"لعنتی... خیلی وقته بهم زل زده "
پسرک بیچاره مثل یه ربات، خشک و بیحرکت نشسته بود و پاهاش رو با معذبی بهم چسبونده بود و میفشرد.در حال حل کردن مسئلهی ریاضی بود که خودکارش از دست عرق کردهاش سر خورد و روی زمین افتاد.
بی سر و صدا خم شد پایین نیمکت تا خودکار رو بر داره که نفسهای تند کسی رو درمقابلش احساس کرد. بغل دستیِ عزیزش هم دقیقا همون زمانی که تهیونگ خم شده بود، به پایین اومد.
از عمد نزدیک پسر کوچیکتر نشسته بود.
از ترس قلبش طوری میتپید که حس میکرد
جونگکوک هم میتونه صداش رو بشنوه.چه بلایی سر قلبش اومده بود؟ ؛هروقت نزدیکش میشد ضربانش روی هزار میرفت.
اروم، طوری که فقط خودش بشنوه زمزمه کرد.
- گندش بزنن الان چه وقت خودکار افتادن بود!اما پسر دیگه که گوشهاش خیلی تیز بود حرفش رو شنید و برای بیشتر ترسوندنش سرش رو نزدیک آورد؛ طوریکه لبهاش با لبهای تهیونگ چند سانتیمتر فاصله داشت.
قطعا وضعیت چندان جالبی نبود.
پوزخند همیشگیاش رو زد و آروم زمزمه کرد تا لبهاش به لبهای تهیونگ برخورد نکنه چون قصدش هم این نبود که لبهای سرخش رو لمس کنه.
فقط میخواست اون پسر کوچولوی خجالتی رو اذیت کنه یا به نحوی ادبش کنه...
به هر حال با دوستدخترِ جئون جونگ کوک لاس زده بود.
شکی در اینکه جونگکوک علاقهای به لیا نداره وجود نداشت؛ ولی در هرحال اون پارتنر جدیدش بود و حس مالکیت داشتن روی لیا یچیز طبیعی بحساب میومد.صدای گرم و بمش اینبار واضحتر به گوش تهیونگ رسید.
- خودکارتو گم کردی؟اون بیشک باید یه روانی باشه که با یه سوال اینقدر به تته پته انداخته باشتش.
با چشمهایی که بیشتر از حالت معمول درشت شده بودن، از ترس سرش رو یکم عقب برد و از راهکار همیشگیاش *نادیده گرفتن* استفاده کرد.
زود دست بهکار شد و دنبال خودکار لعنتیاش که باعث وضعیت الانش بود گشت؛ ولی مگه پیدا میشد؟
انگار برای جونگکوک بیمحلی پسر از صدتا فحش هم ناخوشایندتر بود.
با عصبانیت موهای لخت و قهوهای رنگش رو گرفت و به این وسیله بدنش رو به سمت خودش کشید.میتونست به وضوح لرزش بدن و دستهاش رو حس کنه.
وضعیتشون جوری بود که انگار تهیونگ لای پاهای جونگکوک پرس شده باشه.از همون صبح که این پسر روانی رو برای اولینبار ملاقات کرد به یچیز پی برد اونهم اینکه جونگکوک یه روانیه تیمارستانیه!
"چرا بخاطر یه بیتوجهی اینقدر عصبی شده؟ نکنه بکشتم؟ اومااا نجاتم بده..."
اشک تو چشمهاش جمع شده بود. نه بخاطر درد گرفتن موهاش، بلکه بخاطر نزدیکی بیش از حد جونگکوک بهش و اون حس ناامنی مزخرف.هروقت یه مردی بیش از حد بهش نزدیک میشد حالت عصبی میگرفت و نمیتونست اشکهاش رو تحت کنترل بگیره که اونهم به لطف حادثهی چندشآور اون شب بود.
اون شب...
اون شب نحس...
اون مرد هم اولش آروم آروم بهش نزدیک شد و بعد کار کثیفش رو انجام داد.
نمیخواست گریه کنه و پیشش ضعیف بنظر بیاد پس با تمام توانش اشکهاش رو کنترل میکرد تا روی گونههاش روون نشن.ابروهاش رو درهم کشید و اینبار با جدیت بیشتری گفت.
- ازت پرسیدم خودکارتو گم کردی یا نه؟ کری یا خودتو زدی به کری؟!بازهم جوابی از جانب تهیونگ نگرفت...
با بیاعتناییِ دوباره تهیونگ به اوج عصبانیت رسید. دندانهاش رو محکم روی هم سابید و صدای قرچمانندی ایجاد کرد.
انگار که میخواست تهیونگ رو با دندانهاش بدره!- هوم... انگار واقعا کر تشریف داری
با حرص و بدون فکر کردن، موهاش رو محکمتر از قبل کشید جوریکه رسما داشت از ریشه کنده میشد.
پسرک اینبار نتونست گریهاش رو کنترل کنه.
بیخیال غرورش شد. واقعا دردش گرفته بود.
تهیونگی که از گل نازکتر نمیشنید الان اسیر دستهای یه دیو صفتِ زورگو بود.
اشکهاش مثل مرواریدهای ریزی روی گونههاش میریختن.
دیدن این صحنه حتی دل سنگ روهم آب میکرد ولی قرار نبود دل جئون آب بشه.هق هق آرومی کرد و گفت.
- چرا...اذیتم...میکنی...مگه من چیکارت کردم...بدون ذرهای رحم هنوزهم موهاش رو تو مشتش گرفته بود و هربار که بیشتر اشک میریخت اون تار موهای بیچارهاش رو به بالا میکشید.
صدای گریهی بیصدای تهیونگ کم کم روبه بلند شدن بود.
پس مجبور شد دست راستش رو جلوی دهانش بزاره تا هیچگونه هق هقی به گوش نرسه.
نخیر... قرار نبود نالههای بیصداش تموم بشن.
کل دستش خیس از اشکهای مظلومانه پسر شده بود.
اخمهاش رو بیشتر توی هم کشید و خواست از در تهدید و ترسوندن وارد بشه تا بتونه آرومش کنه.
- هیسسسس... ساکت باش تا روی سگم بلند نشدهچشمهای پر التماس و خیس از اشکش رو تو چشمهای براق و تیرهی جونگکوک دوخت. دست نیرومند پسر جلوی دهانش بود و باعث میشد نتونه نفس بکشه. تقلا و التماسهاش هم ضعیف و نامفهوم شنیده میشد.
ثانیهای خیره موندن به چشمهای زیبا و گرد تهیونگ، دستش رو سست کرد و از شدت عصبانیتش کاسته شد.
پسر کوچیکتر دستش رو با لرزش بالا آورد.
سعی کرد با ملایمت روی دست جونگکوک که رو سرش بود بزاره.
نالهی آرومی سر داد و صدای ضعیف و نامفهومش رو به گوشش رسوند.
- بردار دستتو خواهش میکنملحظهای بیحرکت موند. محو صورت گریون و بیگناه تهیونگ شده بود.
"اون واقعا زیباست. چطور ممکنه یه پسر حتی موقع گریه کردن هم اینقدر ظریف و زیبا باشه"
ВЫ ЧИТАЕТЕ
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Фанфикتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...