در رو باز کرد و با دیدن فضای تاریک مقابلش، با ناامیدی آه بلندی کشید. بازهم دیر رسیده بود و معبود زیباش به خواب رفته بود.زیرلب زمزمه اروم و پشیمونی سر داد.
- پاپی منو ببخش...
بدون توجه به چیزی، یکراست به سمت اتاق مشترک و نسبتا کوچیکشون راه افتاد. سعی کرد کمترین سر و صدای ممکن رو ایجاد کنه و بعد آویز کردن لباسهاش به چوبرختی، روی تخت نشست و دستی به جایی که تهیونگ میخوابید، کشید.
درکمال تعجب با جای خالیاش مواجه شد!
اخمی از گیجی روی صورتش جا خشک کرد. با نگرانی به سمت هال پا تند کرد و با زدن کلید برق، همهجا روشن شد.
با شنیدن صدای چیزی شبیه به بمب شادی از پشت سرش، کاغذ ریزههای رنگی رنگیای روی صورت و شونهاش ریختن و شوکهاش کردن.
- Happy birthday to you... Happy birthday to you... Happy birthday, Happy birthday... Happy birthday to my jungkookie!!
با شنیدن صدای اشنا و دلنوازی که اهنگ مخصوص تولد رو میخوند، سریع به عقب برگشت و با دیدن چهره مورد علاقهاش که با کیکی کیوت و کوچولو در دستش لبخندی روشنتر از نورِ لامپ میزد، سریع کیک رو از دستش گرفت و روی میز کنارش گذاشت و پسر رو به آغوشش کشید.
- پاپی کوچولویِ من یه دنیا ازت ممنونم
اشکهاش راه خودشون رو پیش گرفته بودن و پشت تهیونگ رو خیس میکردن. فین فینی کرد و بدن نحیف الههاش رو بیشتر تو آغوش گرمش حل کرد.
بوسه محکم و عاشقانهای روی موهای ابریشمی پسر نشوند.
جونگکوکی که با هیچ چیزی احساساتی نمیشد، الان جوشه اشکش راه افتاده بود و نمیخواست متوفقشون کنه؛ حتی اگه با له شدن غرورش همراه میشد.
تهیونگ لبخند زیبا و بزرگی زد و با حلقه کردن دستهاش دور گردن پسرِ لبریز از احساسات، بوسه ریز و کوتاهی روی لبش نشوند.
پسر بزرگتر که هنوز در شوک سورپرایزش بود، شوکی دیگه بهش وارد شد و تا از حرکت ایستادن قلبش چیزی نمونده بود.
این بار اولی بود که تهیونگ خودش برای بوسه پیشقدم میشد.
تهیونگ با خجالت رو برگردوند و سریع به سمت کیک رفت و با برداشتنش به سوی آشپزخونه راه کج کرد.
لبخند ذوق زدهاش لحظهای از روی صورتش پاک نمیشد. به دنباله تهیونگ رفت و روی صندلی نشست.
- پاپی، خسته که نشدی؟
دستی به گونهاش کشید و با کشیدن لبهاش به داخل دهنش لب زد.
- نه!
سری تکون داد و با چشمهاش به پاهای باز شده ازهمش اشاره کرد، سپس به تهیونگ چشم دوخت.
ESTÁS LEYENDO
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanficتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...