زندگیِ اون از این پس رقم میخورد. زندگی خفتباری که باید مطیع و سگ وفادار پدرش میبود...
پلکهاش رو کمی از هم فاصله داد و با خوردن نوری از لای پنجره، با کلافگی ساعدش رو سپر چشمهاش کرد.
به سختی میتونست تکون بخوره و در عرض چند ثانیه همهی اتفاقات شب گذشته براش مرور شدن.
تا اونجایی که فهمیده بود اون مرد جئون جین وو، بزرگترین سهامدار کره و پدر جونگکوک بود. اما یک چیز براش مبهم بود؛ اون مرد از کجا از رابطهی عاشقانه اونها خبر دار بود؟- آهه سرم درد میکنه
دستش رو عاجزانه به سرش گرفت و فقط میخواست درد لعنتیاش فروکش کنه.
همونطور که درحال ماساژ دادن شقیقههاش بود، صدای آشنایی که الان براش غریبهای بیش نبود رو شنید.
- پاپی... بیدار شدی؟اخمهاش درهم فرو رفت و سرش رو به سمت دیگه چرخوند.
- چرا اینقدر راحت و خودمونی حرف میزنید؟ابروهاش رو بالا انداخت و نیشخندی زد.
- منظورت از این رفتار مسخره چیه؟ چرا مثل غریبهها باهام رفتار میکنی- نیستیم، آقای جئون؟
با تعجب به سمت پسر نزدیک شد و کنارش روی تخت نشست.
- چت شده تهیونگ؟ نکنه بخاطر رفتار پدرمه؟- خودتونو به اون راه نزنین خواهشا. شما قراره بزودی ازدواج کنید!!
دستهای مشت شدهاش رو به رونهای پر استرسش فشرد و با لبخندی فیک گفت.
- تنها کسی که برام اهمیت داره خود تویی تهیونگ، من خیلی وقته به لیا علاقهای ندارم...بدون اینکه کوچیکترین نگاهی به پسر بندازه، بیرحمانه کلمات رو ادا کرد.
- اما متاسفانه من از یکی دیگه خوشم میاد، نه شمالحظهای مکث کرد و با ناباوری به الههاش که کلی تغییر کرده بود چشم دوخت.
- شوخی بامزهای بود کیم تهیونگ ولی خندهدار نه!محکم از چونهی تهیونگ گرفت و جوری فشرد که امکان داشت هر لحظه استخوانهاش در دستش خورد بشه.
- تو فقط مال منی. مال من!پوزخندی زد و با چشمهایی که دیگه عشق و محبتی درش نبود و سرد و بیحس بود، به پسر عصبیِ روبروش چشم دوخت.
- من مال تو نیستم، از همون اولم وسیلهای برای خالی کردن هوا و هوست بودم
قراربود منم مثل لیا بعد مدتی دور بندازی مگه نه؟!- معلومه که نه... من تورو بعد این همه سال پیدا کردم. تهیونگ من دیوانهوار شیفتهت شدم و مثل بتی میپرستمت، مثل پروانهای دورت میگردم و از این کار خسته نمیشم
بیتوجه به حرفهای احساسیای که میزد، بغضش رو به پایین فرو فرستاد.
- من خستم جونگکوک. خستم از قلبی که ازت متنفره ولی با دیدنت به لرزه میفتهپسر بزرگتر که با شنیدن اینحرف نور کمرنگ امید رو میدید، با عجله لب زد.
- من کاری میکنم دیگه خسته نباشی... به قلبت شادی و عشق میورزماون که مثل همیشه قرار بود ناله و زاری کنه، پس گذاشت باری دیگه ضعیف و بیدفاع بنظر بیاد.
- من خستم از بودن با مردا، خستم از اون اون حس ترس و وحشت مزخرفی که به جونم میفته وقتی یکی از همجنسای خودم نزدیکم میشه... خستم از بزدل بودن جونگکوک، خستم از مورد تعرض قرار گرفتناشکهاش به سرعت روی گونههاش جاری میشدن و پسر مقابلش غمگین و شکسته میشد از اینکه نمیتونست کاری برای عزیزکش انجام بده.
هقی هقی کرد و با چشمهایی که غم بزرگی رو تحمل میکردن، نالید.
- نمیخوام هربار که تو نزدیکم میشی بخاطر اون خاطرات مسخره از خودم دورت کنم، فقط برای حفظ کردن احساساتت نمیخوام... مال تو... باشماون حرفهایی که میزد هيچکدوم از اعماق وجودش بیرون نمیومدن، اما برای محافظت از کسی که عاشقش بود، قلبش رو ساکت نگهمیداشت و احساساتش رو سرکوب میکرد.
- من میتونم باهاش کنار بیام. حتی... حتی میتونیم برای درمان اقدام کنیم
- نه جونگکوک. توام مثل بقیه احتیاج به کسی داری که بتونه نیازهای جنسیت رو برطرف کنه...
- تا حالا از خودت پرسیدی چرا هیچوقت یه رابطهی درست و حسابی نداشتیم و همشون نصفه بودن؟!
پسر عصبی از اینکه این همه مدت تهیونگش درحال زجر کشیدن بوده و اون بیخبر بوده، فریاد کشید.
- برای من مهم نیست. به نیازهای کوفتیم توجهی نمیکنم
موردتوجه من کیم تهیونگه!!- به هرحال من نمیتونم مردمو با کس دیگهای شریک بشم
از شانههای ظریف تهیونگ گرفت و چند قدم بهش نزدیکتر شد.
- قول میدم لیارو دست به سر کنم! اصلا بیشتر اوقات میام پی...- کافیه
مگه من چیز زیادی ازت خواسته بودم؟! پول و ثروتت برای من بیاهمیت بود و تو تنها مرکز توجه و علاقهام بودی، اما خودت انتخاب کردی مال تو نباشم و قلبم برای کس دیگهای بتپه!
- ته... خواهش میکنم اینطوری ترکم نکن
چشمهاش تار بودن و به سختی جلوی اشک ریختنش رو گرفته بود.
به سمت معبودش که تا مدتی دیگه آغوشش، دستهای نازش و ملودیِ ارامش بخشش بهنام اون نبود، دویید.
- میتونیم باهم درستش کنیم، هوم؟!
اشکهاش رو پس زد و با چشمهای مشتاق و قلب هیجان زدهاش، منتظر پاسخی مثبت بود.تهیونگ دست از پوشیدن شلوارش کشید و به سمت پسر بیتاب برگشت. متقابلا دستهاش رو گرفت و نوازششون کرد.
- بزار برم، بزار بدون هیچ حرف و دعوایی برم تا بیشتر از این ناراحتت نکردمجونگکوک عقبروی کرد و درحالی که دستش رو در جیبش فرو برده بود، وانمود به بیخیالی کرد.
میخواست آخرین نقش زندگیاش رو به خوبی بازی کنه و تهیونگش باخیال راحت ترکش کرده باشه...
- برو، به سلامت زیبایِ من!!پسر دیگه دستش رو روی دستگیره قرار داد و با حسرت به مردی که دیگه قرارنبود چشمهای سرد و زیباش، لبخند پرمحبت و چهرهی ستودنیاش رو ببینه، خیره شد.
جوری که نشنوه آروم زمزمه کرد.
'فراموشت نمیکنم مردِ من...'بسته شدن در مصادف شد با ریختهشدن اون قطرههای ریز و شفاف. مشتهاش رو روی زانوهای لرزونش فشرد و نالید.
-دوستم داشته باش، چرا نمیشه دوسم داشته باشی؟این آخرین دیدار بود؟ شایدهم تازه آغاز مسیری جدید بود و اولین دیدارشون در این راه بود؟!
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...