت سورمه‌ایش رو روی بدن تهیونگ انداخت و دست‌هاش رو طوری قرار داد که اذیت نشه.
با ارنجش در رو باز کرد و همونطور که تهیونگ بغلش بود در رو آروم با پاش بست تا بیدارش نکنه...
--

تهیون ۱۶ سالشه*
از این برادرا کجا پیدا میشه بریم بدزدیمشون😃😂

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Donde viven las historias. Descúbrelo ahora