نمیتونست درست فکر کنه.
یعنی دلیل تمام اون خرابکارهای بوگوم انتقام گرفتن از جونگکوک بود؟! اونم بخاطر رابطهی برادر گمشدهاش که خیلی وقته ازبین رفته و مربوط به گذشتههاست؟به سمت پسری که چهرهاش رنگ پریده شده بود و مشتهاش به حالت عجیبی میلرزیدن برگشت.
باید تمام جرأتش رو به کار میگرفت و چیزی که مدتها بود میخواست به زبونش بیاره اما احساسات قویاش مانعش میشدن و عمیقا میبخشیدنش، اجازهی اینکارو بهش نمیداد.
- جونگکوک... بیا کات کنیملبخندی عصبی که ترسناکترین حالت صورت غمباد گرفتهاش بود روی لبهاش شکل گرفت. دستهایی که لرزششون لحظهای هم قطع نمیشد رو به سمت میز برد و محکم روی لبهاش کوبید و نتیجهاش چیزی جز زخم عمیقی که در کف دستش خودنمایی میکرد نبود.
- تو نمیتونی ترکم کنی!قهقهای میان اشکهایی که روونهی صورتش میشدن زد و توجه بقیه رو به خودش جلب کرد. با قدمهایی سستی که برمیداشت تهیون رو کنار زد و با گذاشتن دستش دور کمر تهیونگ، دست دیگهاش رو پشت گردنش قرار داد و سرش رو بزور به خودش نزدیک کرد و لبهای خیسش رو به طور ناگهانیای بر روی لبهای نرم و بستهی پسر مقابلش کشید. جلوی چشمهای متعجبی که روشون میخ شده بود قصد بر بیآبرو کردن پسر داشت!
تقلا کنان نالههایی در دهان جونگکوک سر میداد و سعی میکرد از حصار آهنینش بیرون بیاد، اما غیرممکن بود.
تهیون که تازه از بهت خارج شده بود، به سمت اون پسر بیپروا رفت و ضربهی محکمی حوالهی قفسهی سینهاش کرد و به کمی عقبتر هلش داد.
نگاهش رو از تهیون گرفت و به سرعت به جای قبلیاش برگشت و صندلیای که دقایقی پیش روش نشسته بود رو وسط رستوران گذاشت و با بالا رفتن از روش، دهان همه رو به باز شدن وا داشت.
ولوم صداش رو به قدری بلند کرد که حتی کسایی که بیرون اون محوطه بودن هم بشنون چی میگه!
- اون پسری که اونجا میبینید همه چیز منه، اون پسر تمام دار و ندارمه، تمام شادیم از این دنیاست. اون مال منه، نه کسی دیگه!از نوک پا گرفته تا فرق سرش داغ کرده بودن و گونههاش گر گرفته بود.
براش عجیب بود اما با تمام کله شق بودنش دوستشداشت...
- تهیون، تو برو خونه- میخوای با این دیوونه تنهات بزارم؟
با شنیدن نسبت دیوونهای که بهش داده بود، اخمهاش بهشدت درهم رفت و چهرهای جدید و ناآشنا از کیم تهیونگ ساخت.
دستش رو پشت شانههاش قرار داد و کشون کشون به سمت در شیشهای هدایتش کرد.
- گفتم که مودب باشتهیون پوزخندی زد و درحالی که لای در رو باز گذاشته بود گفت.
- بازم طرف اونو نگه میداریچیزی نگفت و به چشم غرهای اکتفا کرد.
جونگکوک هنوزم درحال سخنرانی برای مردمی که با کنجکاوی بهش گوش سپرده بودن، بود...
نزدیکش شد و با گرفتن از پارچهی شلوارش، اون رو متوجه خودش کرد.
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...