part35

265 25 5
                                    


نگاه آخرش رو با جدیت به چند مردی که نقش بر زمین بودن، انداخت و بدون اینکه اهمیتی بهشون بده به سمت تهیونگ رفت. با گرفتن از بازوش با خشونتی که دست خودش نبود بلندش کرد و به بیرون از اون اتاق کشون کشون بردش‌.

حالا میتونست نفسی راحت بکشه و با خیال راحت به پسری که کنارش بود خیره بشه.

الان هیچ نگرانی‌ای نداشت و آسوده بود.

طی این مدت توجهی به وضعیت پسر نداشت. بی‌ملاحضه انگشت‌هاش رو دور مچ کوچیکش حلقه کرد و به آغوشش کشید.

موهاش رو از ته دل بو می‌کشید و عطری که این چندساعت دلتنگش بود رو به ریه‌هاش منتقل میکرد.

- دلم برات تنگ شده بود!

درحالی که سرش رو بین موهای نرمش فرو برده بود و نفس‌های عمیقی میکشید، به آرومی حرفش رو به زبون اورد.

پسر کوچیکتر که در آغوشش مچاله شده بود، دستش رو روی سینه‌اش گذاشت و با هر زحمتی که بود بدنش رو از پسر جدا کرد.

نگاهی با ناراحتی و عصبانیت به جونگکوک انداخت.

- منو اینطوری بغل نکن!

با تعجب ابرویی بالا انداخت و دستش رو روی گونه‌ی تهیونگ حرکت داد اما خیلی زود پس زده شد و بهتش رو دوبرابر کرد.

- نمی‌بینی زخمی شدم؟

پوزخندی زد و ادامه داد.

- نبایدم ببینی به هرحال که من برات ارزشی ندارم

تازه متوجه کبودی‌ها و زخم‌های ریز و بزرگ پسر میشد... از فرط دلتنگی زیاد نمی‌تونست به چیزی دقت کنه.

تمام تمرکزش روی به اغوش کشیدنش و فرو رفتن در خلسه‌ی آرامش بخشش بود.

- پاپی‌... من متاسفم

اونقدر غرقت بودم که نفهمیدم چه بلایی سرت اومده

- مهم نیست، ولی کاش حداقل تظاهر به نگران بودن میکردی...

پسر دستپاچه شده بود و نمیدونست چه ری‌اکشنی نشون بده.

معلومه که نگرانش بود، ولی نمی‌تونست بروزش بده و با به لمس کردن گونه‌اش و به اغوش کشیدنش دلتنگی‌اش رو به زبون آورده بود.

- نمیخوای بپرسی چه بلایی سرم اومده؟

- تا وقتی که خودت نخوای بگی چیزی ازت نمی‌پرسم

بهتره فعلا بریم خونه تا استراحت کنی

- نمیخوام!!

نفسش رو به آرومی بیرون داد و خودش رو کنترل کرد تا مثل همیشه عصبانیتش کار دستش نده.

- تهیونگ تو الان حالت خوب نیست، حتی نمیتونی درست یجا وایسی

با ملایمت دست سمت چپش رو نوازش‌ کرد و از پشت دست‌هاش رو دور کمر باریکش قفل کرد.

𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟Where stories live. Discover now