حالا میتونست با خیال راحت به در تکیه بده و دیگه نگران این نباشه که نکنه بلایی سر تهیونگ بیاد.
پسر رو به خودش فشرد تا یکم گرمش کنه و سرما رو از بدنش دور کنه. کمی تو همون حالت موند و وقتی خستگیاش رفع شد، موهای نرم و ابریشمی تهیونگ رو نوازش کرد.
خم شد و جسم ظریف برادرش رو به آرومی روی تخت گذاشت اما دستهای تهیونگ با لجاجت دور گردنش حلقه بودن.
خنده آرومی کرد و بینیشو اروم فشار داد.
زمزمه وار لب زد.
- هیونگ خیلی کیوتی!انگار که تهیونگ صداش رو شنیده باشه با اخم لبهاش رو غنچه کرد و قلاب دستهاش رو از دور گردن تهیون باز کرد. پتو رو بیشتر روی خودش کشید.
تهیون هوفی کرد و دستهاش رو به کمرش زد و بعد کمرش رو صاف کرد.
بار دیگه نگاهی به قیافه بامزهی تهیونگ انداخت، نچ نچی کرد و از اتاق بیرون رفت تا برای برادرش سوپ درست کنه.--
در حال آماده کردن مواد کالگوکسو بود و توجهی به گذر زمان نداشت.
* کالگوکسو یه نوع سوپ کرهایه که خیلی خوشمزه و محبوبه*
آرد گندمی که از قبل درست کرده بود رو روی اپن گذاشت؛ چند بسته نودل از قفسه بیرون اورد، سپس تعدادی تخم مرغ از یخچال برداشت.
هنگامی که آماده کردن مواد مورد نیازش تموم شد سراغ گاز رفت تا آبگوشت رو بپزه.
قابلمه نسبتا کوچیکی از کابینت برداشت و روی شعله گذاشت. آنچوی خشک، جلبک دریایی و صدف رو به قابلمه اضافه کرد تا بعد چند ساعت بخارپز بشن.
آرد گندم و تخم مرغ رو باهم مخلوط کرد و به چیزی مثل خمیر تبدیلشون کرد. خمیر بدست اومده رو بصورت رولهای نازک درآورد و بعد مثل نوار رولهارو برش داد.
در این مدت زمان که منتظر پختن آبگوشت بود، پلکهاش رو روی هم گذاشت.چند ساعت بعد با شنیدن صدای در از خواب هفت پادشاه پرید و در رو با عجله باز کرد.
با دیدن مادرش لبخندی زد و روی گونهاش بوس ریزی گذاشت.
- سلام مامان، خسته نباشیسوهی متقابلا لبخندی سرشار از عشق مادرانه به پسرش زد.
- سلام پسر عزیزم... مرسیتهیون با حس بوی سوختگی که منبعش آشپزخونه بود، داد زد.
- واااااای بدبخت شدمممسوهی با نگرانی تند تند کلمات رو پشت سرهم چید.
- چیشده؟ چرا داد میزنی؟ اتفاقی برای تهیونگ افتاده؟تهیون ضربه محکمی با کف دستش به پیشونیاش زد و سمت آشپزخونه دویید.
- آه غذا سوختشعله گاز رو خاموش کرد و با ناراحتی و لب و لوچهی آویزون در قابلمه رو برداشت تا نگاهی به داخلش بندازه؛ بله... متاسفانه آب ابگوشت ته کشیده بود و مواد داخلش سوخته بودن.
انگار چارهای نداشت جز اینکه قبول کنه بازم نتونسته بود بدون کمک مامانش غذا بپزه.
خجالت میکشید به مادرش نگاه کنه. دوست داشت برای یکبارم که شده بتونه خودش همه چیز رو آماده کنه و سوهی، خسته و کوفته براشون شام حاضر نکنه.با شرمندگی نگاهش رو به مادرش داد و گفت.
- ببخشید اوما...خوابم برده بوددستی به گردن گندمیاش کشید و بعد کمی درنگ گفت.
- ببخشید که هیچوقت نتونستم کمکت کنم واقعا این سری تلاشمو کردم... خیلی متاسفم نم...سوهی خندهای از حالت بیچاره مانندِ پسرش کرد و بین حرفش پرید.
- لازم نیس عذر خواهی کنی. بالاخره هر کسی تو یه کاری مهارت و استعداد داره
چشمکی زد و برای خندوندن تهیون، به شوخی گفت.
- که میدونم در آشپزی اصلا استعداد نداریتهیون خندید و با اعتراض زن خندهرو رو مخاطب قرار داد.
- یا اومااا، بالاخره یه روزی یاد میگیرمسوهی بحث رو بیشتر از این کش نداد. با چشمهاش دنبال تهیونگ کوچولوش گشت.
- پسرم، تهیونگ کجاست؟در حالی که گوشیاش رو از روی میز
برمیداشت جواب داد.
- تو اتاق خودش خوابیده- اذیتش که نکردی؟
تهیون پشت چشمی نازک کرد.
- کی اذیتش کردم؟ مگه اصلا میتونم به گل پسرتون چیزی بگم؟!سوهی از حسادت بچگانهی تهیون سری با تاسف تکون داد و لباسهاش رو با لباسهای راحتیاش عوض کرد.
--
با صدای زنگ در برای بار دوم از خواب پرید.
امروز بخاطر کمک کردن در تمیز کردن سالن ورزشیِ مدرسه خسته شده بود.سوهی از آشپزخونه داد زد.
- تهیون برو درو باز کنظرفهارو به کمک هم روی میز چیدن.
سوهی بعد اینکه پارچ آب رو پر کرد و روی میز گذاشت، دستهاش رو آبی گرفت و با پیشبندش پاک کرد. پیشبند رو به کمک تهیون باز کرد و به استقبال همسرش رفت.
با عشق بغلش کرد که باعث شد روی لبهای جونگمین لبخند زیبایی که از ته دل بود پدیدار بشه.جونگمین با شیرینی گفت.
- اخیششش!! خستگیم در رفت
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...