بدترین چیز دنیا همین بود که نتونی حرف دلت رو بزنی و همیشه حس کنی یکچیزی روی دلت سنگینی میکنه.
با هر نفسی که میکشید، درد قفسه سینهاش بیشتر میشد و آزارش میداد.
گاهی اوقات به سرش میزد چاقویی برداره و محکم تو سمت چپ سینهاش فرو کنه و راحت بشه.
اگه میمرد و از این دنیای مادی خلاص میشد، قطعا نه، ولی شاید، شاید به آرامش میرسید و میتونست بقیه زندگیش رو توی بهشت سپری کنه!
آب دهانش رو برای بار چندم قورت داد تا از چیزی که توی گلوش گیر کرده بود و نمیذاشت به راحتی نفس بکشه خلاص بشه.
اگه عشقش به تهیونگ یک طرفه بود چی؟ اگه به بدترین حالت ممکن پسش میزد و بهش میگفت دوستش نداره چی؟ اگه بهش بگه ازش متنفره و نمیخواد ریختشو ببینه چی؟ اگه بهش فرصت دوباره برای جبران نده چی؟
قطعا قلبش طاقت نمیآورد و دست از تپیدن برمیداشت.
تحمل این رو نداشت که از عزیزترین کسش جواب رد بشنوه، یا اینکه روزی اون رو تو آغوش شخص دیگهای تصور کنه.
اون آینده بدون تهیونگ رو نمیخواست؛ اگر هم قرار بود سرنوشتش با تهیونگ گره نخورده باشه خودش نخ قرمز رنگ و نازک سرنوشت رو میگرفت و به انگشت تهیونگ و خودش گره میزد، حتی شده به زور!!
اگه قرار بود جواب رد بشنوه، بهتر بود تا عمر داره مخفیانه به دوست داشتن تهیونگ ادامه بده و این راز رو مثل گنجینهای داخل قلبش محفوظ نگه داره، به کسی چیزی نگه یا حداقل مثل یک دوست کنار تهیونگش بمونه.دوست بودن با کسی که عاشقشی سختترین و طاقت فرساترین کار دنیاست...
تازه متوجه میشد که تمام مدت درحالی که به تهیونگ خیره شده بود، با افکارهای تموم نشدنیاش درگیر بود.
تهیونگ هم دست کمی از اون نداشت و ظاهرا از پشت شیشه ماشین به زنی که اونطرف خیابون دست در دست پسرش راه میرفت چشم دوخته بود و متوجه چیزی نبود.دستی به سرشونههای لختش کشید و برای اولینبار با دقت به اجزای صورتش نگاه کرد.
اون واقعا بینقص بود!
پوست برفی و نرمش، چشمهای کشیده و درشتش، موهای از جنس ابریشم و صافش، ابروهای زیبا و نازکش، گونههای صورتی و برجستهاش از اون تصویری زیبا بهجا میگذاشتن.
از رفتارهای معذبانهاش دست برداشت و برخلاف میلش از روی پسر کنار رفت و به آرومی به صندلی خودش تکیه داد.
با بستن چشمهاش تهیونگ رو صدا زد.چند دقیقه گذشت و اون هنوزهم جوابی نگرفته بود، لای چشمش رو با حرص باز کرد و از قصد صداش رو بلند کرد.
- کیم تهیونگ لازم نیست اینقدر خودتو بگیری!پشت پلکهاش خیس شده بودن و اگه چشمهاش رو باز میکرد، خیلی زود اشکهاش صورتش رو خیس میکردن و اون باری دیگه جلوی جونگکوک غرورش پایمال میشد.
با صدایی که از ته چاه در میاومد و حتی خودش هم بزور میتونست بفهمه چی میگه، لب زد.
بعد اتمام حرفش با همون چشمهای بسته سعی کرد دستگیره رو پیدا کنه. دو تا از انگشتهاش رو روی دستگیره قرار داد و منتظر حرفی از جانب پسر بزرگتر بود. انگار چشمانتظار اجازهی جونگکوک بود!
اخم پررنگی بین ابروهاش جا گرفت. با لحنی عصبی پسر بیتقصیر رو مخاطب قرار داد.
خودش هم میدونست داره خیلی بیمنطق حرف میزنه.
خونه رفتن یا نرفتن همکلاسیش اصلا به اون مربوط نمیشد؛ اگه هم نگرانش بود میتونست خودش اون رو تا خونه برسونه، نه اینکه پیشنهادی عجیب به کسی که در زمان عادی باهم حرفی نمیزدن بده و اون رو به خونهاش دعوت کنه.تعجبش باعث شد چشم باز کنه و در حالی که قطره اشکی خشکیده از چشمش به پایین میریخت، به صورت پسر خیره بشه.
- ببخشید ولی نمیتونم پیشنهادتونو قبول کنم. خودم میتونم برم، خونمون به اینجا نزدیکهاحساس میکرد داره پسر رو از دست میده، پس خیلی سریع بین حرفش پرید و با عجله گفت.
- ولی... ولی خیلی خطرناکه. هوا داره تاریک میشه چطور میخوای تنها بری خونه؟ نمیترسی کسی بلایی سرت بیاره؟
اگه میخواست راستش رو بگه، میترسید، خیلی زیاد هم میترسید. ولی مجبور بود گاهی اوقات تنهایی اون مسیر باریک و وحشتناک رو تا خونشون طی کنه.
نمیخواست مایه زحمت پدر و مادرش یا برادرش بشه...سعی کرد بجای دیگهای خیره بشه تا استرسش رو پنهان کنه.
دهان باز کرد و اولین دروغ زندگیش رو به زبون آورد.
- معلومه که نمیترسم. من از هیچی ترسی ندارم و حتی ترسناکترین فیلمایی که میشناسی رو دیدم!
اون حتی یکبار هم جرات نکرده بود سمت فیلمهایی با ژانر ترسناک بره.میتونست با یک نگاه به پسر بفهمه که عین سگ داره دروغ میگه.
پاهایی که بهم چسبیده بودن، دستهایی که میلرزیدن، چشمهایی که از ارتباطچشمی برقرار کردن فراری بودن و لحن لرزون و ترسیدهاش اون رو لو میداد.
- بچه منو نمیتونی گول بزنی. پس به حرفم گوش بده و خودت رو هم الکی اذیت نکناخم ظریفی بین ابروهاش نشست و با اعتراض با لحنی غیررسمی گفت.
نیشخند بدجنسی روی لبهاش ظاهر شد که البته از چشمهای تهیونگ هم دور نموند.
کمی تو جاش جابهجا شد و صورتش رو به پسری که سعی داشت از زیر نگاه خیره و ذوبکنندهاش فرار کنه، نزدیک کرد.
نمیخواست بیشتر از این دروغ بگه و میدونست که تو دروغ گفتن افتضاحه، ولی مجبور بود یکچیزی بگه که جونگکوک بیخیالش بشه.
- آ...آره راستشو میگم____________________
های بیبیز...
راستش وقتی دیدم حمایت نمیکنید انگیزم برای پارت گذاری از بین رفت و کلا حوصله نوشتن نداشتم ولی خب این کاری بود که خودم شروعش کردم پس خودمم به پایان میرسونمش.
ESTÁS LEYENDO
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanficتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...