روی تابی که توی گلخونه ی داخل اتاقم بود، نشسته بودم و خیره به باغ عمارت ارابوجی به این چند وقتی که گذشت فکر میکردم.
بعد از بوم نقاشیم و پیانو سفید رنگم حالا این گلخونه مکان امنی شده بود که ساعت ها توش روی این تاب بشینم و توی دنیای خودم غرق شم.
گلخونه ای که صبح بعد از ورودم به اتاق، به محض بیدار شدن از خواب با بوی نم خاک و چمن هاش پیداش کردم و با یه در به اتاق خوابم وصل میشد.
زندگیم روی دور تند رفته بود و خودم انگار که وسط یه وادی عجیب و غریب گیر افتاده باشم فقط گذرش رو تماشا میکردم.
پنج هفته از رفتن عمو هنری و کریس گذشته بود.
پنج هفته ای که من اینجا تنها پیش ارابوجی مونده بودم و آپا هام و جی هیونگ رفته بودن به پنت هوسشون.پنج هفته ای که توجه چانیول بهم توی اوج خودش بود و زمزمه ها و اشاره های سوهو هم به حرف های کای برای دادن شانسی به چانیول اضافه شده بود.
امروز یا درست ترش چند ساعت پیش، چانیول بعد از رسوندنم به عمارت پرسیده بود که شانسی براش هست یا نه و عملا ازم خواسته بود باهاش قرار بزارم
و من هیچ ایده ای نداشتم که چیکار کنم.مغزم قفل کرده بود و گرگی که تمام این پنج هفته فقط خودش رو با چیز های بی اهمیت سرگرم کرده بود تا اشک چشم هاش یا رایحه غمگینش غرورش رو هم ازش نگیره کمکی بهم نمیکرد.
به گرگم حق میدادم که اینطور به غرورش چنگ بندازه
چیزی جز همون غرور برای من و گرگم باقی نمونده بود.کی میگفت بعد از اتفاق ده سال پیش پدر هام به خودشون اومدن؟
کی میگفت جی هیونگ عاشقمه و من همه چیزشم؟
کی میگفت پسر مورد علاقه آپا هام ام؟این چند وقتی که جلوی چشمشون بودم و نبود جی هیونگ رو با محبت به من جبران میکردن، باعث شده بود یادم بره که من توی اون خانواده اضافی ام.
فرقی نمیکنه چقدر بگذره
چند بار تا مرز از دست دادنت برن
یا چند بار آدم های دور و اطرافت عوض بشن
وقتی اضافی بدنیا میای تا ابد اضافی میمونی.
برای کسی مهم نیستی و این حقیقت تلخ هربار که به صورتم میخوره تلخ تر هم میشه.
من اضافی بودم!
توی خانواده سه نفره چوی و زندگی چوی شیوون و کیم هیچولی که روز اول باهم شرط کرده بودن فقط یه بچه داشته باشن، من اضافی بودم.
توی زندگی چوی جی یونگی که توی ۹ سالگیش توی صورتم فریاد زد کاش هرگز بدنیا نیومده بودم چون قبل از من همه چی خوب بود، من اضافی بودم.
توی زندگی کیم جونگین ای که فقط وقتی باهام کاری داشت یا بهم نیاز داشت سراغم رو میگرفت، من اضافی بودم.
توی زندگی تمام اطرافیان و کسایی که اسم دوست و خانواده رو برام یدک میکشیدن، من اضافی بودم.
YOU ARE READING
The curse of moon goddess
Werewolfخلاصه : افسون الهه ماه اونقدر نسل به نسل و دهن به دهن چرخیده بود که خیلیا افسانه صداش میکردن افسانه افسون الهه ماه! این افسانه میگفت اگه یه آلفا و امگا که جفت سرنوشت همن همدیگه رو ملاقات کنن ولی همدیگه رو رد کنن این سرنوشت یکی شدن توی نسلشون میچرخ...