حدود نیمساعتی بود که تهیونگ هنوزم داخل اتاقش بود و بیصدا اشک میریخت؛ برای گذشتهای که ویران بود و نمیتونست درستش کنه...
سوهی که دیگه تحمل ناراحت دیدن پسرش رو نداشت دست شوهرش رو با بیقراری چنگ زد و گفت.
- جونگمین برو ببین چیشدهبعد از مکثی دوباره لب زد.
- اگه من برم به حرفم گوش نمیدهجونگمین متفکرانه دستش رو روی چونهی بی ريشش کشید و تنها هومی کرد.
سوهی از بیخیالی مرد عصبانی شد. روی سینه پهن مرد زد و صداش رو بالا برد.
- چرا اینقدر بیخیالی مرددد؟ یکاری بکنوقتی دید امیدی به جونگمین نیست خودش دست به کار شد تا بره با تهیونگ صحبت کنه، با اینکه میدونست فایدهای نداره و قراره دوباره جواب سر بالا بشنوه اما چاره دیگهای نداشت.
- از تو که بخاری بلند نمیشه... خودم باید برممرد دست سوهی رو گرفت و با تحکم به حالتی دستوری گفت.
- نه! نروکلافه شده دستش رو از بین انگشتهای قویِ جونگمین بیرون کشید و داد زد.
- چرا نرم؟ هان؟ اگه من نرم پس کی قراره بره؟
چرا نمیفهمی؟ تهیونگ الان توی دوره بدی قرار داره. باید باهاش حرف بزنیم تا دردشو بفهمیم. قرار نیس که همینطوری بهت وحی بشه که آره پسرت فلان مشکلو دارهنفسی گرفت و ادامه داد.
- برای یک بارم که شده حرف منو گوش کنمرد دستش رو با آرامش پشت کمر همسرش گذاشت و روی صندلی نشوندش. لیوان آب رو از تهیونگ گرفت و دستش داد. صبر کرد یکم آرومتر بشه...
دست گرم و مردونهاش رو روی دست همسرش گذاشت و خیره به چشمهای لرزون سوهی، آروم لب زد.
- خودت میدونی که با دعوا و بالا بردن صدا چیزی حل نمیشه و به قول تو تهیونگ الان تو یه سن حساسیه که باید مشکلاتش رو با ما در میون بزاره و ازمون کمک بگیره. ولی بنظرت حرف شنویش از منو تو بیشتره یا تهیون که تقریبا هم سنشه؟!سوهی با مکث جواب داد.
- خب معلومه تهیون، چون درک کردن همدیگه براشون راحتترهجونگمین لبخندی زد.
- تو که اینارو میدونی پس چرا الکی به خودت استرس وارد میکنی عزیز من؟!- منم میخواستم همینو بفهمی که اگه تهیون باهاش صحبت کنه تاثیرپذیری بیشتری داره
- ولی...
شصتش رو روی لبهای سرخ سوهی قرار داد.
- شششش
ولی و اما نداریمبا سر به تهیون اشاره کرد که پیش برادرش بره.
تهیون که تا الان تماشاگر بحث پدر و مادرش بود به سرعت از پدرش اطاعت کرد تا جر و بحث دیگهای بوجود نیاد.
با قدم های بلند خودش رو به اتاق تهیونگ رسوند.
سه بار در زد و بعد کمی درنگ دوبار پشت سر هم در زد.
تق...
تق...
تق...
تق تق...
این رمزی بود که بین خودش و تهیونگ بود. هیچکس هم ازش خبردار نبود.
وقتی صدایی نشنید مجبور شد بیاجازه وارد بشه.
با شنیدن صدای در زدن مخصوصِ تهیون سریع اشکهاش رو با دستمال کاغذی کنارش پاک کرد و بینیاش رو پر سر و صدا بالا کشید.
خیال کرد چون اجازه ورود نداده تهیون هم مثل بچههای خوب و باادب قرار نیست وارد اتاق بشه؛ اما کاملا اشتباه کرده بود.
به راحتی و بدون اجازه وارد شد و در رو بست.
لحاف رو روی سرش کشید و منظم نفس کشید تا تهیون رو گول بزنه و فکر کنه خوابه، ولی پسر کوچیکتر زرنگتر از این حرفها بود. به راحتی گول تهیونگی که مثل کتابی باز تمام حرکاتش قابل پیشبینی بودن رو نمیخورد.
روی تخت نشست و صدای جیر جیری ایجاد کرد.
پسر از زیر لحاف با استرس ناخونهاش رو جوید.
با ملایمت سعی کرد لحاف رو از چنگ تهیونگ در بیاره.
کمی خم شد تا زیر نور کم چراغ بتونه صورتش رو ببینه.دم گوشش زمزمه کرد.
- هیونگ... هیونگی نمیخوای جوابمو بدی؟تهیونگ با صدای گرفته شدهاش که در اثر گریهی زیاد بود، لب زد.
- نهتهیون از تخس بودنش خندهای کرد و بازوش رو به آرومی نوازش کرد.
- پس منم تا صبح اینجا میمونم. تا وقتی که جوابمو ندی از اینجا نمیرمتهیونگ که جلوی گریه کردنش رو به سختی گرفته بود ناله کرد.
- لطفا برو! حالم خوب نیست... میخوام تنها باشم
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Фанфикتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...