S2part15

147 43 40
                                    


مینهو سرش رو توی گردن سونگمین فرو برده بود و اشک می‌ریخت و سونگمین سعی می‌کرد با نوازش و رایحه اش، امگای توی آغوش اش رو آروم کنه.

خوب، البته که مینهو به عنوان یه امگای سلطنتی نسل دوازده، روی همه چیز تسلط زیادی داشت. مخصوصا روی احساسات اش و اشک هاش و خوب برای اثبات بی گناهی اش، به این اشک ها نیاز داشت.

بعد از بد شدن حال کای  سونگمین بلافاصله با اورژانس تماس گرفته بود و هر سه پسر جوون همراه هم به بیمارستان اومده بودن.

پزشک معالج کای، خیلی سریع دلیل مشکل رو تشخیص داده بود. وجود نیشکر تخمیر شده، توی شرابی که کای نوشیده بود. و از اینجا، اشک های مینهو شروع شد.

با بغض، به صورت نگران سونگمین خیره شده بود و با چهره ای که هر کس بهش نگاه میکرد، فکر می‌کرد شرمنده ترین آدم روی زمینه، شروع به حرف زدن کرده بود.

مینهو: من، من خبر نداشتم. وای خدایا، همه اش همه اش تقصیر منه. خدای من، بخاطر هدیه من اینطور شد. ولی، ولی چرا بهم نگفتی؟ چرا نگفتی به این ماده حساسیت داره پدرت؟ من، خدای من گند زدم. اگه اتفاق بدی میوفتاد؟

سونگمین در جواب امگا اش، اون رو بغل گرفته بود و سعی کرده بود با جملاتی مثل "تقصیر تو نبوده. تو خبر نداشتی. آپا چیزی به کسی نگفته بود."  مینهو رو آروم کنه.

با اینکه حال کای، تقریبا خوب محسوب می‌شد. مینهو هنوز داشت اشک هاش رو روی گردن سونگمین می‌ریخت و البته که تا وقتی سرش توی گردن الفاش بود، کسی متوجه لبخند شیطانی روی لب هاش نمیشد.

کی میخواست بعد از این همه ناراحتی و اشک و ندامت از اتفاق افتاده، حتی لحظه ای به اینکه مینهو از حساسیت کای خبر داشته و به عمد اون شراب رو خریده شک کنه؟

مینهو شاید امروز، از اول هم گناهکار نبود. اما به این اطمینان سونگمین و فلیکس از بی گناهی اش، نیاز پیدا میکرد. به هر حال کوچکترین شکی از جانب دو پسر، میتونست تمام نقشه هاش رو خراب کنه.

مینهو بالاخره بعد از نیم ساعت اشک ریختن، سرش رو از گردن سونگمین بیرون آورد و گریه اش رو متوقف کرد.

سونگمین: بهتری؟

مینهو سری تکون داد.

مینهو: آره. فقط، تو هم خبر نداشتی؟ یعنی ابونیم حتی به تو یا فلیکس نگفته بود که به این چیزا حساسیت داره؟ آه، چی دارم میپرسم؟ بهش فکر نکن. مهم اینه که الان حال اش خوبه و به هر حال از این به بعد مراقب هستیم.

فلیکس تماس اش با هیونجین رو قطع کرد و سمت برادرش و مینهو برگشت.

فلیکس: باورم نمیشه آپا چیزی نگفته. اگه اشتباهی توی غذاهایی که یه وقت هایی براش درست میکردم می‌ریختم چی؟ اونوقت چی میشد؟

The curse of moon goddessTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang