S2part45

78 38 3
                                    


مهمونی داشت روند معمول اش رو پیش می‌گرفت و کای گوشه ای ایستاده و به جمعیت نگاه می‌کرد.

چانیول یکی از همکار هاش رو اتفاقی دیده و مشغول صحبت با اون شده بود و به همین علت، کای تنها موند.

صدای خنده های سونگمین و فلیکس  کنار مینهو و  بقیه پسر ها پشت میز اصلی مهمونی از هر صدایی بلند تر بود.

دیدن اینکه آلفا کوچولوی عزیزش، بعد از اون همه گرفتگی و ناراحتی دیشب و امروز حالا صورتش و چشم هاش پر از خنده بود قلبش رو کمی آروم میکرد.

بکهیون کنار امگایی که شنیده بود پدر همون الفاییه که سونگمین از وجودش عصبانیه، میگفت و می‌خندید و سهون با آلفای بکهیون گرم گرفته، راجب موضوعی حرف میزدن.

امگای مبارز نفسش رو بیرون و به دیوار پشت سرش تکیه داد. چقدر بین اون جمعیت و ادم هاش اضافه به نظر میرسید. حتی بچه هاش هم بهش اهمیتی نمیدادن. اصلا کسی متوجه بود و نبودش میشد؟

کیم جونگینی که سال ها پیش، تبدیل به کای شده بود. توی شناسنامه و مدارک هویتی اش یه امگای مبارز نام برده می‌شد.

امگایی که واقعا تمام چهل و اندی سال زندگیش رو، جنگیده بود.

قبل از هر کس و هر چیزی، با مادری که سلطنتی نبودن فرزندش رو مایه ننگ میدونست و طی سال ها با حسادتش نسبت به بکهیون، فقط هفده سالش بود که باخت. همه چیزش رو، تمام زندگیش رو،
به کنایه ها و سرکوفت های مادرش، به حسادتش به بکهیون، توی یه مدت کوتاه بهشون باخت.

باخت و تمام زندگیش رو از دست داد. حتی دلخوشی کوچیک و آرومش، یعنی رابطه تازه شکل گرفته اش با سهون.

و بعد از اون  بار ها و بار های دیگه پشت سر هم باخت.
نه اینکه دیگه نجنگید، نه. ذات مبارزش اون رو به میدون نبرد می‌برد، اما توان برد نداشت.

به اجبار پدرش، به ازدواج باخت. توی زندگی مشترکش باخت. به خیانت همسرش باخت. کیم کای تا لحظه ای که توی خونه اش خودش و دو پسر کوچیکش توی آغوشش تنها موندن، فقط باخت.

اما اون جا دیگه جای باختن نبود. حتی اگه مبارز نبود، حتی اگه جنگیدن بلد نبود، اون یه پدر بود که باید برای بچه هاش می‌جنگید و از اون جا، تمام توانش رو گذاشت که ببره.

شرکتش، طرح هاش، جایزه هاش، موفقیت هاش، دیدن بزرگ شدن و خوشحالی پسر هاش، سال ها روز های خوب رو برد.

سال ها فکر کرد شاید به عنوان کیم کای و کیم جونگین، یه بازنده تمام عیار شده بود. که هنوز هم با مشت مشت قرص سر پاست. اما به عنوان آپا و کای آپا، یه برنده مطلقه.

اما یه روز تمام کاخی که ساخته بود، نابود شد. بچه هاش، سونگمین اش، از اینکه اون پدرشون بود ناراحت بودن و این، بدترین باخت زندگیش محسوب می‌شد.

اما این بار هم، قرار نبود عقب بکشه. اون به پسر هاش یه زندگی خوب بدهکار بود. پس همچنان می‌جنگید.

گرگش نفس نفس میزد، بی حالیش رو هیچکس بهتر از خودش حس نمیکرد. میدونست بعد از چهل سال، دیگه از جنگیدن و درد کشیدن خسته شده. اما هنوز باید طاقت میاورد.

The curse of moon goddessDonde viven las historias. Descúbrelo ahora