part19

163 43 26
                                    


سه ماه از اون روز و قبول کردن چانیول گذشته بود.
سه ماهی که زندگی بک متفاوت از همیشه بود.

توی این سه ماه با پیام های صبح بخیر دوست پسرش بیدار میشد و چان هرشب برای شب بخیر گفتن بهش زنگ میزد.

هرچیزی که بکهیون ازش خوشش میومد رو میخرید و از ریز ترین چیز ها نمی‌گذشت. ارزش مادی این چیز ها چشم بک رو نمی‌گرفت، هرچی نباشه فقط با پول ماشین و پیانو بکهیون میشد نصف گانگنام رو خرید. بکهیون از توجهی که بهش میشد لذت می‌برد.
از اینکه چانیول تمام حواسش رو به اون داده بود.

توی این سه ماه دیگه بی توجهی های پدرها و برادرش کمرنگ شده بودن. آخرین باری که براش غصه خورده بود رو بخاطر نمی آورد. چان همیشه بود تا نزاره بکهیون توی فکر تنها بودنش غرق بشه.

بعد از مدتها بک آزاد و رها از هر غمی شاد بود شیطنت میکرد و میخندید و اجازه می‌داد صدای خنده اش گوش دنیا رو پر کنه.

حتی گرگش هم از اون حالت غم دیده و منزوی بیرون اومده بود.
نزدیک شدنش به ۱۸ سالگی، آخرین بلوغ گرگش و رسیدن گرگش به نهایت قدرت یک امگای سلطنتی روز به روز شخصیت و گرگش رو قوی تر میکرد و درد آسیب دیگران رو کمتر میکرد.

به هر حال یک امگای سلطنتی غالب بالغ به هیچکس و هیچ چیز به جز توله اش وابستگی ناگسستنی نداشت.
چنین امگایی میتونست طی یک لحظه بی هیچ سختی و دردی مارک الفاش رو رد کنه و رهاش کنه.

تنها پیوندی که به مو می‌رسید ولی پاره نمیشد پیوندش با فرزندی از خون خودش بود.
هیچ امگای والدی توان گذشتن از فرزندش رو نداشت و امگای سلطنتی هم استثنای این مورد نبود.

گرگش داشت طی این سه ماه کم کم به چانیول اعتماد میکرد و این اعتماد به حدی رسیده بود که امروز توی مراسم فارغ التحصیلی از دبیرستان، بکهیون تصمیم داشت راجب جفت سرنوشت بودنشون به چانیول بگه.

چانیول گاهی توی این سه ماه غیب میشد. طوری که هیچ خبری ازش نبود و گوشیش هم خاموش بود.
بکهیون میدونست این مواقعی هست که حال خواهرش بد میشه.

نمی‌دونست کی و چطور با احساسات خواهر چان بازی کرده، اما بکهیون همیشه برای خوب شدن اون دختر و کنار اومدنش با اتفاقی که براش افتاده دعا میکرد.

اون به وضوح میدید که چطور وقتی حال رزتا خوبه چان هم سر حاله و چطور وقتی اون دختر حالش بده چان انگار که توی جهنم گیر افتاده باشه، بهم میریزه و داغونه.

حتی ته دلش به اون دختر حسادت میکرد. اگر کسی با احساسات اون بازی می‌کرد، برادرش حتی خبر دار هم نمیشد. اما چانیول حتی یک لحظه هم از خواهرش غافل نمیشد.

اینبار غیبت چانیول بیش از گذشته طول کشیده بود. چان دیشب بعد از دو هفته بی خبری برگشته بود،
دم غروب جلوی گالری خودش منتظر بکهیون ایستاده بود و بعد از در آغوش گرفتنش بارها گفته بود این آخرین بار بوده و دیگه هرگز نمیره و تا ابد کنار بکهیونش میمونه و قلب بکهیون رو با نوازش هاش و بوسه های ارومی که روی موهاش و شقیقه هاش مینشوند پر از شیرینی کرده بود. طوری که فضای جلوی گالری به مغازه ولنتاینی پر از رز و شکلات بیشتر شباهت داشت تا گالری موسیقی.

The curse of moon goddessWhere stories live. Discover now