𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟏𝟎

765 104 1
                                    

به کل یادش رفته بود شامی برای خوردن ندارن‌؛ دلیلش هم این بود که با عجله به استقبال جونگمین عزیزش رفته بود و همه چیز رو فراموش کرده بود‌.

به ساعت نگاهی انداخت و سریع روونه‌ی آشپزخونه شد.
برنج آماده‌ای که از قبل تو فریزر گذاشته بود رو بیرون اورد و روی گاز قرارش داد تا یخش آب بشه. چهار تا تخم مرغ بیرون اورد. تخم مرغ هارو داخل کاسه ریخت و با استفاده از چاپستیک مخلوطشون کرد.
مخلوط رو درون ماهیتابه‌ای که از قبل روی شعله گذاشته بود تا گرم بشه، ریخت.
چند دقیقه بعد برنج و تخم مرغ‌ها آماده بودن.
برای هر چهار تاشون به اندازه برنج کشید. تخم مرغ رو به چهار قسمت مساوی تقسیم کرد و هر یک از تکه‌هارو روی کاسه‌های برنج گذاشت.

بالاخره همه چیز آماده بود و جایی برای نگرانی وجود نداشت.
با خیال آسوده دست‌هاش رو به کمرش زد و نفس عمیقی کشید‌.
رو زانوهاش روی کف آشپزخونه‌ی بدون فرش نشست. از صبح که سرکار بود وقت نکرده بود یک دقیقه بشینه و استراحت‌ کنه.

صداش رو بالا برد.
- آقایون زود باشید بیاید، شام سرد شد. الان از دهن میفته ها!

جونگمین بجای پسراش جواب داد.
- اومدیم اومدیم

سپس رو کرد سمت دو پسری که در اغوشش بودن و با تکون‌های ریزی که بهشون میداد، لب زد.
- پاشید ببینم تنبلا

تهیونگ که جاش حسابی نرم و راحت بود، نالید.
- اپا... بدنم کوفته شده نمیتونم راه برم

تهیون با شیطنت دستش رو زیر زانوهای تهیونگ برد و بلندش کرد. چون حرکتش ناگهانی بود از ترس جیغ بنفشی زد و چشم‌هاش رو تا آخر باز کرد.
هنوزه که هنوزه به حرکات احمقانه‌اش عادت نکرده بود.

صدای خنده همه بلند شد.
تهیونگ با اخم ضربه‌ای حواله‌ی سینه سفت تهیون کرد و با حرص گفت.
- بزارم زمین

تهیون خندید و با شیطنت همیشگی‌اش لب زد.
- امکان نداره، اگه میتونی خودت بیا پایین

شروع کرد به دست پا و زدن و تقلا کردن ولی فایده‌ای نداشت.
در نتیجه تسلیم شد و برای اینکه تهیون رو نرم کنه با مظلومیتی ساختگی زمزمه‌ای سر داد‌.
تهیون بزارم زمین لطفا

تو جفت تخم چشم‌های تهیون خیره شده بود و پلک نمیزد.
پسر که انگار طلسم شده باشه تهیونگ رو زمین گذاشت.
اون چشم‌های لعنتی همیشه کار خودشون رو می‌کردن؛
چشم‌های معصوم تهیونگ به تنهایی توانایی از پا در آوردن بقیه رو داشت.

پسر بزرگتر مانند پرنده‌ای که از قفسش آزاد شده باشه، سریع پیش مادرش نشست و لبخندی از روی پیروزی زد.
سوهی برای همه به یک اندازه برنج کشیده بود بجز تهیونگ که نسبت به بقیه کمتر غذا می‌خورد...

تهیون برای تلافیِ مظلوم بازی تهیونگ، فکری به سرش زد.
- هیونگ، اگه همینجوری کم غذا بخوری کسی نمیاد بگیرتت ها

تهیونگ پشت چشمی براش نازک کرد و بدون اینکه ذره‌ای اهمیت بده، تمرکزش رو روی غذاش گذاشت و لقمه‌ی بزرگ توی دهانش رو با آرامش جویید.
درسته به شوخی اون حرف رو زده بود اما از منظور غیرمستقیمی داشت. میخواست یک‌جور طعنه‌زنان بگه که قبلا بیشتر غذا می‌خورد...

سوهی دوباره چشم‌هاش رنگ غمگینی رو با خودشون گرفته بودن.
- قبلا بیشتر غذا میخوردی

زیر لب طوری که تهیونگ نشنوه لب زد.
'همش تقصیر اون عوضیه'

بر خلاف انتظارش شنیده بود. اشتهاش رو از دست داد و سوزش اشک رو داخل چشم‌های ناراحتش احساس کرد.
سرش رو پایین انداخت تا چتری‌های بلندش مانع دید پدر و مادرش بشن.
با پکری از جا بلند شد.
با قدم‌های لرزان و تقریبا سریع به اتاقش، که فعلا تنها پناهگاهش بود رفت.
به گوشه‌ترین قسمت تخت هجوم برد و خودش رو مچاله وار جمع کرد. زانوهاش رو بالا آورد. دست‌هاش رو دور زانوهاش حلقه کرد و سرش رو روی ارنجش گذاشت.
با یادآوری حرف‌های مادرش، اشک‌هایی که با مصیبت کنترلشون می‌کرد بالاخره سرازير شدن.
ملافه رو داخل مشتش مچاله کرد و فشار داد.
با دست دیگه‌اش شلوار کهنه‌اش رو چنگ زد و مظلومانه گریست‌.
برای اون پسر چیزی بدتر از این نبود که نتونه با کسی صحبت کنه؛ حتی با خانواده‌اش هم اونقدر احساس راحتی نکنه که بتونه باهاشون حرف بزنه و مشورت بگیره...
برای اون پسر تنها و دردکشیده چیزی سخت‌تر از این نبود که شب‌ها تنهایی گریه کنه و هیچکس خبردار نشه؛ بغضی که گریبان‌گیرش میشد رو به داخل فرو ببره؛ هر شب کابوس ببینه و با ترس و لرز از خواب بیدار بشه.
در آخر ماسکی که نماد شادی بود رو به چهره‌اش بزنه و وانمود به این کنه که هیچ‌اتفاقی نیفتاده.

گاهی با خودش میگفت آیا این مشکلاتی که به دوش می‌کشید، زیادی نبودن براش؟

گویا خدایی که چندان ایمانی بهش نداشت بیشتر دردها رو سر این پسر نوجوان آوار کرده بود.
باید از بی‌پولی و فقری که بود غر میزد یا مورد آزار و اذیت قرار گرفتن و قلدری‌هایی که هر روز تحملشون میکرد؟ شایدهم نداشتن هیچ دوستی و استرسی که تمام بدنش رو روی ویبره میبرد؟!

--
پارت دهم تقدیم نگاهای زیباتون
ووت و کامنت یادتون نره❤️🫂

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Donde viven las historias. Descúbrelo ahora