𝐏𝐚𝐫𝐭𝟐𝟐

545 60 0
                                    

برخلاف انتظارش قیافه سرد و بی‌اعصابی به خودش نگرفته بود و برعکس، با چهره‌ای نه خندون و نه خیلی خشک، نگاهش می‌کرد.
اگه به خاطر اخلاق زننده‌اش نبود، حتما عاشقش میشد؛ جونگکوک از نظر چهره و هیکل چیزی کم نداشت و همانند خورشید درخشانی در یک روز تابستانی به انسان‌های اطرافش می‌تابید و بیش از حد نورانی بودنش تهیونگ رو اذیت می‌کرد...
تعریف تهیونگ از نوری که خورشیدش جونگکوک باشه این بود که بیش از اندازه مغرور و خودشیفته‌ هست.
نور بیش از حدش هم بخاطر این خودشیفتگی و برتر دونستن خودش بود.
وقتی دور این خورشید رو نگاه کنی بنظرت زیباست و میدرخشه ولی وقتی بهش نزدیک بشی، با نورش میسوزونتت و ویژگی بدش کم کم برات آشکار میشه...
قیافه متفکری به خودش گرفت و به این فکر افتاد که"چی میشد اگه یکم مهربون‌تر بود؟"
با صدای بلند جونگکوک که داشت برای پنجمین بار صداش میزد، به خودش اومد.
هنوز تو هپروت بود و با نگاه مبهمش و دهان نیمه‌بازش بهش خیره شده بود و چیزی از اطرافش نمیفهمید.
به پسر که بدجور غرق فکر و خیال شده بود نگاه کرد.
از روی علاقه‌اش به تهیونگ لبخندی پرمحبت زد.
بی شک اگه تهیونگ این لبخندش رو میدید، بدون اینکه به اخلاق گندش توجهی کنه دلباخته‌اش میشد!
اینبار افکارش متفاوت‌تر از دفعات قبل بود
"ای کاش کنار فکر و خیالات توی مغزش یک قسمتش رو هم به من اختصاص می‌داد و بهم فکر میکرد، حتی شده برای چند لحظه کوتاه. توی قلب بزرگ و مهربونش، بین اون همه ادم، واسه منم یه جای کوچولو موچولو در گوشه قلبش باز می‌کرد و اجازه ورود بهش رو بهم می‌داد"
از وقتی تهیونگ رو دیده بود حسرت‌های زیادی توی دلش ایجاد شده بود...
جونگکوک پسری بود که اگه از چیزی خوشش میومد قطعا بدستش می‌آورد و هیچوقت حسرت چنین چیزهایی رو نمی‌خورد.
ولی یک ندایی از اعماق وجودش بهش گوشزد می‌کرد که نباید اینبار مثل همیشه عمل کنه و بزور و یا با تجاوز پسر رو مال خودش بکنه، در واقع خودش رو بهش تحمیل نکنه، بلکه باید صبر و حوصله به خرج بده تا زمانی که تهیونگ هم عاشقش بشه و عشقش رو قبول کنه..‌.
اینطوری بدون هیچ دردسری میتونستن کنارهم بمونن و به همدیگه عشق بورزن.
ولی زندگی به این آسونیا هم نبود، مشکلات و پستی و بلندی‌های زیادی برای یک زوج وجود داشت، مخصوصا اگه اون زوج هر دو مرد باشن.
تو جامعه‌ای که ما زندگی می‌کنیم اغلب مردم نمیتونن این رو قبول کنن که پسرشون با یه پسر دیگه رابطه داشته باشه و بنظرشون این ابرو‌ریزی بزرگی محسوب می‌شه و گناه بزرگیه!
جونگکوک اگه میخواست تهیونگ رو انتخاب کنه باید همه چیزش رو رها می‌کرد ازجمله: پول؛ ثروت؛ ارث؛ امکانات و خیلی چیز‌های دیگه که به لطف پدرش براش فراهم شده بود.
جئون جین وو، بزرگترین سهامدار کره، هیچوقت به پسرش همچین اجازه‌ای رو نمیداد که بجای اینکه براش عروس بیاره و صاحب نوه و وارث بشه، برداره یکی از هم نوع‌هاش رو بیاره و به عنوان معشوقه‌اش به همه معرفی کنه.
شاید برای تهیونگ که تو حومه شهر زندگی می‌کرد و آدم مشهوری نبود این چیزها براش مشکل ساز نمیشد و فوقش پدر و مادرش باهاش به مشکل بر میخوردن و خیلی زود رابطشون مثل قبل میشد؛ به هرحال اون‌ها پدر و مادرش بودن و نمیتونستن برای مدت طولانی‌ای از پسرشون دلخور باشن، ولی برای جونگکوک قضیه کاملا فرق می‌کرد.
بر فرض با قضیه پسر بودن تهیونگ کنار اومدن و چیزی نگفتن، ولی نمی‌تونستن مایه‌دار نبودنش رو بپذیرن.
اون‌ها کسی رو میخواستن که بتونه از اینی که هستن ثروتمند‌ترشون کنه، معروفیتشون رو بیشتر کنه و ضرری به شغلشون نرسونه؛ همین الان هم کسی رو در نظر داشتن و اون کسی نبود جز، جانگ لیا، دوست‌دختر عزیز جئون جونگکوک که جدیدا خیلی کم باهاش وقت میگذروند!
براشون اهمیتی نداشت اگه چهره یا اخلاق خوبی نداشته باشه، اولویتشون فقط پول و موقعیت شغلی طرف مقابل بود...

افسوس این‌رو میخورد که نمی‌تونه با استفاده از ماشین زمان، زمان رو به عقب برگردونه و تمام کار‌های بدی که در حق تهیونگ کرده رو جبران کنه و دوباره مرتکب چنین کارهایی نشه؛ از همون دیدار اول باهاش مهربون باشه و خوب رفتار کنه، مهم تر از همه بدون اینکه ترسی داشته باشه پیش صدها نفر باهاش لاس بزنه و سعی کنه با دلبری‌هاش مخش رو بزنه و قلب تپنده و سرزنده‌اش رو ازآن خودش کنه.
بهش بگه که به اندازه‌ی تمام ستاره‌های کوچیک و بزرگ آسمون دوستش داره، به زبون بیاره که تو همون درگیری اولشون یک دل نه صد دل، عاشقش شده بود. ازش درخواست قرار گذاشتن و بیرون رفتن رو بکنه و ازش بخواد که به عنوان دوست‌پسرش قبولش کنه و بزاره ازش مراقبت کنه.
هر روز چند ساعتی رو برای باهم بیرون رفتن کنار بزارن، انواع و اقسام خوراکی‌های خوشمزه رو بخورن و مثل زوج‌های عاشق بهم دیگه غذا بدن.
اونقدری بهم نزدیک باشن و احساس راحتی کنن که سر به سر همدیگه بزارن و باهم شوخی کنن.
در این بین تهیونگ‌هم توی موقعیتی مناسب، بهش بگه که عاشقشه و دلش میخواد تا عمر داره کنارش بمونه و باقی زندگیش رو در کنار اون سپری کنه.
با یک آهنگ کلاسیک و زیبا، توی اتاقش، باهم تانگو برقصن و وقتی خسته شدن و بدنشون خیس از عرق شد، دوتایی حموم برن. وقتی حموم کردنشون تموم شد موهای همدیگه رو خشک کنن و بعد اینکه مسواک زدن، روی تخت، کنار همدیگه بخوابن و تا فردا ظهر هم بیدار نشن و تو اغوش هم بمونن.
بدون هیچ خودداری‌ای از ته دل به همه جای صورتش بوسه بزنه و در آخر لب‌های نرم و سرخش رو داخل دهانش بکشه و با لذت بمکه تا زمانی که لب‌های پسر کبود بشن و خون ازشون بیرون بزنه!
روی گردن خوشبو و سفیدش بوسه‌ی نرم و عاشقانه‌ای بجا بزاره و وقتی گردن و ترقوه‌اش پر از کیس مارک‌هاش شد، خیره به چشم‌های کشیده‌اش بگه که تو مال منی!
به بعضی از دوست‌هاش حسودی می‌کرد که چه راحت میتونستن به عشقشون اعتراف کنن و با کسی که دوست‌ دارن قرار بزارن.
اگه بقیه دوست‌هاش در این‌باره خبردار میشدن حتما بخاطر بی‌عرضه بودنش خیلی مسخرش میکردن.
حتی تصورش هم حالش رو خراب می‌کرد و باعث میشد بیشتر از قبل ناامید بشه و اعتماد بنفس دست‌و‌پا شکسته‌اش هم دود بشه بره هوا!

کاش همه چی اینقدر سخت نبود.
اصلا کاش زندگی کردن اینقدر مشقت نداشت...

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Where stories live. Discover now