-جونگکوک-نفسش رو کلافه رها کرد و درحالی که دستهاش رو داخل جیب شلوار گشادش فرو برده بود، فکرش مشوش بود. هرکجا رو نگاه میکرد چهره گریون و ناز پسر جلوش نقش میبست.
شاید طلسم شده بود؛ طلسمی که اون رو شیفتهی همکلاسی دلبرش میکرد.
همینطور که دست از فکر کردن بهش برنمیداشت و با نگاهی جدی و متفکر به مغازهای شیشه چشم دوخته بود، پای سمت چپش پشت سنگی نسبتا بزرگ گیر کرد و باعث شد محکم روی زانوهاش فرود بیاد و آخ آرومی از دهنش بیرون بیاد.
عابر پیادههایی که به تندی رد میشدن، با نگاهی کنجکاو به اون پسر جذابی که این وقت شب با لباسخونگی زمین افتاده بود و دست به زانوش گرفته بود، خیره بودن.
چشم بست و اینبار صدای خندههای الههاش تو گوشش اکو شد. با ترس چشم باز کرد و با گذاشتن کف دستش روی آسفالت، از جا بلند شد و مثل دیوونهها مسیر خونه رو درپیش گرفت. ناگهانی یک ندایی اون رو به سمت خونه میکشید، احساس بدی داشت و نمیتونست جلوی نگران بودنش رو بگیره.
اونقدر دوییده بود که دیگه نفسی براش نمونده بود. بیتوجه به پای پیچ خوردهاش، کلید رو توی قفل انداخت و با یک دست اون مانع قهوهای رنگ رو کنار زد.
با همون کفشهای کثیف وارد اتاق مشترکشون شد.
با نگرانی نگاهی بادقت به اطرافش انداخت ولی نتونست شخص مورد نظرش رو پیدا کنه...
تک به تک نقاط خونه رو کنکاش کرده بود، حتی زیر مبلها و گوشه کنارها رو هم بررسی کرده بود اما خبری از پسرکش نبود!
درحالی که لبش رو با استرس میجویید، طول اتاق رو چند باری طی کرده بود.
- ممکنه کجا رفته باشه؟!
تنها فکری که در این لحظه به ذهنش میرسید زنگ زدن به حلال مشکلاتش، پارک جیمین بود.
به تندی شمارهاش رو گرفت و روی اسپیکر گذاشت. دست به کمر منتظر بود و با کف کفشش روی زمین ضرب گرفته بود.
- جواب بده لعنتی...
- چته چاقاله؟
با شنیدن صدای جیمین، انگار که دنیارو بهش داده باشن، لبخندی گشاد زد و کم مونده بود گوشی از دستش سر بخوره!
- جیمینااااا
- چیشده که اینطوری بامحبت صدام میکنی؟
صدای متعجب پسر به گوشش رسید اما تلاشی برای توضیح بیشتر نکرد و فقط یه جمله کوتاه رو به زبون اورد.
- همین الان بیا اینجا
- چی میگی احمق؟ باز رفتی مست کنی؟
- عوضی، میگم خیلی زود بیا خونهم!
منتظر داد و بیدادش نموند و خیلی سریع دکمه قطع رو فشرد.
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...