اون رایحه رو میشناخت و نمیشناخت. براش هم آشنا بود هم غریبه و عجیب تر از حس اش به رایحه این بود که منبع اش رو هم پیدا نمیکرد و این برای مینهو غیر قابل باور بود.
تشخیص ندادن منبع یک رایحه شاید برای باقی امگاها یه مورد معمولی بود. مخصوصا توی جای شلوغی مثل رستوران، اما برای مینهو که تا فاصله ده کیلومتری شامه گرگ اش کوچکترین بویی رو حس میکرد و رایحه ها رو به راحتی از هم تمیز میداد یه اتفاق غیر ممکن بود.
مینهو کلافه توی جاش چرخید و به دور و اطراف نگاه کرد، بیشتر بو کشید و حتی از گرگ اش کمک گرفت. اما نه، نه به یاد میآورد که رایحه رو کجا حس کرده و متعلق به کیه. نه الان منبع اش رو پیدا میکرد.
برای اون، اگر میخواست، یک دم کافی بود تا جای دقیق هر کس رو با کمک رایحه اش بفهمه. اما حالا حتی حدود منبع اون رایحه رو هم تشخیص نمیداد.
گرگ اش کلافه از این ناتوانی، میخواست کاملا جلو بیاد که با حس رایحه فلیکس عقب کشید و مینهو هم سعی کرد خودش رو جمع کنه.
قطعا باید با کسی راجب این مورد حرف میزد اما هیچکدوم از آدم هایی که فعلا در مقابل اش بودن برای حرف زدن مناسب نبودن. قبل از اینکه فلیکس بهش برسه خودش سمت اتاق حرکت کرد و حتی برای اطمینان از سالم بودن شامه اش، از رایحه هیونجین برای پیدا کردن اتاق استفاده کرد.
حالا همه چیز طبیعی بنظر میومد. پیدا کردن افراد با رایحه هاشون و تشخیص دادن تمام رایحه ها و همین مینهو رو گیج تر میکرد. چرا وقتی شامه اش سالم بود یک رایحه رو درست تشخیص نمیداد؟
چند قدم مونده به اتاق با فلیکس روبرو شد.
فلیکس: مینهو، بالاخره اومدی؟ فکر کردم شاید گم شده باشی اومدم دنبالت.
مینهو سعی کرد لبخندی بزنه. نفس عمیقی کشید و جواب فلیکس رو داد.
مینهو: اینقدر دیر کردم؟ مسیر سختی نبود.
مینهو بعد از حرف اش دست اش رو جلو برد تا با فلیکس دست بده. فلیکس دست اش رو توی دست مینهو گذاشت و جواب سوال اش رو داد.
فلیکس: نه، فقط از پنجره اتاق دیدیم که ماشین ات رو پارک کردی و طول کشید تا بیای توی اتاق. گفتم شاید نتونستی اتاق رو پیدا کنی.
مینهو دست اش رو از دست فلیکس بیرون کشید و هم قدم اش شد، تا با هم وارد اتاق بشن.
مینهو: رستوران فضای قشنگی داشت. توی راه اومدن به اتاق یه نگاهی بهش انداختم. جای فوقالعاده ای انتخاب کردی فلیکس.
فلیکس لبخند خجالت زده ای زد و در کشویی مقابلشون رو باز کرد و ایستاد تا اول مینهو وارد بشه.
مینهو دستش رو به نشونه اینکه میخواد فلیکس اول وارد بشه جلوی در گرفت.
STAI LEGGENDO
The curse of moon goddess
Lupi mannariخلاصه : افسون الهه ماه اونقدر نسل به نسل و دهن به دهن چرخیده بود که خیلیا افسانه صداش میکردن افسانه افسون الهه ماه! این افسانه میگفت اگه یه آلفا و امگا که جفت سرنوشت همن همدیگه رو ملاقات کنن ولی همدیگه رو رد کنن این سرنوشت یکی شدن توی نسلشون میچرخ...