بدون اینکه به باز بودن در اهمیتی بده در اثر یک تصمیم ناگهانی به سمت جونگکوک خم شد.
یکی از دستهاش رو روی سینه پسر گذاشت و دست دیگهاش رو روی گونه سردش گذاشت؛ لبهاش رو به آرومی روی گونهاش چسبوند و بوسهای نرم و کوتاه ولی عمیقی رو بهش تقدیم کرد و خیلی سریع عقب کشید.
سرش رو پایین انداخت و با گونههایی که همرنگ لبو شده بود و دستهایی که لرزش خفیفی داشت خیلی سریع به سمت در باز هجوم برد و از اون فضای پرحرارت و تنگ بیرون اومد.
اونقدر سریع اتفاق افتاده بود که اصلا فرصت حرف زدن رو به پسر بزرگتر نداده بود...
اون رفته بود و قلب جونگکوک رو هم با خودش به غارت برده بود.
در این سمت پسری دلداده بود که دستش رو با حیرت روی سمت چپ صورتش گذاشته بود و خشکش زده بود. نگاه خیرهاش رو از کف ماشین گرفت و به پسر ریز جثهای که دور و دورتر میشد و درتاریکی شب محو
میشد، داد.
-تهیونگ-
در تموم راه رسیدن به خونه، یک لحظهام از فکر اون بوسه بیرون نیومده بود.
با باز کردن در با یک جفت چشم نگران و سیاه که در تاریکی میدرخشید روبرو شد و بخاطر اینکه انتظارش رو نداشت، با ترس هین کوتاهی کشید و تو جاش پرید، دستش رو روی قبلش که دیوانهوار میتپید قرار داد و فشرد.
چند لحظه بعد که آروم گرفته بود، با لحنی اعتراضی زمزمه کرد.
- هی لازم نبود اینجوری پشت در سنگر بگیری
کفشهای سفید و رنگ و رو رفتهاش که به دلیل کهنه بودنشون به خاکستری مایل بودن رو به سرعت از پاش بیرون آورد.
کولهاش رو با خستگی از روی دوشش پایین آورد و کنار پای تهیون روی زمین انداخت. خودش هم روی زمین سرد سر خورد.
با تکیه دادن سرش به در بسته شده، نفس لرزونش رو بیرون فرستاد.
برادرش کوچیکترش همچنان با نگرانی بهش خیره شده بود. همونطور که ایستاده بود درحال آنالیز کردنش بود.
بدون اینکه سر و صدای زیادی ایجاد کنه به سمت تهیونگ خم شد و دست سمت راستش رو ستون دیوار کرد؛ با دست دیگهاش از چونه کوچیکش گرفت و از طریق اون صورتش رو به چپ و راست تکون داد.
بعد اینکه از سالم بودن صورتش مطمئن شد، آستینهای یونیفرمش رو به سختی بالا داد و دست و بازوش رو بادقت بررسی کرد.
- تهیونا نیازی به این کارا نیست
تهیونگ بود که با کلافگی این رو به زبون میآورد و خودش رو عقب میکشید.
بدون توجه به حرفش کمی نزدیکتر اومد و یونیفرم پارهاش رو کاملا از تنش خارج کرد.
YOU ARE READING
𝙵𝚒𝚛𝚜𝚝 𝙻𝚘𝚟𝚎||𝚔𝚘𝚘𝚔𝚟
Fanfictionتقریبا دیگه ناامید شده بود از همچی. حسابی خسته بود از آدمها، از خودش، از خدایی که به دادش نمیرسید ولی با اومدن فردی به زندگیش همه چیز تغییر میکنه حتی خودشم شروع به تغییر میکنه... - بهت اجازه نمیدم راجب کسی که عاشقشم و میپرستمش اینجوری حرف بزنی، پیر...