درست چند روز بعد از اون اردویی که تمامش بطور وحشتناکی افتضاح بود، مراسم باشکوهی در عمارتی بزرگ که در حاشیهی شهر بود و متعلق به جئون جینوو بود برگزار شد.لیا هم بیکار ننشست. کارت دعوت عروسیشون که با خطی زیبا چیزهایی روش نوشته شده بود و تزئین شده بود رو بصورت پنهانی برای تهیونگ ارسال کرد و اون پسر با وجود دونستن همه چیز، پا توی مکانی گذاشت که باید شاهد پیوند خوردن و بوسهی تکیهگاهش با شخصی غیر از خودش میشد؛ فقط هم بخاطر اینکه، در لباسِ دامادی دیدن جونگکوکش حسرتی بزرگ براش بجا نزاره...
تا پایان مراسم در گوشهای دور از شادی ایستاده بود و بدون پلک زدن محو یک نفر بود؛ قامت و جذابیتش قدرت تکلم رو ازش دزدیده بود و کت و شلوار سیاهی که بر تن داشت انگار فقط مخصوص اون دوخته شده بودن.
موهای سیاه و بلندش اون رو برای لمس کردنشون صدا میزدن، لبهایی که به شکل خطی روی هم چفت شده بودن بوسههاشون رو براش یادآوری میکردن.
مثل اینکه بجز اون و مردش کس دیگهای در اینجا و در این کرهی خاکی وجود نداشت. صداهای اطرافش گنگ بودن و با چشمهاش التماس برای متوقف کردن مراسم میکرد، با وجود اینکه نمیدونست در اون صورت همه چیز به ضررش تموم میشه!
تا دقایقی دیگه حلقهای بر انگشت پسری که تنها میتونست از دور تماشاش کنه میرفت و اون حلقه بازهم بنام کس دیگهای بود...
بوسهشون رو دید و نابود شد. اشکهاش بند نمیومدن و بدون اینکه محدودیتی داشته باشن پشت سرهم سرازیر بر روی گونههاش میشدن، چشمهاش رو به سرخیِ خون در میآوردن و زخمی عمیق رو به احساساتش هدیه میدادن.
دید و روح درد کشیدهاش پر کشید. دید و لحظهای قلبش از حرکت ایستاد، برای لحظهای نفس از سینهاش خارج نشد. دید و با خود آرزوی مرگ کرد. دید و تنها با مشت کردن دستهاش و چنگ زدن بدنش، زجههای بلندش رو رها کرد.
فکر میکرد با وجود صدای بلند ناله و گریههاش، بیخیال عروس کنارش میشه و با دوییدن به سمتش دست در دست هم از اون مکان لعنتشده فرار میکنن! اما چه حیف که شدنی نبود و تمامش آرزوهای خیالاتش بود.
پوزخند پرافتخار لیا تا مدتها در ذهنش حکاکی شده بود، همون پوزخندی که آشکارا باهاش حرف میزد و میگفت. "آخرش من برنده شدم!"
تهیونگ برای همیشه رفت و دیگه هیچوقت برنگشت. آخرین خداحافظیاش هم بیپاسخ موند...
فقط خانوادهاش که شامل سوهی و جونگمین میشدن از قضیهی مهاجرتش باخبر بودن؛ حتی تهیون هم چیزی نمیدونست.
وارد کافهی همیشگی و دنجش شد.
دستی برای پسر خوشاخلاقی که مشغول کار بود و همین که تهیونگ رو دید به سمتش اومد و به آغوشش کشید، تکون داد.
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...